خواستم نق بزنم!
از بی فرهنگی.
ادعای فرهنگم نمی شه ها! ولی تا به اینجای زندگیم سعی خودم رو کردم مینیمم اخلاق هایی که ازم انتظار می ره رو رعایت کنم... نه به خاطر خودم فقط. بلکه به خاطر اطرافیانم که محکومن منم جزو محیط زندگی شون باشم! جزو اون دسته از روشن فکر هایی هم نیستم که کول بازی در میارن به هر چیز سیاه وسفیدی گیر می دن و نقدش می کنن.
ولی یه چیزی دیدم که حالم رو به هم زد.
شدیدا؛ حقیقتا؛ واقعا.
دو روز پیش ساعت هفت و نیم صبح، بین خواب وبیداری، داشتیم از کنار دیوار پشتی دانشگاه به مقصد کلاس آناتومی طی مسیر می کردیم.
صبح زیبایی بود. پیشه وران در حال بالا زدن کرکره های مغازه ی خود بودند. جوانکی در کلاس تمرین رانندگی خود مشاهده می شد و بسیار تف تفکی رانندگی می نمود.
حاج آقای بسیار پیری از دور مشاهده می شد که به سمت ما حرکت می نمود. با ابا و ردا و عمامّه و بقیه ی ضمائم... خیلی ابهت انگیز.
ما هم به کلاغ های درخت های قد برافراشته ی دانشگاه نگاه می کردیم و نور خورشیدی که بر بال های پر کلاغی آن ها می تابید.
به صدای مینا های وحشی و جیغ جیغشان گوش می سپردیم و اینکه چه قدر دلمان برای مینای خانه تنگ شده است.
خب همه ی اینها را گرفتید؟ این تصویر سازی بدیع و شور انگیز را؟ می دانید دیگر همیشه لازم است یک چیزی بریند توی احساس های قشنگی که ما داریم. این یک قانون است.
حالا یک لحظه چشم از درختان پر کلاغ بر میدارید و می بینید حاج آقای مذکور وسط راه ایستاده و دیگر به شما نزدیک نمی شود.
و شما همچنان به سمت او در حال حرکت هستید.
بعد توجه بیشتری می نمایید و می بینید حاج آقا بال بال می زند. دست هایش را را باز کرده و ابایش شبیه بال خفاش شده است.
می گذارید به حساب خواب آلودگی و لبخند محو نثارش می کنید. یاد دیوانه ساز های هری پاتر می افتید نا خودآگاه ! به کج عقلی خودتان هم چنان می خندید.
حاج آقا پشتش را به همه می کند و به سمت دیوار می ایستد.
دیگر نمایی از صورتش ندارید. حالا با کنجکاوی تمام حرکات عجیب و غریب حاج آقا را زیر نظر می گیرید.
و یک هو...
دیوار کنار دانشگاه و زیر پای حاج آقا خیس می شود.
لبخند روی لب های شما می ماسد.
حاج آقا حالا دست از حرکات خفاشی برداشته و به سمت شما حرکت می کند...
این شمایید که خشک شده و دیگر حرکت نمی کنید.
سعی می کنید وانمود کنید چیزی ندیده اید.
حاج آقا از کنارتان عبور می کند.
دیگر یک ذره هم نگاهش نمی کنید. انگار که اصلا وجود ندارد.
در عوض زل می زنید به خیسی دیوار پشتی دانشگاه. و بعد از آن دوباره به کلاغ های روی درخت های قد برافراشته ی دانشگاه.
و فکر می کنید چرا؟ واقعا چرا؟!
دور و بر را کاوش می کنید ببینید به غیر از خودتان چه کسی این صحنه ی انزجار برانگیز را دیده است.
واکنش خاصی مشاهده نمی کنید.
شاید همه مثل شما خودشان را به ندیدن می زنند. یا نکند در این شهر این حرکت خیلی عادی ست؟
حالتان از هرچه حاج آقاست به هم می خورد. از این که ادعای پاک بودنشان می شود.
