خواستم یک پست بذارم من باب ستایش این حقیقت که تعطیلات بین ترمی من با دهه ی اول محرم با انتهای تابستون ایزوفاگوس اینا تلاقی کرده.
این بی دغدغه بودنش شدیدا راضی کننده س.
خنده داره، سال پیش بود یا سال قبلش، من شام غریبان بازخواست می شدم که دیر نیام خونه چون داداشم می خواد بره مدرسه و ریتم خوابشو به هم می ریزم. خیلی قانون مفتی بود. کلا سوسول تشریف دارن همیشه.
یا حتی با فامیل بودیم و اونا عزم می کردن برن خونه شون، منم به زور با خودشون می کشیدن.
یا خودم امتحان های هزار واحدی حفظی مسخره داشتم دقیقا روز بعد عاشورا.
همین که امسال این دسته قوانین رو نداریم، جای قدردانی داره.
راستشو بگم؟ من دسته های شب رو خیلی بیشتر از دسته های صبح دوست دارم.
تجربه ی دوباره ی این مزه خیلی وقته عقده ش مونده بود سر دلم.
الآن ولی مزه ش زیر زبونمه و بازم می خوام.
قشنگه.
به بحث مذهبی ش هم کار نداشته باشم، از نظر هنری قشنگه. چشم نوازه. زیباست...
شلوغی ش قشنگه. یک دست بودنش قشنگه. نظمش قشنگه. رو ریتم بودنش قشنگه. خاکی بودنش قشنگه. همراه بودنش قشنگه.
و یکی از مراسمیه که واقعا خیلی بد به حال ایرانی های مقیم خارج کشور.
البته این فقط حس منه، خیلی از هم سن و سال های من حس ندارن نسبت بهش اصلا.
و خنده داره، شاید من خودم اصلا یه ور دیگه از طیفی باشم که این هیئت ها هستن، ولی همین جمع بودنشون برام به شدت زیباست و به وجد می آم وقتی تو اون جمع هستم.
همین که با این حجم از تناقض تو وجودم با هر رنگ و مدلی که هستم باز می چپم تو این جمع و کسی کارم نداره، آرامش بخشه.
حس گل به خودی زننده ها رو می کنم وقتی همراه دسته هام.
ولی هرچی هم باشه فوران انرژی رو حس می کنم. اصلا اینو کسی که پشیزی اعتقاد نداره هم تایید می کنه. مثل یه حفره ی پر از انرژیه،
مثل یه کار گروهی عظیمه...
یکی از معدود کارهای گروهی که هنوز می تونیم با هم انجام بدیم و توش گند نزنیم به سرتاپای هیکل هم دیگه.
خلاصه که راضیم از شیوه گذران تعطیلاتم.
پ.ن. راستی من امسال تااازه فهمیدم تاسوعا و عاشورا از همون اعداد عربی "تسع" و "عشر" ریشه می گیرن. به معنای نهم و دهم مثلا. تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
پ.ن بعدی. داشتم این طبل ها رو نگاه می کردم یاد بازی patapon افتادم. خنده م گرفته بود دیگه نمی شد جمع کنم خودمو.
فرای از هر نوع تفکّری،
شما ها که می دونستین من یه جورایی عاشق این روزام دیگه؟
عاشق همه چیش. خب؟ از سر تا ته، بالا تا پایین، جلو به عقب، چپ تا راستش.
هیجانم دقیقا اندازه ی هیجان توریست هاست مثل بار اوّلی که دارن با فرهنگمون آشنا می شن.
تازه فرض کن این چیزایی که من تو این دوره می تونم لمس کنم، سوسول طوری شه.
قدیما... آخه دیگه قدیما چی می تونسته باشه خداوندگار؟
نمردم و بالاخره یه بار محرّم شد،
و من برای اوّلین بار هیچ بهانه ای ندارم که بخوام لذّت شرکت توی این مراسم رو از خودم بگیرم.
شوخی نیست اگه بگم این همیشه یکی از ایده آل هام بود واسه رسیدن.
هیچ وقت کلا زیر بار نرفتم که کامل بی خیالش شم البتّه، چون خودم هم همیشه حس می کنم که قلبم کلا یه مدل دیگه می زنه تو این روز ها و شب ها. ولی هر سال یه دغدغه ای داشتم که بهش می گفتم برو به درک واسم مهم نیستی اینه که زیباست.
امسال همونم ندارم... و این یه چیزی فرای عالی ه.
می تونم خودم را تا هر زمانی که بخوام توی همه ی رسم و رسوم ها غرق کنم.
