Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بخوان به نام پروردگارت

بچه ها دیشب یک خوابی دیدم کرک و پر خودم هم ریخت!

فردی هست که تازه مُرده. مرگ که دیگه قدیمی و تکراری نمی شه نه؟ :)))

داخل جمعی بودیم، همه از دوستان نزدیکش. و می گفتند جمع شدیم و می خواهیم برایش ختم قرآن بخوانیم.

به من که رسید گفتم نمی خوانم! نمی خواهم برایش قرآن بخوانم. این قرآن را به زور جلوی من گرفته بودند و می گفتند بخوان... برایش قرآن بخوان. 

و من حاضر نبودم. سرم را به زور به اطراف می چرخاندم، گویی طفلی باشم که دوایی تلخ خوراندندش!

کم کم آدم ها از روی صندلی هاشان بلند شدند، امدند دور و بر من، دست و پای مرا گرفتند، کتاب را مستقیم جلوی چشم هام نگاه داشتند.

چشم هام را روی هم فشار می دادم که کلمه ای نبینم. هوار می زدم که نمی خواهم بخوانم! نمی خوانم....


تا لحظه ی آخر که از خواب پریدم، نگذاشتم  چشمانم کلمه ای از قرآن کذایی را ببیند. نصف شب بود که بیدار شدم، در سرمای سگ لرز اردیبهشتی، بدجور عرق کرده بودم. دست هایم چنگ شده بود. مثل اسپاسم کارپوپدال در بیماران هایپو کلسمی. چنگم به اختیار باز نمی شد. به سقف خیره شدم تا رفته رفته انگشتانم باز شد.


شما هم موافقید؟ این طور به نظر می رسد که دلم عمرا با مرحوم صاف نیست...

پ.ن. جدیدا دلم با خیلی ها صاف نیست. رسمش را نمی دانند. پس می توانند سرشان را بگذارند بروند بمیرند، چون دل پمبه ای ترین انترن جهان دلش با شما صاف نیست. شنیدید؟

ای تف به این سلیقه ت کیلگ

بله، قدیانلو حذف شد.

یه بار اومدیم یه لطفی در حق یه کسی بکنیم. :/

دیگه همچین مسئولیتی تقبل نمی کنم.

دست همه تونم که رای ندادید درد نکنه. :)))

منم که فردا این دینی ه رو بیست نمی شم قطعا، این قدر که به زور خوندمش و جم نشده هنوز.

ولی باید بیست بشم. برم یه خاکی به سرم کنم. پنجاه تاش مونده هنوز.

امروز نکته ی مثبتی نداشت توش کلا.

نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان.

خب هیچی، لیوانه شیکسته. پر و خالی نداره.

مفت گذشت.

Terterous

نمی دونم قضیه چیه، ولی بنا به صلاح دید دایره ی امتحانات دانشگاه این چند تا امتحان آخر ساعت یک و نیم ظهر برگزار می شن.

بعد این تایم دقیقا مستقیم می خوره تو اذان ظهر.

یعنی من در حالی که دارم از استرس و بی خوابی منفجر می شم و چشمام دو دو می زنه و آفتاب با زاویه نود می تابه رو کله م و تقریبا حتّی دستم رو از پام تشخیص نمی دم و همزمان دارم می رم سمت دانشگاه، با وجودی که می دونم صدایی که می شنوم  مربوط به قرآن خوانی هایی هست که دم اذان و قبل و بعدش پخش می کنن و عادیه، بازم تو ضمیر نا خودآگاهم کاملا حس می کنم توی یه گورستونم  که صدای قرآن پخش می شه و دارم می رم گورم رو با دستام بکنم، بعد خیلی محترمانه جسدم رو تشییع می کنیم و گل می ذاریم روی قبری که سنگش هنوز آماده نشده و تهش دو انگشتی می چسبونیم به خاک که یعنی فاتحه خوندیم. یا شایدم اینکه فاتحه ت خونده س. نه کیلگ؟ 


