Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آپساید داون

   موجودی بود: روتین و بسیار تکراری و تغییر نا پذیر. 

جدّی... واقعا تغییرات برام سخت بوده همیشه. در این حد که اگه فقط دنیای خودم بود، از یه مدل کتونی، صد و یک جفت می خریدم و تا صد و یک سالگی هر سال یک جفتش رو استفاده می کردم. درست مثل آقای مگوریوم.  _شخصیت یه فیلمه، بچّه بودیم تلویزیون خودمون زیاد پخشش می کرد._

با خود تنوّع مشکلی ندارم، اتّفاقا خیلی استقبال می کنم از چیز های جدید. ولی بیش از حد توی یه حالت ثابت و پایدار می مونم و تمایل به تغییر از خودم نشون نمی دم. اینکه بخوام یه چیزی رو جایگزین یه چیز دیگه ای کنم، این نوع از تنوع رو دوست ندارم. یعنی وقتی دست می ذارم روی یه چیزی تا تهش همونه دیگه عموما. شانس بیارم که بار اوّل اشتباه دست نذارم روی چیزی. از ساده ترین ها بگیر مثل لباس تکراری هر روزم که با تغییر فصل عوض نمی شه یا گوشی م که به اندازه ی یه بچّه ی اوّل دبستانی عمر داره و رسما دارم با خودم بزرگش می کنم، تا مسائل خیلی پیچیده تر... عقایدم... افکارم... رفتارم... تصمیم هام.


و برای همینه که درک نمی کنم چرا این همه کامنت با مضمون تعطیل شدن وبلاگ گرفتم. :))) برام جالبه! :)))))  اصلا نمی دونم از کدوم جمله م همچین برداشتی کردید حتّی ولی ببین می گم اینو، اگه یه روز بخوام با تبر بیفتم به جون درخت زندگیم، اینجا _وبلاگم_ یکی از آخرین شاخه هایی ه که با تبره می زنمش. حلّه؟ این از این.


ولی خب. تا این حد روتین بودن... گاهی زده ت می کنه. باید تجربه ش کنی تا بفهمی چی می گم.

وقتایی که اینجوری می شم، یعنی هر وقت حس می کنم که زندگی م نیاز به تغییر آنی داره وگرنه از دستش می دم... همچین زمان هایی، متکّام رو از اون سر تخت بر می دارم می ذارم اینورش. به همین سادگی، به همین خوشمزگی. اکثرا جواب داده و یه موجود نو ازم ساخته.

دیشب بعد اینکه اون پست رو نوشتم، متکّام رو آوردم این ور تخت. وارونگی کامل. پاهام جای سرم، سرم جای پاهام.

یادم نمی آد آخرین باری که اینوری خوابیدم کی بود. شاید سوم دبیرستان بوده باشم. شاید کنکوری بوده باشم. شاید سال یک دانشگاه بوده باشم. دوره به هر حال. دلم برای اینور تخت تنگ شده بود. آهان ولی الآن یادم اومد اون زمانی که توآلایت رو برای بار سوم می خوندم اینور تخت سرم رو می ذاشتم.


به هر حال. می دونی از چی می ترسم کیلگ؟ اینکه امشب مجبور شم باز متکّام رو  بذارم اون سر تخت. با فاصله ی دو شب... برش گردونم به جایی که دیشب برداشتمش. پاهام جای سرم، سرم جای پاهام.

و خب... تخت همه ش دو ور داره. نگرفتی؟

اگه امشب مجبور شم دوباره متکّا رو بذارم اونور چی؟ به همین زودی برگردم به دو شب پیشم؟ اونجاست که باید ترسید. حتّی خودم از خودم.