و فکرم در گیر هیچ موضوعی نباشه...
و غرق بشم.
تو مظلومیت داستانی که حتّی اگه واقعی هم نباشه، یه فانتزی محشر تمام عیاره که حاضرم بهش سجده کنم.
+ آدم به امام حسین حسودی ش می شه فقط...
و برای خودم هم جالبه حتّی واکنش خودم. چون تقریبا ریشه ی خانوادگی و مذهبی ش رو از هیچ وری نداریم. من کسی رو نداشتم این افکار رو بهم بخورونه و ذهنم رو جهت بده. نگاه کردم دیدم به چشمم قشنگه. دیدم حال خوبی پیدا می کنم با دیدنشون. دیدم دلم می خواد جزو این جمع باشم. دیدم ریز ترین جزئیاتش بهم هیجان می ده. به نظرم همه ش دلی ه صرفا و شدید سر ذوق میاره م. غریزی حتّی. میخ ها خودشون نمی فهمن چه جور جذب آهن ربا می شن، خب؟ همون جوری.
تکرار می کنم، حقیقتا زیبا نیست؟
به نظرم این رسم و رسوم هزار و چهارصد ساله ی ما اون قدری قشنگ هست که طرف یه مرتد بی دین یا یه لائیک یا یه آتئیست یا هرچی هم که باشه، بازم کیف می کنه از دیدن اینا. بازم نمی تونه نیاد بیرون و نگاه نکنه...
ما خودمون این همه رسم های خفن داریم، بعد به جاش می چسبیم به هالووین و کریسمس. نمی گم نچسبیم به اونا. اونا هم باحالن. ولی آخه نگاه کن! کجای دنیا این رسم هست که همه نصف شب یه شمع بگیرن دستشون به خاطر یه کسی که اصلا حتّی ندیدنش و زار بزنن؟ ما خودمون قدیمی ترین و قشنگ ترین رسم ها رو داریم. واقعا حیفه که اینا بخوان یه روزی فراموش بشن. قدر این رسم و رسومای خوشگل رو باید دونست.
این چند روز هر کی رو دیدم ازش پرسیدم: "به نظرت امکان داره یه روزی بیاد که دیگه عاشورا تاسوعایی نباشه؟" و همه موافق بودن تو این تیکه ش که:"عمرا! مگه این که حکومتی بیاد روی کار که آزادی این کار رو از مردم سلب کنه." واقعا دوست دارم شانسش رو داشتم که بتونم این دو تا روز رو توی هزاره ی بعد ببینم. توی هزار سال بعد... وقتی که همه ی مردم الآن هزار تا کفن پوسوندن... تصورش هم برام هیجان انگیزه! می شه اگه تا اون موقع یکی این نوشته ها رو خوند برای این پستم کامنت بذاره و بنویسه تا چه حد حدسیاتم درست در اومدن؟ (البته اگه زبان خواندن و نوشتن مون به فنا نرفته بود و کلا شبکه اینترنت جای خودش رو به یه چیز خفن تر نداده بود و وبلاگ نویسی هنوزم معنا داشت!)
یعنی اگه تا اون موقع اکسیر زندگی کشف شه، همه از یه سطح رفاه نسبی برخوردار بشن، و اصلا یه آرمان شهر جهانی درست شه، بازم این شمعا با شعله های رقصنده شون باقی می مونن؟ بازم مردم یادشون می مونه که دو هزار و اندی سال پیش کسایی بودن که این قدر ناباورانه زندگی کردن؟ براشون قابل درک هست اصلا؟ یا اصلا حتّی می تونن باور کنن که زمان ما تنها کاری که خیلی ها برای برآورده شدن آرزوشون از دستشون بر می اومده، همین شمع روشن کردن بوده و بس؟
به تصویر بالا که نگاه می کنم، دگرگون می شم. هر شمعی مال یه نفره... هر کدوم یه داستانی پشت سرش داره... یه آرزویی. از ساده تریناش بگیر که می تونه پول باشه تا سخت تریناش که بهش می گن معجزه. یکی هم می آد مثه ما فقط به خاطر خوشگلیش روشنش می کنه... ولی این حجم از تفاوت توی یه تصویر تا این حد یک دست، حقیقتا اعجاب انگیزه. تهش همه ی این آرزو ها می شن یه شمع کوچیک و باریک. همه یک شکل، همه یک دست. اونی هم که می آد محض فان فوتشون می کنه هیچ ایده ای نداره که داره ارزوی "کاشکی فردا یه ساندویچ بخورم" رو خاموش می کنه یا "کاشکی من بمیرم ولی فلانی جون سالم به در ببره".