با خودت فکر میکنی:
نکند حاج آقا ها فکر می کنند ادرارشان مقدس است و باید با آن تمامی شهر را مزین بنمایند به امید آن که شهر از نیروهای شیطانی محافظت بشود؟
مگر حاج آقا مسجد آن ور خیابان را نمی دید؟ چه قدر برایش سخت بود خودش را به دست شویی آن دس خیابان برساند؟
مگر حاج آقا ها به طهارت اعتقاد ندارند؟ لابد می خواهد برود نماز مستحبی هم بخواند چندی بعد!!!
مگر بابابزرگ خودت هشتاد و اندی سالش نیست؟ حاج آقا نیست ولی این همه به خودش فشار می آورد تا یک دست شویی پیدا کند در مسافرت ها.
دیگر هیچ وقت از کنار آن دیوار رد نمی شوی. مسیرت را عوض می کنی و از کنار یک دیوار دیگر به سمت دانشگاه می روی.
دیوار کنار درخت های قد برافراشته ی پر کلاغ خیلی وقت است که از چشمت افتاده.
عیدت مبارک
عید شما هم.
هر چند الآن دقیقا نمی دونم واسه کدوم عید دارم تبریک می گم. تا جایی که حسم بهم می گه باید ولایت پیامبر باشه...
عید ما صرفا خلاصه می شه در تعطیلی!
از زمانی هم که اومدیم دانشگاه هر روزمون عیده.
کلا سه روز و نیم نا قابل دانشگاه هستیم از هفت روز! :))
و این است معجزه ی ترم اولی بودن.
سلام
مدت ها بود که وبلاگتو ندیده بودم
یه نگاهی به نوشته های نخوانده ات ام(!) هم انداختم ولی این پستت خیلی خیلی پر بار بود
1- از نظر ادبی نه تنها در وبلاگ خودت که در بین دیگر وبلاگایی که من سراغ دارم فوق العاده و شگفت انگیزه شیوه نگارش و تصویر سازی و در کنار هم گذاشتن پارامترهای ادبی و احساسی فوق العاده و شگفت انگیزتره
2- از نظر فرهنگی و سمپاتی و پاراسمپاتی اجتماعی، تکه های نابی را به جا درج کردی که بهتر از اون نمی شه
3- اینکه مانند تمام مردم و در واقع از دید تمامی اونا نگارش شده و از جانب اونا قضاوت کردی که مگه یک آخوندم خلاف شرع و عرف و فرهنگ و فیزیک و... انجام میده؟
و ...
من معمولا انسان سخت گیری ام و از هر نوشته ای به این راحتیا خوشم نمی آد
ولی احسنت و صد آفرین عالی بود.
یه سلام هم از طرف من!
اتفاقا منم خییییییلی وقته وبلاگ عجیب غریب و تناقض ایجاد کننده ی شما رو ندیده م.
آخرین باری که سر زدم، سر مسئله ی داروین به مباحثه پرداختیم. حتی شما اومدین و گفتین که تونستین من رو راضی کنین. حتی من بازم وعده وعید دادم که میام و دوباره به چالش می کشمتون! ولی بعدش دقیقا جوابای کنکور اومد. بعد ترش هم که درگیر شدیم شدید با لوس بازیای دانشگا و استاداش. :|
لذا هم اکنون اولین چیزی که داره تو مغزم کلیک کلیک می کنه اینه که باید بیام پاسخ هاتون رو در مورد مسئله ی داروین بخونم و اون مباحثه رو ادامه بدم.
حیف حیف حیف که اصلا وقتی نمونده برام. امیدوارم در آینده ی نزدیک این وقته که دنبالشم گیرم بیاد هم بشینم رمان هامو بخونم هم به وب هایی که دوس دارم سر بزنم! :(
و اما اندر باب این کامنت شور انگیز!
چی بگم آخه؟!
چی می تونم بگم؟
چیزی دارم به غیر از ذوق مرگی بی پایان؟
واقعا حال می کنم وقتی بقیه با نوشته هام حال کنن.
