Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اندر باب خنگ بودن و خنگ را تحمل کردن

ببین یعنی من فهمیدم این که استاد ها خیلی چیز ها رو توضیح نمی دهند از روی عمد نیست. بنده خدا ها یک نکاتی براشون بدیهی و ساده و از پیش تعریف شده است، که خب ما اصلا روحمان هم خبر نداره یعنی چه. یعنی با خودشون می گن مگه میشه اینو ندونه دانشجو؟ در صورتی که ما عمرنیاش نمی دونیم!

دقیقا از همین جنسی که من در روز مجبورم با آدم ها و بیمار هایی سر و کله بزنم که یک سری نکات بسیار بدیهی رو نمی دونند. یه طوری بدیهی که من نمی دونم الان واقعا نمی دونند یا دارند خودشون رو به ندونستن می زنند؟ و نمی دونم الان بشینم فلان موضوع رو جدی جدی از پایه بهشون توضیح بدم یا خودشون می دونند و  زشت می شه اگر توضیح بدم؟ 

مثلا این مدلی که طرف یه توپ مهم آبی دستشه، و من مطمین نیستم که خودش ایا می دونه آبیه یا نه. و چرخ می خورم روی اینکه، این توپ دستت آبیه دیگه، تو در جریانی؟ می دونی اینو؟

حالا اینکه چرا خودم رو اذیت می کنم که اصلا توضیح بدم، مقوله ی جداست. چون دلم نمی آد با فرض اینکه توپ تو دستشون قرمز هست بمیرند و این قدر زندگی رو با فرض قرمز بودن توپ، بر خودشون سخت بگیرند.


و البته اصل این پست قرار بود سه خط زیر باشه ولی شک داشتم که بشه پاراگراف بالا رو از عمقش برداشت کرد:

خنگ بودن چه آسون،

خنگ را تحمل کردن چه مشکل. 

و بر خنگی تمدد ورزیدن، چه لوس.