Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

امروز من در قالب شعر پیشکش چشمانتان

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا بــــا تو ندید...

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها

تپش تب زده ی نبض مـــــــــرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما بــه اندازه هــــم سهـــــم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تـــو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعـــم غـــزلــــــم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمــزمه ام را همــــه شهر شنید

گاهی دل ادمیزاد اینقدری تنگ می شه، که من در عجبم واقعا از کف دست عضله ی مخطط چه جور این مسخره بازی ها بر می آد. حالا دوباره دو روز بعد وارد فاز دینایال می شم می ایم می نویسم "گور لقش من دلم تنگ نمی شه اصلا! من اصلا نمی فهمم دل تنگی یعنی چی؟ من حتی اصلا بلد نیستم اسپل کنم دل تنگی رو."
ولی دلم، الان که باید سر جاش باشه نیست متاسفانه. و شب لعنتی ایه که باید سرجاش باشه خاک بر سر چون امتحان دارم. گاااااد. فاز و نولش قاطی کرده. 

پ.ن. پیشکش چشمانتان رو از پیرپاتال های سانتی مانتال که برای هم فاز بر می دارند اموختم. اخیرا.

پ.ن. خدا وکیل می گرخید اگه من یکم  بیشتر از این حد که الان فعالیت دارم افکارم رو رو کنم براتون. باورت می شه یکی الان تو مغزم نشسته داره با خودش با صدای امید می خونه: 
"امشب می خوام مست بشم، عاشق یک اَبس  بشم. 
بدون تو نیست بودم، امشب می خوام اَبسسسس بشم."
خودمم نمی فهمم چه ربطی داره. ایشالا اونی که اون توعه می فهمه. 
* ابس در دنیای کودکان یعنی اسب.

کیلگ به اجتماع وارد می شود

   ببین کیلگ اگه دیشب بهم می گفتن روز بعد محمّد علی بهمنی رو از نزدیک می بینی بهش می گفتم "شوخییی می کنیییی!" و از هیجان خوابم نمی برد.

خب حالا امروز چی داشتیم؟ محمّد علی بهمنی ای که به ترشحّات ذهنی من گوش سپرد و حتّی به وجد اومد. هزار پلّه فراتر از تصوّراتم! برای من حتّی صرف دیدن این بشر از فاصله ی نزدیک تا یک هفته می تونست کاملا سرحال نگهم داره، الآن دیگه اینقدر برام ناباورانه شد که کاملا دارم تو هپروت سیر می کنم. یعنی دیگه واقعا مرز باور و حتّی نا باوری رو رد کرده و همینه که باعث شده تا به این حد آروم باشم و بتونم بیام بنویسم اینا رو.


قبلش دیدم اینجوری بود که خب می رم یه عالمه شاعر خفن هستن و می شینم به حرفاشون گوش می دم و لذّت می برم. رفتم، بهم گفتن جلسه ی شعر خوانی و نقده. دلت می خواد شعر بخونی؟ بنویسیم اسمت رو تو لیست؟ منم نیست که زیاد بلد نیستم حرف بزنم، سکوتم رو علامت رضا گرفتن و این شد که به خودم اومدم و دیدم  روی سن هستم و یه میکروفون جلومه. خداااااااااااااای من.

و واقعا تهش نمی دونم چه جوّی با فاز چند ولت منو گرفت که ول نکرد و رفتم اون بالا جلوی اون همه آدم سن بالا ی جا افتاده ی شاعر به عنوان یک جوجه عرض اندام کردم. 

فرض کن کیلگ!!!


 محمّد علی بهمنی به من گفت استعداد شعری ثبت نشده.


 واو. من الآن برم تو کدوم بیابونی این انرژی الآنم رو خالی کنم؟ حالا می دونم که زیاد واقعیت نداره چون من که واقعنی شاعر نیستم و کلّی سر و کلّه می زنم تا یه بیت شعر درست حسابی بتونم بنویسم ولی این حال شاد رو از خودم نمی گیرم ک. 

فکر کنم جوون ترین آدم اون جمع بودم. کیف کردما. کیف. آخه ناموسا فکر نمی کردم همچین کار خاصّی باشه ولی گویا که هست. حتّی تهش که برگشتم سر جام، بغلی م زیر چشمی سر تا پام رو از نظر گذروند و نگام کرد و بهم گفت: "خوب خوندیا!"


الآن کاملا داغ داغ م و کلّه م حسابی باد داره.

خودم هم که صدای خودم رو تو میکروفون می شنیدم واقعا باورم نمی شد خودم باشم. قورباغه آب پز شده بودم احتمالا، اصلا نفهمیدم چی داره می گذره.