حقیقتا انتظار این همه تعریف رو نداشتم.
کلی انرژی گرفتم از همین تک کامنت. البته می دونید غلطه که این همه شاد باشم به خاطر تعریف و قابل قبول بودن واینا! باید سعی کنم از اون دسته افرادی نباشم که با تعریف خر می شن. که خودش بشه یه فاکتور برای سوء استفاده... ولی خیلی خیلی سخته.
مرسی مرسی مرسی.
یه سرچ بزنید و مصاحبه رشید پور با شجونی(برنامه دید در شب) راجع به زن بازیاشون در قبل از انقلابو ببینین
همین آخوندایی که درجه یکاشون بیشتر از 300 تا در تهران قبل از انقلاب نبودن و همگیشونو ساواک فیلم و عکس سکسی با زنان فاسد گرفته بوده
لذا انقلاب برا کسایی چون آخوندا باید حکم مرگ و زندگیو میداشت چون ساواک تمام کثافت کاریشونو می خواست لو بده که به هر دری زدن تا اون اسناد از بین بره لذا مردمو تحریک کرده و به خیابونا ریختن تا بچه مردم کشته شه و شاه از رو بره.
سفارت امریکا رو هم رو همین حسابا گرفتن تا اسناد رسوایی آخوندا رو محو کنن
این حقیقت آخوندا برا خیلیا روئه ولی همون خیلیا منزوی شدن و صداشونو نمی زارن کسی بشنوه
مگه اینکه کسی مثل شما مستقیما تجربه کنه و در حد یه جوک برگزار شه.
ضمنا ما یه کانال تو تلگرام داریم تونستین بیاین:
https://telegram.me/joinchat/CCdPlgVxskmvakgkObcSjA
راستی وقتی داشتم این پست رو می نوشتم تا حدی انتظار داشتم یه کامنت از شما بگیرم.
شاید بهش بشه گفت قانون جذب.
شایدم بشه اسمش رو گذاشت شخصیت شناسی از روی وبلاگ!
هرچی...
اول اینکه در اسرع وقت می رم سرچ می دم ببینم دنیا دست کیه. اگر شیلتر شکن بر قرار بود و وقت هم بود و مغز هم بود و چشم هم بود شاید موفق بشم درک کنم چی گفتین.
ولی الآن تنها چیزی که تو ذهنمه اینه که نمی شه تعمیم داد!
یعنی نمی شه گفت همه ی آخوندا به درد نخور و آشغالن.
من آخوند خوب دیدم. آخوند با معرفت و کار درست. زیاد نه ولی در یه مجموعه ی شمارای انگشتان دست. حالا نمی دونم اونا هم مثال بارز شعر
"واعظان کین جلوه ی محراب و منبر می کنند/ چون به خلوت می روند آ« کار دیگر می کنند"
هستن یا نه!
ولی در کل تعمیم خوب نیست. اقلیت ها همیشه وجود دارن. مگه این که شما بیای تمام و تک تک اعضای یک مجموعه رو بررسی کنی و بگی مطمئن شدیم فلان ویژگی در تمام اعضا وجود دارد یا ندارد.
پدربزرگم هم همین حرف های شما رو می زنه. وقتی بشینی پای حرفاش به محض این که واژه ی آخوند رو بشنوه شروع می کنه فحش دادن. عصبی می شه. لعن و نفرین می کنه!
ولی خب... برای الآن من فقط خالی ام و در حال کسب اطلاعات.
+راستی! من تلگرام ندارم و نخواهم داشت. اصلا باهاش حال نمی کنم هرچند الآن شده یکی از ضروریات انسان امروزی گویا. اگر یه روزی شکر خوردیم بر حرف خودمان پا گذاشتیم به شما هم سری می زنیم.
خب سال نو میلادیت هم مبارک
مرسی مرسی.
مال شما هم!
هرچند واقعا به ما چه که این گوشه ی دنیا افتادیم....
بابانوعل هامونم با کف و صابون حموم درس می کنیم.