بله، نه از این مدل صدای قرآن خوشم می آد نه از اون آیت الکرسی ای که دم هر اتفاقی تو گوشمون پخش می کردن و الآن تک تک  بالا پایین رفتن های لحنش رو می تونم آموزشی براتون بیام. هیچ ربطی هم به هیچی نداره، صرفا یه فرآیند شرطی شدن ساده س که بهم القا می کنه وقتی ازینا می شنوی یعنی شرایط عادی نیست و یه خبری هست و باید بترسی، باید تا سر حد مرگ بترسی چون دارن ازینا پخش می کنن. مرگ... کنکور... المپیاد... امتحان... مسابقه... صبحگاه... اجرا... اختتامیه... اعلام نتایج...


حالا اینکه اتفاقیه شنیدنش و کاریش نمی تونم بکنم، ولی هدف قبلا این بود که پخش صدای قرآن به آدما آرامش بده و الآن صد و هشتاد درجه عکس هدف اصلیش رو مغز من پیاده سازی شده. تبریک به شما مسئولین والای آموزش و پرورش. تبریک به اونایی که بلند گوی قبرستون رو ول کردن جلوی نوار عبدالباسط. 


ای کاش می شد اینجوری نباشه... یعنی خب می دونم ایده ی چرتی هست ولی ای کاش می شد وقتی یکی می میره صدای قرآن پخش نکنیم زرت و زرت این ور اون ور. دم خونه ش... تو قبرستون... تو تلویزیون... ای کاش می شد موقع شادی ها قرآن پخش می کردیم. ای کاش حالت محرک داشت نه منفعل. ای کاش امید بخش بود نه یاس و ترس آور. یا نکنه کلا مدلش اینه که باید احساس بدی بگیری وقتی می شنویش؟ یا نکنه فقط من سیم پیچی های مغزم اینجوریه و همه باهاش اکی هستن؟


البتّه من اگه بخوام با همین فرمون برم جلو، کلا دنیا رو به هم می ریزم. چون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنم، اتفاق شرطی شده داریم تو این جهان و یه سری هاشون اخلاق های جا افتاده ای هستن که نمی شه روشون پا گذاشت.

بازم ولی...


# لختی خاطره: سر ظهر وقتی یه جوراب از ته کشو کشیدم بیرون که بپوشم و رهسپار بشم به سمت امتحان، یکم که نگاش کردم دیدم یه خلال دندون از این ورش رد شده، از اون ورش زده بیرون.حالا اصلا نمی دونم چه جوری اینجوری شده بود ولی به هر حال استاد، امروز به سان همون جوراب سر ظهری، همه مون رو به سیخ کشید با سوالاش. از جلسه با نیش باز اومدم بیرون، دوستم می پرسه چند چندی؟ بش می گم افتضاح بود. جواب می ده پس چرا اینقدر می خندی، جون عمّه ت خرخون بدبخت! بهش جواب می دم آخه این دیگه خیییییییلی افتضاح بود و بیشتر می خندم.

کشتی شکستگانیم.

به سیخ کشیده شدگانیم. 

به ... رفتگانیم.


و روزی که معدلم از الف افتاد به قلم یک مغز سِر شده.


خفه خون

* دی روز، سر کلاس زبان تخصصی  دو:


یکی از بچه ها : استاد اینجا نوشته فاندوس معده. یعنی چی؟

استاد: منم نمی دونم. یه قسمتی از معده س احتمالا!

(بچه ها می خندن!)

_من می دونم فاندوس یعنی چی. من آناتومی تنه پاس کردم برخلاف بقیه ی هم کلاسی هام. ولی هیچ چی نمی گم.چون واهمه دارم از اینکه اشتباه کنه مغزم._

استاد : خب چرا تو دیکشنری هاتون دنبالش نمی گردین همه؟

(مدّتی می گذره. کسی چیزی پیدا نمی کنه...)

یکی از بچه ها : استاد تو دیکشنری ها نیومده. چی کار کنیم حالا؟

استاد : بیشتر بگردین.

