تصور کن یک شی، یک عکس یا خاطره داری که با خودت فکر می کنی آخرین داشته ی دنیوی ات هست از یک فرد که دوستش داری...
و حالا کسی پیدا می شه، با یه حرف یا یه عمل نسنجیده بدون اینکه بدونه، مثل یک بچه ی تخس که اسباب بازی هاش رو می شکونه، می اد و جفت پا گند می زنه به همان اخرین خاطره و یادگاری ات.
بعدش چه حسی می تونی داشته باشی؟ وقتی حتی اخرین یادگار رو برات خرابش می کنند؟
من همان حس را دارم.
اونا ارزشمندی اش رو نمی فهمند، خرابش می کنند، دستمالی اش می کنند، رهاش می کنند و بعد می رند پی کارشون.
تو می مانی و ابدیت و به خیال خودت اخرین یادگاری که از این لحظه به بعد هر بار بهش فکر می کنی از مسیر متفاوتی دردت می گیره.
می شد دردت نگیره و در عوض مرهمی باشه واسه درد دوری ات، منتها همینم نذاشتن.
مثل یه قاب عکس شکسته...
پ.ن. رزیدنت رادیو رو دیدین چه قدر خوشگل و خفن بود و همه چی تموم بود و حیف شد؟
پ.ن. هنوز به سبک زندگی انترنی عادت نکردم. ولی حواسم به همه تون هست. خصوصا در شب های کشیک. تنهایی های بیمارستان.
پ.ن. من. از. روتیشن. بخش. متنفرم. از هر لحظه در حال چرخش بودن و خداحافظی کردن با بخش قبلی و ورود به بخش جدید متنفرم. کاش یکی بود اینو می فهمید........ یه مدت بود از این بلا راحت شده بودیم. الان روزای اخر بخش، بدبخت ترین آدم دنیام. روحم هر کاری هم می کنم تمام شدن رو بر نمی تابه. و این بار ترس ناک تره. دیگه استاژر نیستیم که برگردیم. دیگه بر نمی گردیم. نمی تونم به این سرعت اشنا بشم و بعد در عرض یکی دو هفته بگم خداحافظ برای همیشه.
پ.ن. گاهی دلم می خواد با مریضا بریم سرمون رو بذاریم گریه کنیم. گاهی با بچه ها توی خوابگا. گاهی با استادا. گاهی تنهایی. کلا مودم اینجوریه که اکی، هستم بریم گریه کنیم.
پ.ن. اون لحظه ای که خبر مرگش بهم رسید، اول داشتم به استاد راهنمام فکر می کردم. بعدش به خانواده م. دوستام. گفتم اینا که اول و اخرش می رن، قدر همینایی که دو سه صباحی پیشمون هستند رو بدونیم و شهد وجودشون رو نوش کنیم. همین قدر سریع... همین قدر تشنه...
پ.ن. و اینا همه در حالیه که من هنوز پست اول سال ۱۴۰۰ رو ننوشتم!
پ.ن. استادم... استاد همین بخشی که الان دارم برای تموم شدنش ناله می زنم و اعصابم داغونشه و انترنش هستم، دو روز تو هفته شیفته. شیفتش هم این مدلیه که انکالی به کارش نیست داخل بیمارستان می مونه. یک اتاق هست کنار اتاق عمل... یه بار که رفته بودم باهاش صحبت کنم واسه تحقیقات، من رو دعوت کرد اونجا. داخلش دو تا تخت بود، با دو تا صندلی رو به روی هم. خیلی نمور و کوچیک بود. اون قدری که من خودم را جمع می کردم که زانو هام نخوره به زانوی استاد که رو به رویم نشسته. اون زمان هنوز انترن نشده بودم. حالا چند روز پیش دیدم در کمال خستگی استاد روی یکی از تخت های همون اتاق ولو شده و خوابه. اگه بدونی خییییییلی این صحنه به چشمم قشنگ اومد. می خوابه، بیدار می شه می پره اتاق بغلی یه مریض نجات می ده، دوباره می ره می خوابه. خیلی تنها بود. خیلی سرش به کار خودش بود. خیلی خسته بود. اون لحظه دقیقا لحظه ای بود که دلم خواست شبیه کسی باشم. حس کردم که وااااو این جنس از تنهایی چه قدر مقدس و خفنه. واقعا در اون صحنه فاتحه ی هرچه نرم افزار و سخت افزار و آی تی شریف بود رو با هم خوندم. و حس کردم می تونم خوابیدن ها و نخوابیدن ها رو توی اتاق های نمور و کوچیک و کثیف بیمارستان تاب بیارم اگر و تنها اگر شغل اینده ام چیزی شبیه این شکلی باشه. کلا وقتی خسته شدن و فرسوده شدن ادم ها رو در راه شغلشون می بینم خیلی کیف می کنم. این جور که سنگ هام رو با خودم وا کندم، من از پزشکی، پوست و رادیولوژی و چشم و سبدی از رشته های لوکس نمی خوام. من اینو می خوام. با تمام وجود اینو می خوام، که شب و ظهر و صبح بیدار بشم، داخل بیمارستان باشم، تنهاترین باشم، ندونم وضع هر کی چیه و سرم به کار خودم باشه، برم یکی رو بین دو تا اپیزود از خوابم نجات بدم و بعد دوباره برگردم بخوابم. راستش این قدر زندگی ام رو پوچ و بی هدف می بینم، که حس می کنم فقط با همچو استراتژی ای می تونم معنا رو دوباره برگردونم به خودم. عزیزم... خواب بود!