آقا خیلی ببخشید ولی اکثرتون خیلی یُبس اید! نمی دونم گاهی به خودم می گم یعنی شما ها هم به یبسی همین آدمایی هستید که من هر روز می بینم دور و برم؟
یعنی قدر سر سوزن ذوق ندارید. خب همین می شه افسرده اید همه تون و دارید خفه می شید.
امشب این داداش ما کلید کرده بود که بادکنک هلیوم دار (ازین ها که اگر نخشو ول کنی می ره به آسمان) می خواد ولی هیشکی واکنش نشون نمی داد.
من حین اینکه داشتم با خانواده جر و بحث می کردم که چرا شما این قدر بی رحم و بی عاطفه اید و این ها، دست کردم و تنها ده تومنی جیبم رو دادم به بادکنک فروش.
بعد که پیروز مندانه اومد به سمتِ جمع، با بادکنکی که توی دستش بود، سیل انتقادات شروع شد.
- اینو چند خریدی؟
- ده تومن.
- آره دیگه پول مفته.
- این همه رفتی تا اونجا بادکنک خریدی؟
- آره دیگه.
- یعنی همین فقط؟
- مگه بچه شیر خواره ای رفتی بادکنک خریدی؟
- پسرم، تو دیگه بزرگ شدی بابا جون.
- حداقل می دادی پفک که بشه خوردش.
- تو دیگه مردی شدی، بادکنک واسه چیته... صداتو نیگا!
خواستم بگم شاید اگه یکم شما ها هم تو زندگی تون سعی کرده بودید بادکنک دوست داشته باشید، الآن اینجوری کپک زده و افسرده نمی بودید اقلا. والا حس می کنم همه از دم حسودی تون می شد به بادکنکش.
حالا اند بچه بازیا و اخلاقای بچه گانه رو همین آدم بزرگ هاتون در می آرن ولی چشم دیدن یک بادکنک لعنتی رو ندارند.
تازه بعدش همه هجوم می آوردن یواشکی همین یک بادکنک بد بخت رو لمس کنند. سیخشون می گرفت که موجودیت بادکنک رو بررسی کنن. شناور بودنش تو هوا رو مزه کنند با دستاشون. خب مگه خود شما نبودی می گفتی اخخخخه تفیه؟ چرا دستتو دراز می کنی سمت بادکنک ما شیرخواره ها؟ به چه حقّی این حجم از تناقض؟ دیش دیش.
بعد این وسط یکی اومد دفاع کنه، برگشت گل به خودی زنان گفت:
اینا فقط قد و قواره شون دراز می شه، وگرنه همیشه بچّه اند و حق دارند بادکنک بازی کنند.
ولی از نظر من... تو دیدگاهی که من برای خودم پرورش دادم طی این سال ها، این خودش تخریبی ترین جمله و دفاعیه ایه که عالم به خودش دیده!
چرا بازی کردن رو، شاد بودن رو حق آدم های بالغ نمی دونید؟ چرا به خودتون القا می کنید که دیگه بزرگ شدم و ازم گذشت؟
این دیگه چیه. خیلی درک نمی کنماااا! خییییلی.
آقا جان من یک آدم بالغم و نفی ش نمی کنم ولی هم چنان حق دارم اندازه ی یک کودک سه ساله شاد باشم و با بادکنک بازی کنم و از این کار لذت ببرم.
لذت بردن من از بادکنک بازی، بزرگ بودنم... عاقل بودنم... و بالغ بودنم رو زیر سوال نمی بره. ذرّه ای.
و اگر همچین تفکری دارید، بشینید با خودتون فکر کنید و روی کاغذ به این سوال جواب بدید که چرا دیگه روتون نمی شه نخ یک بادکنک رو تو خیابون بگیرید دستتون و باهاش راه برید. اگه یک دلیل منطقی پیدا کردید من خودم رو از زبان به سیخ می کشم.
آخه لامصبا شرم آورانه ترین و کثافت ترین و حیوانانه ترین کارهای عالم رو به عنوان آدم بزرگ سال انجام می دید و افتخارم می کنید ولی از انجام همچین کاری ابا دارید. بشینید سنگاتونو وا بکنید با خودتون چون منم دیگه اعصابشو ندارم.