_من سعی می کنم برای بغل دستی م که عین خودم کم اعتماد به نفس و خجالتی نیست توضیح بدم  تا اونم  واسه کل کلاس توضیح بده و همه راحت شن._

کیلگ: ببین. باید از کاردیا یه خط افقی بکشیم. قسمت بالاش می شه فاندوس اگه اشتباه نکنم.

بغل دستی م : مطمئنی؟
همون لحظه یکی از بچه ها : استاد دیکشنری من فاندوس رو داره.

استاد : خب چرا بلند برای کل کلاس نمی خونی ش؟

(طرف یه چیزی رو می خونه که معنیش می شه کف معده یا همچین چیزی.)

_من می دونم داره غلط می گه. ولی بازم هیچ چی نمی گم. من کاملا یادمه که ترم پیش چقد استادمون زور زد تا اینا رو بکنه تو کله مون ولی دفاع نمی کنم._

یکی از بچه ها : خب استاد بالاخره چی شد؟

استاد : همینی که دوستتون گفت. می شه کف معده یا همچین جایی...

_من تو سرم داره زنگ می زنه که ترم پیش بهش می گفتیم فاندوس یا طاق معده... ولی دیگه کاملا اعتماد به نفسم رو از دست دادم. حس می کنم چون خوب درس ها رو نخوندم از ذهنم پریده و اشتباه می کنم._

(بچه ها همه تو کتاباشون زیر کلمه ی فاندوس خط می کشن و زیرش می نویسن: کف معده!)

بغل دستی م : خوبه  اینایی که تو بهم گفتی رو بلند برای کل کلاس نگفتم. تو چی خوندی اصلا؟ همه درس ها رو همین جوری می خونی؟ احتمالا اون خطی هم که می گی باید از کاردیا بکشیم یه خط عمودیه نه یه خط افقی! (قه قه و به قصد مسخره کردن می خندد. نه از آن مسخره کردن هایی که به خودت نمی گیری و خودت هم قهقهه می زنی. از آن هایی که کاملا مثل پتک می خورد توی سرت و می خواهی آب بشوی بروی در زمین پیش کرم ها به زندگی ات ادامه بدهی!)

من ( که احساس لهیدگی و خورد شدن می کنم جلوی این یارو) : آخه ... واقعا یادمه یه همچین چیزی بود...

بغل دستی م : خب فعلا که دیدی اشتباه می گفتی... چند شد نمره ی آناتومی ترم پیشت؟

من (که حالا تقریبا مطمئن شدم اشتباه کردم  و سوتی دادم) : هه. داغون بود نمره م. آره. واقعا نمی دونم من چی خوندم تو دو ترم پیش...

_عینکم رو روی دماغم جا به جا می کنم و یه لبخند احمقانه می زنم که جامعه پسند باشه._

می آم خونه. اوّلین کاری که بعد از پرت کردن کفش هام تو جا کفشی می کنم اومدن پای اینترنته. سرچ می دم:

"فاندوس معده"

اوّلین سایت برام می آره : "فاندوس یا طاق؛ اگه از کاردیا یه خط افقی رسم کنیم، بالاش می شه فاندوس معده."

با خودم فکر می کنم : الآن روی این کره ی خاکی یه کلاس از دانشجو های پزشکی وجود دارن  که یقین دارن که فاندوس می شه کف معده.

_عینکم رو در می آرم. یه لبخند می زنم... احمقانه تر از قبلی!_



*امروز، سر یه کلاس عمومی دینی طور:


استاد خزعبلاتی می بافد که به هیچ کدامشان کم ترین اعتقادی ندارم.

از بچه ها درخواست مشارکت می کند.

_من مطمئنم دارد چرت می بافد ولی چیزی نمی گویم. باز هم پروا دارم._

همه یا خوابند یا با گوشی ور می روند... آن هایی هم که گوش می کنند حرفی نمی زنند.

استاد نیش دار تر و بی معنا تر حرف می زند.

چند نفری خونشان به جوش می آید.

بالاخره بحث در می گیرد.

استاد با حرف هایی بی معنی تر از حرف های اوّلش سعی می کند عقیده ی خودش را به کرسی بنشاند.

