فرای از هر نوع تفکّری،
شما ها که می دونستین من یه جورایی عاشق این روزام دیگه؟
عاشق همه چیش. خب؟ از سر تا ته، بالا تا پایین، جلو به عقب، چپ تا راستش.
هیجانم دقیقا اندازه ی هیجان توریست هاست مثل بار اوّلی که دارن با فرهنگمون آشنا می شن.
تازه فرض کن این چیزایی که من تو این دوره می تونم لمس کنم، سوسول طوری شه.
قدیما... آخه دیگه قدیما چی می تونسته باشه خداوندگار؟
نمردم و بالاخره یه بار محرّم شد،
و من برای اوّلین بار هیچ بهانه ای ندارم که بخوام لذّت شرکت توی این مراسم رو از خودم بگیرم.
شوخی نیست اگه بگم این همیشه یکی از ایده آل هام بود واسه رسیدن.
هیچ وقت کلا زیر بار نرفتم که کامل بی خیالش شم البتّه، چون خودم هم همیشه حس می کنم که قلبم کلا یه مدل دیگه می زنه تو این روز ها و شب ها. ولی هر سال یه دغدغه ای داشتم که بهش می گفتم برو به درک واسم مهم نیستی اینه که زیباست.
امسال همونم ندارم... و این یه چیزی فرای عالی ه.
می تونم خودم را تا هر زمانی که بخوام توی همه ی رسم و رسوم ها غرق کنم.
و فکرم در گیر هیچ موضوعی نباشه...
و غرق بشم.
تو مظلومیت داستانی که حتّی اگه واقعی هم نباشه، یه فانتزی محشر تمام عیاره که حاضرم بهش سجده کنم.
+ آدم به امام حسین حسودی ش می شه فقط...
و برای خودم هم جالبه حتّی واکنش خودم. چون تقریبا ریشه ی خانوادگی و مذهبی ش رو از هیچ وری نداریم. من کسی رو نداشتم این افکار رو بهم بخورونه و ذهنم رو جهت بده. نگاه کردم دیدم به چشمم قشنگه. دیدم حال خوبی پیدا می کنم با دیدنشون. دیدم دلم می خواد جزو این جمع باشم. دیدم ریز ترین جزئیاتش بهم هیجان می ده. به نظرم همه ش دلی ه صرفا و شدید سر ذوق میاره م. غریزی حتّی. میخ ها خودشون نمی فهمن چه جور جذب آهن ربا می شن، خب؟ همون جوری.