اینم بگم، اصلا اصلش برای خودم خریدم... تمام مدت چشمم به بادکنک فروش بود ولی حالا به اسم ایزوفاگوس که دلش نسوزه. اگه بازم پول داشتم تو جیبم، دوتاش می کردم. اگه بیشتر پول داشتم کل بادکنک ها رو می خریدم. اگه دیگه خیلی پول داشتم، خود بادکنک فروش رو هم می خریدم می آوردم خونه!
چقد به وجود مقدس حامیانه ی خودم افتخار می کنم و وجدانا اینقدر جیگرم حال اومد وقتی بهش پول دادم باهاش بادکنک بخره که نگو. ییی. وی عار د چمپیونز! /⊙-⊙/
من بچه تر بودم همچین کسی رو نداشتم دورم. رسما دارم یه نسخه کپی برابر اصل خودم تحویل جامعه می دم با یک تفاوت: مثل من روانی نمی شه دیگه و خوشحالم واسش.
.:. بی ذوق ها.
پ.ن. بنویسیم یبس. و نه یبث! :-"
این هفته، هفته ی آخریه که می تونستم کارنامه ی کنکور بچه ها رو هک کنم.
چون امروز مجبورم برگردم به دیار دانشگاه عزیز، پس همین چند ساعتی که مونده می شه فرصت من برای هک کردن کلی آدم.
چون در واقع بعدش می ریم تو بهمن و ثبت نام کنکور جدید و خلاصه اطلاعات کنکور سال ما می پره از رو سیستمشون.
خیلی از بچه ها بودن که می خواستم هکشون کنم. ولی وقت نداشتم. خیلی از اونایی که رژه می رن رو اعصابم. خیلی از اونایی که فخر می فروشن الآن.
خیلی از اونایی که سهمیه ی تپل مپل خوردن و صداشون در نمی آد و می گن ما خودمون زیر پونصد شدیم!!! ما خودمون دانشگا تهرانی شدیم. هاه.
یه یک ساعتی هم هست که سعی کردم چند نفر دیگه رو هم در آخرین لحظات هک کنم. ولی هر کدوم به یه دلیلی نشد. یکی از قبل دستم رو خونده بود. یکی دیگه رو ایمیل اشتباه براش وارد کردم و اکانتش رو به فنا دادم. یکی دیگه اسم ش رو با شماره ملی اشتباه یکی دیگه از بچه ها وارد کردم و اونم به درک واصل شد اکانتش. دیگه عرض شود که هر کس یه طوری.
بعدش برای یه لحظه چشمام رو بستم. از خودم پرسیدم برای چی دارم از وقت بیوشیم خوندنم می زنم برای آدمایی که به احتمال یک در هزار هم دیگه گذرمون به هم نمی افته؟
الآن که چهار ماهی از اعلام نتایج کنکور گذشته، دیگه فهمیدن رتبه و ترتیب انتخاب رشته ی بچه ها برام مهم نیست. دیگه اون ذوق و شوق روز اول رو ندارم برای پیدا کردن دروغ های ملت. دیگه هیجان زده نمی شم وقتی کارنامه کنکور فلانی می آد زیر دستم. چون به غیر از خودم نمی تونم به کسی ثابت کنم چه قدر همه دروغ می بافن به هم! چه قدر همه مسخره قبولی گرفتن پارسال. چقدر همه چی قاراشمیش و ویمسیکاله! چون دیگه قرار نیست بچه های سمپاد رو ببینم و ازشون آتو داشته باشم. اینا دیگه به هیچ دردیم نمی خوره.
برای همین. کشیدم بیرون. :))
ازین به بعد هک بی هک. کارنامه هاتون هم مال خودتون ای کسانی که رتبه تون زیر 1000 قلم چی نیست و الآن دارید پزشکی تهران می خونید!
چی کارتون دارم؟ گذشت دیگه. ما شهرستانی شدیم، شما تهرانی.