_دیگر نمی توانم تحمل کنم. دلم می خواهد در بحث شرکت کنم ولی به عنوان یک دانشجوی میهمان حرکت خیلی خطرناکی است که بگیری بر خلاف حرف های استاد که گویی اسلام راستین است حرف بزنی!_

تک تک مخالفان  را با ادعا های صد من یه غاز خودش سر جا می نشاند...

عقایدی یکی مزخرف تر و بی پایه و اساس تر از قبلی. اسم دین رویشان می گذارد.

_من صد تا استدلال دارم برای نبرد. هر لحظه یک استدلال جدید تر هم به ذهنم می آید... ده تا حرف نگفته دارم... ولی نمی توانم هیچ چی بگویم._

...

دیگر کسی بحث نمی کند. مخالف ها هم ترجیح می دهند مخالفتشان را بیشتر ابراز نکنند، چون نتیجه ی بحث از همان اوّل مشخص بود... اصلا بحثی در کار نبود.

یکی شان بر می گردد به من نگاه می کند... (که بی قرار و عصبانی مجبورم سر همچین کلاسی بنشینم و مغزم را پر کنم از چرت بافی های همچین کسی و مدام وول وول می خورم یا جلوی گوش هایم را نا محسوس می گیرم یا زل می زنم به یکی از انگشت های دستم که معنای مخصوصی دارد!!!)

با صدای آرام می گوید : نمی خواد بفهمه!

پوفی می کنم و صدا دار نفسم را بیرون می دهم.

استاد برای خودش متکلم وحده می شود و می گوید و می گوید باز همه نوت بر می دارند و می نویسند و می نویسند.

کلاس تمام می شود...

با یکی از دوستان نسبتا نزدیک می رویم به سمت در دانشگاه...

کیلگ (که از حجم حرف چرت دیگر دارد می ترکد!) : چه طور بود کلاس؟

هم کلاسی : من گوش ندادم. به نظرم بیشتر باعث می شه اعتقاداتم کمتر بشه...

کیلگ :موهام بر بدنم سیخ شد. اینا چی بود می گفت؟

هم کلاسی: ولش کن بابا.

(یاد درس دینی پیش دانشگاهی می افتم. چقدر آن زمان ها هم به خودم می گفتم ولش کن بابا. حفظش کن بره. به درک که قبولش نداری!!!)

کیلگ : خب آخه بحث اینه که این حرف ها مال زمانی بود که اسلام تازه اومده بود. اون زمان برای عرب ها این جور صحبت ها کلی ترقی و پیشرفت بود... ولی  الآن؟

هم کلاسی : خب یعنی چی؟ به نظرم حرف ها درستن. ولی ما هنوز نفهمیدیم چرا. حتما یه دلیلی داره. تو قرآن اومده!!!

کیلگ : ولی قوانین می تونن عوض شن، اون مال اون زمان بود!

هم کلاسی : قرآن کتابی مال همه اعصاره. یعنی تو می گی غلطه؟ اصلا تو تا حالا قرآن رو خوندی؟

کیلگ : نه... ولی...

هم کلاسی : خب پس وقتی نخوندیش حق نداری دهنت رو باز کنی و هرچی دلت می خواد ازش بریزی بیرون.

(یکّه می خورم. حس می کنم تا الآن داشتم با یکی از جناح های مخالفم حرف می زدم! انگار که مار در آستینم انداخته باشند... از طرفی انتظار چنین الفاظ رکیکی رو از فرد مقابلم نداشتم!)

هم کلاسی : ببین من هم قرآن رو نخوندم. ولی تا وقتی نخوندمش نظر هم نمی دم. تو اگه واست خیلی مهمه می تونی بری قرآن رو بخونی و تفسیر کنی. هر وقت همه ش رو خوندی و تفسیر کردی باز دیدی چرته می تونی حرف بزنی درباره ش!

کم آورده ام و به صرافت افتاده ام. مخالفت کردن با حرف دیگران خیلی برایم سخت است...

کیلگ : قرآن نخوندم. عقل که دارم... از نظر عقلانی و یه دید کاملا تئوریک همه ش پرت و پلا بود.

