بچه ها دیشب یک خوابی دیدم کرک و پر خودم هم ریخت!
فردی هست که تازه مُرده. مرگ که دیگه قدیمی و تکراری نمی شه نه؟ :)))
داخل جمعی بودیم، همه از دوستان نزدیکش. و می گفتند جمع شدیم و می خواهیم برایش ختم قرآن بخوانیم.
به من که رسید گفتم نمی خوانم! نمی خواهم برایش قرآن بخوانم. این قرآن را به زور جلوی من گرفته بودند و می گفتند بخوان... برایش قرآن بخوان.
و من حاضر نبودم. سرم را به زور به اطراف می چرخاندم، گویی طفلی باشم که دوایی تلخ خوراندندش!
کم کم آدم ها از روی صندلی هاشان بلند شدند، امدند دور و بر من، دست و پای مرا گرفتند، کتاب را مستقیم جلوی چشم هام نگاه داشتند.
چشم هام را روی هم فشار می دادم که کلمه ای نبینم. هوار می زدم که نمی خواهم بخوانم! نمی خوانم....
تا لحظه ی آخر که از خواب پریدم، نگذاشتم چشمانم کلمه ای از قرآن کذایی را ببیند. نصف شب بود که بیدار شدم، در سرمای سگ لرز اردیبهشتی، بدجور عرق کرده بودم. دست هایم چنگ شده بود. مثل اسپاسم کارپوپدال در بیماران هایپو کلسمی. چنگم به اختیار باز نمی شد. به سقف خیره شدم تا رفته رفته انگشتانم باز شد.
شما هم موافقید؟ این طور به نظر می رسد که دلم عمرا با مرحوم صاف نیست...
پ.ن. جدیدا دلم با خیلی ها صاف نیست. رسمش را نمی دانند. پس می توانند سرشان را بگذارند بروند بمیرند، چون دل پمبه ای ترین انترن جهان دلش با شما صاف نیست. شنیدید؟