ای کاش این اتّحاد رو توی همه چیز داشتیم. ای کاش بنای خیلی از فرهنگ هامون رو همون هزار و چهارصد سال قبل بنا می ذاشتن مثل این یکی. واقعا حیفه که می بینی مردمت پتانسیلش رو دارن ولی چون توی خیلی از زمینه ها یکی مثل امام حسین وجود نداشته در طی دوران یادشون رفته. فراموش زده شدن...
و آه رو کی باید بکشیم؟ اون زمانی که اعلام می کنن اگه کسی بدون لباس سیاه بیاد ورزشگاه راهش نمی دیم. اون زمانی که بین دو نیمه ی بازی فوتبال می آن نوحه می خونن. اون زمانی که دوربین زوم می کنه روی تماشاچی ها و همه از مسخرگی این حرکت ریسه رفتن و دارن سینه می زنن با خنده های بناگوشی! اون زمانی که روحانی ها فکر می کنن اگه ما به خاطر برد تیم کشورمون شادی کنیم یعنی می خوایم آیین هزار و چهارصد ساله ای که خودمون تا الآن برپا نگهش داشتیم رو فراموش کنیم...
این مردم هزار و چهارصد ساله یادشون نرفته. ولی اینا با این کاراشون شاید بتونن موفق بشن یه همچین رسم و رسوم زیبایی رو به لجن بکشونن. من بهش می گم تحجّر، اونا اسمش رو می ذارن احترام.
+ ما هم خوبیم و خوش حالیم که خوبیم. همین که به جای امام حسین نیستیم خودش یه موهبت الهی ه. آخه این همه غربت؟ مگه داریم؟ مگه می شه؟ یه دید تئوری دست و پا شکسته هم که داشته باشی، مشکلات خودت نسبت به بد بختی هایی که یه سری ها کشیدن مثل یه آب نبات چوبی خوش مزه می مونه.
دیدین جدیدا ملت می رن به این سمت که ما روشن فکریم و اینا؟
سر همین قضیه هر مناسبتی که هست هر کسی زور می زنه بهترین و زیبا ترین جمله / عکس یا متنی رو که پیدا می کنه بذاره اینستا یا اف بی یا بلاگ یا هر جای دیگه ای.
برای عاشورا هم همین بود. حتی اونی که یک ذره برای عاشورا ارزش قائل نبود هم یه جمله ای با ما شیر ( شیر جنگل نه،انگلیسی بخوانید!) کرد.
از بین همه ی جمله ها جمله ی زیر رو خیلی دوست داشتم:
انصاف داشته باشیم کمی،
رفتگر محله از لشگریان یزید نبود...!
.
.
.
:O
- آقا ما داشتیم بعد از کلی مدت به روز می کردیم اینجا رو که یهو خونه رو آب ور داشت... خلاصه به عنوان ستاد مبارزه با سیل درون خانه ای ناشی از ترکیدن لوله اعزام شدیم به پشت جا کفشی و شستمان خبردار شد که در اثر باران های پاییزی ناودان شکسته و قطره های باران جایی بهتر از خانه ی ما نیافته و خود را مهمان ما کرده اند. هم اکنون نیز بر روی پاره چوبی قاشق در دست پارو می زنیم و گزارش می دهیم!!!
پست را هم به زور وصله پینه کردیم هر چند رشته کلام را از دستمان ربودند این قطره های باران ناکس!
+ دقّت کردین که همیشه یه روز قبل عاشورا آسمون صاف صاف ه و تو عاشورا سیلاب راه میفته؟ من که می ذارمش به حساب اینکه آسمون هم از شدّت غربت امام حسین گریه ش می گیره!!
+ راستی محسن یگانه بچّه دار شده گویا...! یه دختر به اسم نگاه_یگانه... من که خیلی ذوق نمی کنم با بچه مچه ولی خودش خیلی ذوق مرگ شده بود تو اینستا :) تولدش می شه نیمه ی آبان. رند ه نسبتا بد نیست!
+جدیدا یه وبلاگایی می بینم اصن اونقدر ذوق می کنم که نگو... بعدشم دپسرده می شم که چرا وب من تا اون حد خفن نیست؟! :::((((( بعد می رم نویسنده ش رو می خونم می بینم یه دو سه سالی هم از من کوچیک تره...! کلا نابود و با خاک یکسان از شرم...