:|
واقعا جای تعجب و حتی عصبانیت داره ...
پارادوکسای حال به هم زن !
ای کاش مسئولین حوزه های علمیه در زمینه گزینش سخت گیر تر عمل کنن ... آخه با لباس پیامبر هم ... ؟!!!
.
.
.
تواضعتون قابل تحسینه ...
( رجوع شود به جوابیه کامنت « عربگری 1 » )
باید مباحثه جالبی باشه !
پارادوکسای حال به هم زن!
فکر نمی کنم به گزینش اونا ربطی داشته باشه. این خود آدمان که اکثرا این روزا گرگ شدن تو لباس شیر. این خود ماییم که درون و بیرونمون سیصد و شصت درجه فرق کرده این روزا.
این واقعا خیلی وقته که لباس پیامبر نیست.
آقای عربگری خیلی به چالش کشنده هستن. من خیلی از کامنت هاشون رو نگه داشتم که بعدا تایید کنم. وقتی که جواب در خور رو تونستم براشون بنویسم. خدا شانس همچین بازدید کننده هایی رو به همه ی بلاگر ها بده. می تونید برید بخونید اون مباحثه ای که بهش اشاره کردم رو. کلا وبلاگ عقیدتی خیلی چالش بر انگیزی دارن.
+من متواضعم؟ یِس. یه صفت جدید. :)
سلام
چرا تا حدودی مربوط میشه ... باید شرایط ورودو سخت تر انتخاب کنن تا اونایی که واقعا اهلشن این لباس مقدسو بپوشن ( بنده خودم شاهد پذیرش افراد نه چندان لایق و رد شدن افراد در باطن شایسته بودم )
در مورد جناب عربگری ...
یه سوال مهم !
ایشون اهل تسنن یا شیعه ؟
من تازه وبلاگشونو دیدم ...
فکر میکردم علمی باشه ؛ نه عقیدتی از نوع چالش برانگیز !
در مورد نظریه داروین هم ، حتما پیگیر خواهم بود
خب من واقعا تجربه ای تو زمینه ی انتخاب افراد برای حوضه ی علمیه ها ندارم و از دید شهودی چیزی که شما می گی کاملا درست به نظر می آد؛ البته اگه واقعا بتونن سنگ محک درستی پیدا کنن. همون طور که می دونیم باطن افراد رو خیلی سخت می شه شناخت حتی بعد از گذر سال ها خیلی از آدما باطن خودشونو برای بقیه رو نمی کنن. منظورم اینه که شاید عملی کردن این کار به آسونی گفتنش نباشه!!!
من فقط می دونم تو این جامعه ای که من هستم یا لا اقل تو جامعه ی دور و بر من این لباس رو نه تنها مقدس نمی دونن بلکه به عنوان وسیله ای برای دغل بازی و فریب کاری شناخته شده.
دارم فکر می کنم بیچاره آدم به قول شما در باطن شایسته ای (که تازه به نظر من خیلی کم پیدا می شه امروزه) که بخواد به این صفتای زشت و پلید محکوم بشه.
+من حقیقتا جواب سوال آخرتون رو نمی دونم. فقط می دونم هر وقت رفتم تو اون وبلاگ هنگ کرده برگشتم بیرون و بعدش زدم کامپیوتر رو خاموش کردم بس که آشفته می شه ذهنم. :))
از خودش بپرسین احتمالا تو وبلاگ پاسخگو هستن.
# # # ویرایش تر تر: ای کاش نظر آخرتون رو عمومی می فرستادید که منم مجال اظهار نظر داشته باشم. مطالعه شد. در کل سعی میشه همه ی مطالب و نظر ها با تدبر کافی و استفاده از فکر مطالعه بشن. سعی می کنم همه رو با دیدگاه های خودم بسنجم. نمی دونم تا به اینجای کار چه قدر موفق بودم ولی فارغ از هر گونه پیش داوری و حرف هایی که دیگران می زنن مطالعه می کنم. همون طور که خودت گفتی مطالعه غذای روح است...