ویس حرف هاش (من تقریبا از تمام مکالمه های مهم زندگی م ویس بر می دارم.) رو به نشانه اثبات ادّعای گنده م به بابام نشون می دم، با ناباوری می گه:

- واقعا این خودتی؟ تعجّب می کنم از تو... چی خورده تو کلّه ت همچین کاری کردی؟ واقعا پا شدی رفتی رو سن؟ واقعا؟ واقعا؟ واقعا؟

-  فکر کنم آره. راستی خش خش وحشت ناک پس زمینه رو می شنوی؟

- آره، مال چیه؟

- پامه. مثل ژله می لرزید، تبلت روش بود همچین پس زمینه ای ایجاد شده.


تا حالا دو بار همچین اتّفاقی برام افتاده که علاوه بر دست، پاهام هم به لرزه بیفتن و هرچی تمرکز کنم نتونم جلوی لرزش شون رو بگیرم. یعنی کلا همیشه مهارت نابی داشتم تو بروز ندادن هیجانم دیگه. از درون دارم نابود می شم قشنگ ولی بیرون کسی نمی فهمه عموما. حتّی سر دوبل جلوی افسر که اکثرا می گن ما پامون می لرزه من خیلی شیک پدال به پدال می کردم... 

ولی تو این دو مورد این قدر بهم هیجان وارد شده که کنترل پاهام از دستم در رفته. واقعا مزاح و شوخی نیستا. با دست، پا هام رو فشار می دادم رو زمین، باز زانوهام به رقص می افتادن. انگار که پاهای خودم نباشه. بالا پایین می پریدن احمقای نفهم.

یک بارش که امروز بود و به خیر گذشت، یکی ش هم خدا نصیب نکنه سر امتحان سر و گردن می خواستم تقلّب کنم  و استادش استادی بود از رده ی سگ سانان که متقلّب ترین فرد کلاس هم دل تقلّب رو نداشت ولی من نمره ش رو می خواستم و  راه دیگه ای هم نبود متاسّفانه باید کتاب باز می کردم. 

خلاصه اینکه... خوبه سکته نکردم.


یک استعداد شعری ثبت نشده می نویسد.سجده بفرمایید. هه.

 واو.

بازم واو.


پ.ن: جدّی واو. برم خودمو از لب پنجره پرت کنم پایین ببینم دنیای موازیه یا واقعی بود اینایی که نوشتم.

خسته ام...

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دل گیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هرکه و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام


« محمّد علی بهمنی »

   من؟ نه بابا! عمرا ؛ ابدا؛ هرگز! من هیچ وقت از زندگیم خسته نخواهم بود و مطمئن باشین تا الآن که دارم این متن رو تایپ می کنم از تک تک لحظه هام لذّت بردم و خسته نبودم. ولی خب بودن خستگی های کوتاهی... که میان و میرن و زیبایی های زندگی هستن. مثل همین امروز که خستگی تو تن من موند. خستگی از ظاهر نمایی... دروغ یا وانمود کردن دور و بری هام. خیلی دوست دارم که فکر کنم برداشت هام اشتباه بوده ولی همه چیز به طرز مسخره ای جور در میاد.

   حتی این وبلاگ هم شاهده که من تا چه حد معلم ادبیات امسالم رو می پرستیدم. حتی تنها خواننده ی ثابتم! مثل یه جور قدیس می پرستیدمش. اولین کسی بود که به عنوان معلم ادبیاتم پذیرفتمش. احساس می کردم با یه آدم حسابی طرفم. با یکی که می فهمه شعر یعنی چی. با یه کسی که... ولی می دونین چیه؟ همه ش امروز خراب شد. همه ی خفونیتش تو ذهن من... همه ی شخصیت قدیس وارش.

   قضیه اینه که استاد داشت می گفت که شعر می گه. ما هم بند کردیم که خوب برامون بخونید و اینا. و پس از کلی خواهش و تمنا شعری با مشابهت بسیار با شعر بالا خونده شد. و  اهل کلاس شروع کردند که " به به و چه چه..." و من مات و مبهوت که... شعری با وزن مشابه... ردیف مشابه و حتی یک بیت مشابه! ( البته این بیت مشابه را مطمئن نیستم. از یکی از دوستان پرسیدم فرمود که بیت اول هاشان عینا same است...) آخر دل را به دریا زدم و پرسیدم :" آیا شما از محمد علی بهمنی الهام گرفته اید؟" اول کمی نگاه کرد و بعد به طرز خیلی زیبایی وانمود کرد که نشنیده یا نمی دانم چه و فلان و بهمان... و من خفه....