+ و راستی حس می کنم مسموم شدم. ناموسا  با مرد پشت ویترین کلّی اتمام حجّت کردم که این پیراشکی هه تازه باشه به کشتنم ندی حاجی ولی انگار زیاد براش مهم نبود، دروغ گفت شاید. الآن حدود دو ساعت گذشته. نمی دونم خودم به خودم تلقین کردم یا واقعا به همین زودی بدنم داره واکنش نشون میده و حالت تهوع گرفتم. تب رو که دارم قطعا. زیاد. و سرم هم که از همون نه صبح که پا شدم داشتن توش طبل می کوبیدن. چشمام هم دست خودم بود می کندم می نداختم جلو گربه این قدر که اذیتم می کنه. شایدم به خاطر اینه که به جای ماشین گرفتن زیر اوّلین بارون کش دار پاییزی (که کی گفته وژدانا تو غم انگیزی؟) راه رفتم و لباسم کافی نبود. ولی ای کاش مریض نشم و وقتی امروز عصر بیدار می شم درست شده باشم. تنها چیزی که من در این شرایط کم دارم مریضی و حال گندش ه...

نظرات 2 + ارسال نظر
شن های ساحل چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 17:34

خوبه حالا گفته بودم هوا داره سرد میشه مواظب خودت باش:/..انشالله سرمانخوری ولی کاش خونه لیموشیرین داشتین و شلغم چندتا می خوردی...احتمالا ویروس که حالت تهوع داری تازه حالت تهوع که فقط بخاطر مسمومیت نیست ممکن روغن اش زیاد بوده اسید معدت زیاد شده یکم شیر باید میخوردی...منم یه چهار روزی هست سینوزیتم دردناک شده...زود خوب شو..برای تنوع طلبی به خودت سخت نگیر بخاطر سنته بین 20 تا 30 سالگی تنوع طلبی خیلی بیشتره

جدّی؟ ای بابا درباره ی این توده ی هوای سرد واسم نوشته بودی؟ پس دقیق نخوندم کامنت هات رو.

هر چند اگه می خوندم هم وژدانا باز دلم می خواست برم زیر بارون و نمی شد کنترلش کنم. ولی خب شاید صرفا با لباس های مجهز تری عمل می کردم.

ولی خوش حالم خودم الآن. مریض نشدم. خسته بودم شاید فقط. با یه خواب خرس قطبی وار سر و ته ش هم اومد. توصیه می شه حتّی. یکی از بلاگر ها اعتقاد داشت عسل دوای تموم درداست، من می گم خواب علاج همه شونه. :))))

به هر حال هر کی یه جور نسخه می پیچه واسه خودش تو دنیا.

سالادفصل چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 18:31

همین ک یه گوشی رو هفت ساااااااااااااال داری خودش نشون میده که چقدر از این که تو یه محیط پایدار باشی رو دوست داری.اصلا نیازی به بقیه ی پست نبود همون یه جمله کافی بود.
حالا من یه گوشی رو سه چار ماه داشته باشم حس میکنم خ قدیمی شده دیگه..هیچ وقت هم بیشتر از یه سال یه گوشی رو نگه نداشتم.دیگه خودت ببین چقدر از تغییرات خوشم میاد.(هر چند اگر ملاک خوبی برای بضاوت باشه)

آقا ریا نشه، هفت سال نیست. گوشی قدیمی ه م هفت ش پر شده بود ولی به نظر.
این یکی جدیده فعلا وقت مدرسه ش نشده، باید بفرستمش مهد کودک فعلا. :-"

اینکه باز خودت حس می کنی قدیمی شده اکیه به نظرم، یعنی خب به غیر از ضرر مالی ای که وارد می شه موردی نداره. اینم بماند که خیلی ها (حالا اصلا منظور به خودم نیستا!) پول گوشی عوض کردن رو ندارن و برای همین شاید واقعا ملاک خوبی نباشه.

من امروز رفته بودم به جای جلدی که انداختم تو کاسه ی دستشویی یکی نو بخرم، یه جوری نگام می کردن انگار از عصر قجر اومدم.
این تناقضه س که آدمو خل می کنه، خودت نخوای ولی بقیه ازت انتظارش رو داشته باشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد