Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حاج آقا...! اینجا خیابونه به خدا!!!

خواستم نق بزنم!

از بی فرهنگی.

ادعای فرهنگم نمی شه ها! ولی تا به اینجای زندگیم سعی خودم رو کردم  مینیمم اخلاق هایی که ازم انتظار می ره رو رعایت کنم... نه به خاطر خودم فقط. بلکه به خاطر اطرافیانم که محکومن منم جزو محیط زندگی شون باشم! جزو اون دسته از روشن فکر هایی هم نیستم که کول بازی در میارن به هر چیز سیاه وسفیدی گیر می دن و نقدش می کنن.

ولی یه چیزی دیدم که حالم رو به هم زد.

شدیدا؛ حقیقتا؛ واقعا.


دو روز پیش ساعت هفت و نیم صبح، بین خواب وبیداری، داشتیم از کنار دیوار پشتی دانشگاه به مقصد کلاس آناتومی طی مسیر می کردیم.

صبح زیبایی بود. پیشه وران در حال بالا زدن کرکره های مغازه ی خود بودند. جوانکی در کلاس تمرین رانندگی خود مشاهده می شد و بسیار تف تفکی رانندگی می نمود.

حاج آقای بسیار پیری از دور مشاهده می شد که به سمت ما حرکت می نمود. با ابا و ردا و عمامّه و بقیه ی ضمائم... خیلی ابهت انگیز.

ما هم به کلاغ های درخت های قد برافراشته ی دانشگاه نگاه می کردیم و نور خورشیدی که بر بال های پر کلاغی آن ها می تابید.

به صدای مینا های وحشی و جیغ جیغشان گوش می سپردیم و اینکه چه قدر دلمان برای مینای خانه تنگ شده است.

خب همه ی اینها را گرفتید؟ این تصویر سازی بدیع و شور انگیز را؟ می دانید دیگر همیشه لازم است یک چیزی بریند توی احساس های قشنگی که ما داریم. این یک قانون است.

حالا یک لحظه چشم از درختان پر کلاغ بر میدارید و می بینید حاج آقای مذکور وسط راه ایستاده و دیگر به شما نزدیک نمی شود.

و شما همچنان به سمت او در حال حرکت هستید.

بعد توجه بیشتری می نمایید و می بینید حاج آقا بال بال می زند. دست هایش را را باز کرده و ابایش شبیه بال خفاش شده است.

می گذارید به حساب خواب آلودگی و لبخند محو نثارش می کنید. یاد دیوانه ساز های هری پاتر می افتید نا خودآگاه ! به کج عقلی خودتان هم چنان می خندید.

حاج آقا پشتش را به همه می کند و به سمت دیوار می ایستد.

دیگر نمایی از صورتش ندارید. حالا با کنجکاوی تمام حرکات عجیب و غریب حاج آقا را زیر نظر می گیرید.

و یک هو...

دیوار کنار دانشگاه و زیر پای حاج آقا خیس می شود.

لبخند روی لب های شما می ماسد.

حاج آقا حالا دست از حرکات خفاشی برداشته و به سمت شما حرکت می کند...

این شمایید که خشک شده و دیگر حرکت نمی کنید.

سعی می کنید وانمود کنید چیزی ندیده اید.

حاج آقا از کنارتان عبور می کند.

دیگر یک ذره هم نگاهش نمی کنید. انگار که اصلا وجود ندارد.

در عوض زل می زنید به خیسی دیوار پشتی دانشگاه. و بعد از آن دوباره به کلاغ های روی درخت های قد برافراشته ی دانشگاه.

و فکر می کنید چرا؟ واقعا چرا؟!

دور و بر را کاوش می کنید ببینید به غیر از خودتان چه کسی این صحنه ی انزجار برانگیز را دیده است.

واکنش خاصی مشاهده نمی کنید.

شاید همه مثل شما خودشان را به ندیدن می زنند. یا نکند در این شهر این حرکت خیلی عادی ست؟

حالتان از هرچه حاج آقاست به هم می خورد. از این که ادعای پاک بودنشان می شود.

با خودت فکر میکنی:

نکند حاج آقا ها فکر می کنند ادرارشان مقدس است و باید با آن تمامی شهر را مزین بنمایند به امید آن که شهر از نیروهای شیطانی محافظت بشود؟

مگر حاج آقا مسجد آن ور خیابان را نمی دید؟ چه قدر برایش سخت بود خودش را به دست شویی آن دس خیابان برساند؟

مگر حاج آقا ها به طهارت اعتقاد ندارند؟ لابد می خواهد برود نماز مستحبی هم بخواند چندی بعد!!!

مگر بابابزرگ خودت هشتاد و اندی سالش نیست؟  حاج آقا نیست ولی این همه به خودش فشار می آورد تا یک دست شویی پیدا کند در مسافرت ها.


دیگر هیچ وقت از کنار آن دیوار رد نمی شوی. مسیرت را عوض می کنی و از کنار یک دیوار دیگر به سمت دانشگاه می روی.

دیوار کنار درخت های قد برافراشته ی پر کلاغ خیلی وقت است که از چشمت افتاده.