   چوگان بغل دستی ام که اتفاقا دست خوبی هم در شعر دارد برگشت گفت:" هیچ وقت از یه شاعر نپرس از کسی الهام گرفته یا نه! چون اگه گرفته باشه بهت نمی گه. اگه هم نگرفته باشه صرفا از دستت ناراحت میشه و به ضرر خودت می شه." اولش که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که ای کاش لال می شدم و معلمم از دستم ناراحت نمی شد... ولی حالا واقعا فکر نمی کنم حرف بدی زده باشم!!!!!!

   این را همه می دانند که دانش آموزان عشق می کنند با ضایع کردن معلم ها. من نیز خیلی. ادعا ندارم. ولی باش حال میکنم که این حالت "من خیلی خدام" رو تو معلم ها تعطیل کنم. به معلم های متواضع کاری ندارم. ولی خب معلمی که ادعای هوش و خفونیت داره نباید مشکلی داشته باشه با این کار من دیگه؟ نه؟! اصلا هم فلسفیش نکنیم بحث رو! به نظر من این مقوله هیچ ارتباطی با به جای آوردن حق شاگرد و استادی ندارد و دو موضوع کاملا بی اشتراک هستند!!!

   من بهش می گویم دزدی ادبی. شما چه طور؟ چیزی که از کودکی از آن شرم داشتم. حتی وقت هایی که پدرم انشا های دوران دبستانم را ویرایش می کرد احساس گناه می کردم از اینکه بگویم این انشای من است... من هم خیلی خوب می توانم با وزن شعر ها بازی کنم. هنر شعر سرودن است.... بازی با کلمات و قافیه یافتن را همه بلدند! مشکل اینجاست که چرا فردی که ادعایش تا آسمان هفتم می رسد باید چنین کاری کند. من اصلا نمی گویم الهام گرفتن چیز بدی ست. مشکل این برچسبی ست که به نام خودمان به شعر می زنیم. مشکل این جمع فرو رفته در منجلابی هستند که برای هر مقوله ای به به و چه چه می کنند تا مبادا از قافله ی باکلاسان و با سوادان و با خفونیتان و غیره و غیره عقب بیفتند... و اگر کسی هم مثل من باشد در نطفه خفه اش می کنند و به سهره اش می گیرند.

   اصلا چه اشکالی داشت که در جواب من می گفت :" آری الهام گرفته ام؟" اصلا مگر الهام گرفتن عیبی دارد؟ خود من نصف بیشتر مطالبی که نوشته ام را الهام گرفته ام. اصلا مگر اگر الهام گرفتن نبود علم پیشرفتی می داشت؟ الآن مناظره ی زیر یک نمونه ی بارز و کامل از شعر الهامی ست! به من بگویید آیا نفر آخر باید کل آن را به اسم خودش کند؟ یا آیا باید شرم کند از الهام گرفتن؟

حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت...!

 فروغ فرخزاد

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است!
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو!
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه ی خانه ما سیب نداشت...!

 جواد نوروزی


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...!



    من هم خسته ام استاد. از این اداعا های توخالی خسته ام. می دانم که شما یک دنیا از من بیشتر درس خوانده اید و قطره ی علمی که من دارم در مقابل خورشید دانش شما بخار می شود و نا پدید و اصلا حق این را ندارم که اظهار فضل کنم و شما را محکوم. ولی نمی شود لال ماند. خب مگر می شود که شما شعر به این معروفی از شاعر به این معروف تری را نشنیده باشید و به طور کاملا اتفاقی یک شعر کاملا الهام گرفته شده سروده باشید؟ مگر ما سمپادی نیستیم؟ یک درصد فکر نکردید که شاید این شعر را یک گردن شکسته ای مثل من شنیده باشد؟ تا چه قدر احمق فرض شدیم؟ چرا واقعا یکی از شعر های خودتان را نخواندید؟ البته واقعا می شود... ولی با احتمال یک در هزار. مثل مارتین لوری و یوهانس برونستد که در یک سال یکی در این سر جهان و دیگری در آن سر جهان نظریه ی اسید باز خود را عینا یک شکل و جدا از هم ارائه دادند. من ترجیح می دهم هم چنان در خواب خرگوشی خود فرو روم و سرم را مثل کبک زیر برف کنم و باور داشته باشم که احتمال به این کمی علی رغم میل به صفر وجود دارد و شما هم چنان همان استاد خفن من هستید که ادعایش به آسمان می رسید و شعر ها را بی پروا نقد می کرد و در سر شاعران می زد و از خودش و شعر هایش قمپز در می نمود و  شاخ بودنش را به من القا کرده بود.

+یک احتمال دیگر... نکند محمد علی بهمنی معلم من است و خبر ندارم؟!

#بیت مورد علاقه طبق معمول با رنگ مورد علاقه!
#و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا استادم ما را کاشت!