اینجا کشور احساسه. کلا اینو خیلی زیاد شنیدیم که می گن شرقی ها احساساتی اند.
یک بار با یکی از اساتید بحث می کردیم، برگشت گفت:
" آخه بچه ها شما کجای دنیا رو دیدین که سر چهار راه هایش، شعر بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟"
دیشب یک منظره ای دیدم و دلم خواست استادم کنارم بود اون لحظه.
دوست داشتم با انگشتم صحنه رو نشونش بدم و بهش بگم:
"موافقم استاد، می بینی؟ شما کجای دنیا رو دیدین که تو شب، سر چهار راه هایش، تار بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟ از این غنی تر؟ احساساتی تر؟"
یک سری رفتار ها و فرهنگ ها هم هست، نمی گذاره ما پشتمون رو کنیم به این سرزمین.
من هر جای دنیا هم برم، نمی تونم خاطره ی پیرمرد تار فروش رو از ذهنم بیرون کنم. و نمی تونم مثلش رو پیدا کنم حتی.
سر چهار راه هاش... تار می فروشند.
تار می فروشند.
تار.
چه قدر قشنگ.
همین می تونه سوژه ی هزار تا مجله ی فرهنگ و هنر باشه.
که زمانی در تاریخ جهان وجود داشت که مردم سرزمین ایران تا خرخره زیر لجن فرو رفته بودند، ولی بازم سر چهار راه هاشون تار می فروختند. تار با شعر...
تار با شعر..
تار با شعر.
دو هفته س، هر کی تو این خونه می ره پای کامپیوتر، اوّل یه نق به جون من می زنه،
"هنوز درست نکردی اینو؟"
"چرا اینجوری شده؟"
"تقصیر توئه، فقط تویی ک سرت مدام تو کامپیوتره، هر کاریش کردی بیا گندت رو جمع کن."
"ببین آب از دستت واسه بقیه می چکه؟"
"مگه نگفتم درستش کنی؟"
"فقط به فکر خودتی."
"خودخواهی!!!"
"گفتم یه نگاه بنداز ک اگه ماوسش خرابه برم یکی بخرم. همینم بلد نیستی."
"حالا اگه کار خودش بود اوّلین نفر می دوید می رفت سلام می کرد به کامپیوتر!"
"تو فقط ادّعات می شه که من بلدم من بلدم، هیچ کاری نمی کنی."
"باشه یادم می مونه نیومدی برام کلیپ فوتبال رو درستش کنی..."
ک خب من همه رو با استفاده از این حقیقت مهم ک امتحان دارم وقت نیست، دور سرم چرخوندم تا الآن. اصلا این ها سر مسخره ترین موضوع ها خیلی دوست می دارند ک سه نفری سیخ را بکنند تو جون من. خیلی مسخره س این وضع و این نوع طرز دیدگاهشون ک انگار تو بدهکارشون هستی یا هرچی،
ولی الآن که بالاخره اومدم پای کامپیوترم تا بفهمم چه مرگشه، اومدم بگم ک:
"یعنی هیچ کدومتون حتّی قدر این مویی که گیر کرده بود لای ال ای دی ماوس خلاقیت ندارین! همه تون خشکیدید."
پ.ن. اون بچّه ی خر رو هم دیگه من مسئولش نیستم، شیش ترمه بشه اصن. عقب بیفته. بهتر.
به قول استاد پارادوکس توی انیمیشن بن تن، تا همین جاش هم بیشتر از اختیاراتم در دستکاری کردن سیر چرخش کیهانی شرکت کردم.
به من چه دیگه. اصلا یک سری از وحشت ناک ترین تو دهنی های این چند سال اخیر رو از همین خود گشادش خوردم.
بیشتر از این ارزشش رو نداره! ولی دیدی کیلگ من بهت گفتم از هفته ی پیش ورژنم عوض شده که عوضی شدم و لاشخور بازی در می آرم. این نمونه ش.
کار هایی ک می تونم برای بقیه انجام بدم رو نمی دم دیگه، چون به خودم می آم می بینم نچ نه ارزشش رو نداره این همون آدمیه ک فلان تاریخ فلان بلا رو به سر من آورد. من به شدّت آدم کینه ای ای هستم. کی چی؟ اصلا حال می کنم باش. تمام.
واقعا حقیقتا دیگه برام مهم نیس و تلاشی نمی کنم. من مسئول شُل مغزی اطرافیانم نیستم. چشمای کورش رو باز کنه! از ده طرف دارن اعلامیه می کنن بچّه های سال پایینی حتّی. والّا ک یه فرآیند انتخاب طبیعی ساده س.
حالا اینکه خودش مثل انسان های بدوی سعی می کنه با آب کش، آب برداره از تو رود خونه انتخاب خودشه. تهشم هلاک می شه. به من چه. گفتم طبق اون نظریه بازی باید یه مقلّد تمام عیار باشی واسه زنده موندن و موفّق شدن تو این دنیا. ؛)
پ.ن بعدی. من حتّی اون قدری به کفش طرف نیستم ک وقتی بهش می گم به کمکت نیاز دارم، یه نخود وقت بذاره بره سیستمش رو به خاطر کمک من باز کنه! خب همینه دیگه. اینم از قوانین جهان هستی تون. ولی شما علی الحساب با درس گرفتن از این اتّفاق که تو پشت صحنه ش هستید، روی شیار های مغزی تون حک کنید ک خیلی وقت ها اسمشه ک داری به طرف مقابل کمک می کنی ولی در باطن داری به خودت کمک می کنی صرفا! وظیفه ای نبینید این پیچ و خم های ریز زندگی رو. فکر نکنید دارید منّت می ذارید به سر بقیه وقتی یه کاری رو انجام می دید براشون. شاید صرفا یکی هست که در محترمانه ترین حالت نمی خواد بذاره به گ... سگ برین. همین.