هم کلاسی باز هم می بافد و می بافد و این یکی هم کم کم مهمل و چرت می بافد.

حرفش را قطع می کنم و می پرسم : راستی داری کجا می ری؟

می گوید: کتابخونه ی سر راه.

جواب می دهم : آها. من اون ور یه کاری داشتم. باید برم. فعلا.

_مثل همیشه به رویش خنده می زنم و عینکم را روی دماغم جا به جا می کنم. این بار حس می کنم با یک نفر کاملا متفاوت حرف زده ام، انگاری که یک هو  از یک دوست به دشمن تغییرموضع داده باشد برایم.گرگ در لباس میش!_



من می دونم که همه شون دارن چرت می بافن ولی هیچ چی نمی گم.

از امروز هم نه به کار کسی کار دارم همون طور که قبلا هم نداشتم و نه دیگه سر اعتقاداتم با کسی چک و چونه می زنم. آخه مگه تو همین کشور مسلمون خودمون چند نفر قرآن رو کامل این طوری که تو می گی خوندن که من خفه خون بگیرم؟ اصلا قرآن خوندن؟  یعنی همه مون با هم خفه خون بگیریم هرچی که گفتن قبول کنیم چون هیچ کدوم مون کتاب به اون قطوری رو نخوندیم؟ مسخره سسسس! نود و پنج درصد افرادی که من تو زندگی روزمره م می بینم ساده ترین قانون های زندگی اجتماعی رو هم رعایت نمی کنن... این که دیگه قرآن خوندن نمی خواد مسلمون!!!!

از این به بعد.... هر قانونی رو دلم بخواد زیر پاهام له می کنم. اینا قانون نیست، زور یه جماعت کله خره. مگه چند بار زندگی می کنم که بخوام با همچین چیزایی خرابش کنم؟ (نیاز به حضور آیس در این نقطه به شدت احساس می شه. جمله ی قبل یه کوتیشن معروف از آیسه.) از این به بعد می گردم کسایی رو پیدا می کنم که باهام هم عقیده ان و الکی هم اوقاتم رو هیچ وقت تلخ نمی کنم که یه سری احمق تو جامعه مون وجود دارن که به اسم دین هر کلاهی سرشون می شه گذاشت و به خودشون می گن ما گوش نمی دیم چون اعتقادمون کم می شه.

اگه بهشت و جهنمی وجود داشت،  اگه خدا همینی که می گن بود، با خودش چک و چونه هامو می زنم.


کلاسای عمومی تموم شه راحت شیم.

باور کنید، باور کنید. این کلاس های عمومی متکلم وحده طور، افتضاح ترین و مخرب ترین کلاس دانشگاه هاست.



می دونی یه زمانی یکی مثل گل سرخی بود که معلّمش رو مجبور کنه به گفتن این جمله:

"بچه ها، در جزوه های خویش بنویسید/

یک با یک برابر نیست..."

من امّا ازین به بعد بیشتر از قبل خفه خون می گیرم. همه ی فکر ها و اعتقاداتم رو هم برای خودم نگه می دارم.

شما راحت باشید و هرچی عشقتون می کشه بنویسید تو جزوه هاتون. حتی اگه یه کلاس دانشجوی پزشکی بودید و فاندوس معده رو به عنوان کف ش تشخیص دادید.



*پ.ن: پست رو دقیقا یک هفته پیش، دوشنبه نوشتم ولی امروز پستش کردم. اینم پی نوشت می کنیم صرفا برای همه چی تموم بودن تاریخش که دیگه حس نکنم یه حالت دروغینی داره! اتفاقا به خاطرش احتمالا جنین م رو هم به گند کشیدم بس که درگیر این مکالمه ها بودم اون زمان. :))) من خرم. می دونم. سر همچین مکالمه های مسخره ی ساده ی پیش پا افتاده ی فراموش شونده ای اینقدر خودم رو درگیر می کنم و ان باره و دو ان باره و سه ان باره تو ذهنم تکرارشون می کنم که تهش به فنا بدم خودم رو.