بحث دروغ شد تو پست قبل تا داغه نون رو بچسبونم.
الآن داشتم این نوشته های توی تبلتم رو می خوندم، رسیدم به یه یادآوری برای پست نوشتن درباره ی یکی از ویژگی هام. یه جور خودشناسیه بیشتر.
اینو خیلی وقته می خواستم درباره ی شخصیت هردمبیل خودم اعتراف کنم اینجا که حداقل از گزندگیش تو ذهنم کاهیده بشه.
دروغ گفتم اگه بگم دوست ندارم آدما رو مرام کُش کنم. که مدیونم باشن.
دروغ خیلی گنده ای هم گفتم. از این شاخدارا.
ناموسا شما اینجوری نیستین؟
نمی دونم چه کرمیه، ولی دوست دارم به کسی که از پشت بهم خنجر می زنه، این قدر مرام و محبّت کنم که پودر شه بریزه زمین.
هر کس یه جور می جنگه، منم عموما اینجوری می جنگم تو زندگیم. این قدر طرف رو تو هاون محبّت و مرام و هندونه گذاری زیر بغل می کوبم که له شه قشنگ.
متاسّفانه شدیدا هم موفّق بودم تا الآن تو این زمینه. بوده طوری چتر حمایت و محبّت رو گذاشتم تو کاسه ی طرف وقتی که از همه چی و همه جا و حتّی از رفیق فابریکشم رونده و مونده بوده که خودش گه گیجه گرفته چی شد که اینجوری شد. چرا از اون همه آدم این بی ربط؟
و نهایتا برنده هم می شم چون تو عذاب وجدان خفه می شه.
یعنی حتّی احساس محبّتم هم عموما واقعی نبوده هیچ وقت. هی به خودم می گم نه بیا خیال کنیم تو روحت بزرگه کیلگ، ولی ته دلم صرفا یه دروغ خیلی گنده س. من کوچیک ترین روح جهان رو دارم در حال حاضر. کوچک ترین و خبیث ترین. و پر از تزویر و سیاه نمایی.
نکته ش اینه که اگه بخوام قدر سر قاشق خود واقعیم باشم... یعنی می گی دیگه محبّت نکنم به هیشکی؟
و از طرفی این روش جنگیدن شدیدا محبوبیت هم می آره. جالبه. نیس؟
طرف حتّی محبّت کردناشم از رو خودخواهیه.
حتّی...
محبّت کردن هاش.
چیه. آدم اینا رو در مورد خودش کشف می کنه حالش از خودش به هم می خوره.
اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.
خیلی.
حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟
و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم.
جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.
و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.
از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.
بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟
خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.
و گذشت تا الآن.
.
.
.
الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.
و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.
احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.
حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...
مامانم که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.
من ولی...
برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.
این داره خفه م می کنه ک...
من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.
اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.
پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟
اعتراف می کنم عذاب وجدانی شدید دارم از این که به خاطر خرابکاری این جانب ( و طبعا مخفی کاری :-")، یک نفر دیگر آن ور دارد توسط مادر دعوا می شود، کلییی فحش می خورد به خاطر ضرر رساندن به وسایل خانه و با هق هق می گوید : "به خدا قبل از این که من بهش دست بزنم همین جوری بود..."
و در آخر به اینجانب پناه آورده و می گوید:" تو بهشون بگو! کسی حرف من رو باور نمی کنه."
اویل طور در دلم می خندم ؛ در چشمانش زل زده و می گویم:"من کاملا باور می کنم!"
هق هق هایش از سر ترس نیست. او گریه می کند به این خاطر که می داند حرفش عین حقیقت است و کسی باورش ندارد.
مثل کسانی که می خواهی یک چیز فراتر از درکشان را بهشان بفهمانی ولی نمی توانند که بفهمند. درد_دارد! چون همیشه خیلی زیادند این گونه افراد... و باعث می شوند تو به اشتباه اشتباهی شناخته شوی .:|