از زمانی که از دانشگاه برگشتم تهران دیگه خندوانه رو اون قدر جدّی دنبال نکردم. البته هم چنان ساعت یازده رو به نام خندوانه زدیم و کسی حق نداره نظری به تلویزیون داشته باشه از اون موقع به بعد... ولی خب نگاه می کنم؛ یکی در میون. ذوق می کنم؛ نسبتا فانی و میرا. گاهی واقعا جلوی تلویزیون می شینم ولی اصلا نمی فهمم چی به چی می شه. یا غرق می شم تو تبلتم یا تو فکرام یا تو نوشتنام. به هر حال این مدت اخیر همیشه یه چیزی بوده که به خاطرش خندوانه رو بذارم به عنوان زاپاس. این اوج بی رحمیه، یادم می آد از اون شب هایی که خودم تنها بودم و هر چه قدر شلوغ بازی دلم می خواست در می آوردم و به جای خانواده م خندوانه کنارم بود. حتی شبای امتحانم که زنگ می زدن و فقط ازم می پرسیدن که:"چند دور خوندی؟" یا " رسیدی دور کنی؟" یا حتی "آره باشه دیگه زیاد حرف نزن برو درس بخون فردا امتحان داری..." و من به جای مایوس شدن از اونا بی خیالشون می شدم فقط ومی شستم تا هر چه قدر که دلم می خواست به جناب خان، قه قه، می خندیدم و باهاش حرف می زدم حتی و تک تک حرکات بعضا کودکانه ی برنامه شون رو انجام می دادم و به هیچ کس هم نمی گفتم که تا به این حد وابسته ی این برنامه شدم... اون روزایی که همیشه یه عوضی پیدا می شد تو دانشگاه رو اعصابم اسکی کنه و چرت بگه و من فقط مثل یه جنازه می رسیدم خونه و بلافاصله می خوابیدم و آلارم رو روی ساعت یازده شب می ذاشتم تا برنامه ی محشر رامبد رو ببینم و وقتی ساعت یک می شد دیگه حتی یادم نبود که اسم اون اسکی باز چیه... می دونی من خیلی به خندوانه مدیونم واقعا.
اینا رو بذارم برای بعد. نمی تونم الآن اون طورکه لیاقتشه در مورد برنامه شون بنویسم و اصلا هم نصف شبی به این خاطر (تو تاریکی به همراه لب تاپی که کیبوردش رو نمی ببینم و کلیذ هاش رو شلنسی می زنم چون خبر مرگم تایپ ده انگشتی بلد نیستم...) بیدار نموندم که بیام اینا رو به خورد وبلاگم بدم. اومدم یکم از عمو پورنگ بنویسم که فکرم راحت شه و خوابم ببره.
امروز عمو پورنگ مهمان خندوانه بود و از اون جایی که من فصل اوّل اصلا روحم از وجود برنامه ی خندوانه خبر نداشت یک اوّلین بار برایم محسوب می شد.می نویسم عمو پورنگ نه داریوش. چون همیشه برای من همون عمو پورنگه. تنها عمویی که حتی از عموی تنی مرده ام هم بیشتر دوستش دارم. آره من همچین آدمی هستم... یک عموی تلویزیونی را بیشتر از عمو های تنی ام دوست دارم و الآن مغزم دارد دوباره سناریوی وحشت ناک خودش را پیاده می کند: "اگر می گفتند بین مرگ عمو احمد و عمو پورنگ انتخاب کن ...؟ " و من بهش می گم لطفا فقط خفه شه چون هیچ جوره نمی تونم انتخاب کنم و التماسش می کنم بذاره من سریع تر اینا رو بنویسم و خودم رو راحت کنم و برم کپه مرگم رو بذارم...
خب عمو پورنگ. اصلا دلم می خواد برای تو بنویسم. البتّه به هیچ وجه نمی خواستم این اوّلین نامه ای باشد که برای تو روی بلاگم آپلود می کنم ولی می بینی که یک هویی شد. این را به عنوان نامه ی شماره صفر حساب می کنیم و نامه ی اوّل را به روزی دیگر موکول می کنیم. راستش اصلا نمی دونم چه جوری باید بنویسم اینقدر حرف تو سرم هست که می توانم همین لحظه مثل یک بمب ساعتی خودم را تیکه پاره کنم. می دانی دیگر چه قدر نسبت به تو ارادت دارم... ارادت دارم؟ اصلا منه خر چرا دارم برای تو لفظ قلم می نویسم تو که خودت از مایی. من واقعا دوستت دارم عمو پورنگ... میلیون برابر از همون قدری که وقتی به بچه ها ی شش هفت ساله پشت گوشی می گفتی:"خب عمو جون دیگه کاری نداری؟" و جوابت می دادن :"عمو پورنگ خیییییییییییییییلی دوسِت دارم."
امروز فهمیدم تو متولد سال هزار و سی صد و پنجاه و دو یی. یعنی طبق این ماشین حسابی که الآن بازش کردم الآن یک مرد گنده ی چهل و سه ساله هستی. حدودا بیست و سه سال بزرگ تر از من. و مسخره ست. حقیقتا مضحک است که من حس می کنم تو یکی مثل خودم هستی و برایت این قدر فله فله احساس خورد می کنم. تو تقریبا هم اندازه ی مادرم هستی... و من احساس هایم برای شما دو نفر زمین تا آسمان فرق دارد.
امروز که نحوه ی برخوردت با مادرت رو می دیدم حظ بردم. حسد هم بردم. می دونی ... من یه فایل دارم رو همین لپ تاپ... با ده جور رمز و امضا و اثر انگشت،طوری تنظیمش کردم که فقط خودم بتونم بازش کنم. روزی نیست که سراغ این فایل نرفته باشم ... و فکر می کنی توش چیه؟ اون یه فایله که هر وقت دلم بخواد می رم و توش به مامانم فحش می دم و براش می نویسم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره. و اون وقت تو اون قدر خالصانه جلوی دوربین با مامانت برخورد می کنی. دستش رو می بوسی، میوه دهنش می ذاری، باهاش شوخی می کنی و حتی تهش با یه غضب خیلی خفن بر می گردی به جناب خان میگی :"ببین اشک مامانم رو در آوردیا!!!" نمی دونم از خودم بدم بیاد یا تو رو تو ذهنم تبدیل به قدیسی چیزی بکنم...
تو از مادرت یه خورشید برای خودت ساختی. و مثل آفتابگردونش می مونی. نه زن داری، نه بچه داری، و جدیدا کار هم نداری حتی! و تمام دنیات رو تو اون یه نفر خلاصه کردی. این محشر نیست؟ این پدیده نیست واقعا؟ حاضرم خیلی چیزا رو عوض کنم با یه لحظه از اون احساس بین شما دو نفر که فکر نمی کنم تا حالا تجربه ش کرده باشم. به نظرت چرا همه ی مامانای دنیا مثل مال تو نیستن؟ یا چرا همه ی بچه های دنیا به خوبی تو نمی تونن رسم فرزندی شون رو به جا بیارن و گاهی مثل من عوضی می شن؟
راستی می دونستی که من چند بار وقتی کیک تولدم رو فوت می کردم آرزو می کردم تو بابام بشی؟ الآن بزرگ ترم، عقلم بشتر می رسه، در این حد که بفهمم و دیگه سر کیک های تولدم از این آرزو ها نکنم.(البته اگه کیکی در کار باشه چون یادم نمی آد آخرین کیکی که فوتش کردم مال کی بود...) و البته نه در اون حد که مغزم بفهمه و با خودش نگه :" ولی کیلگ اگه می شد چی می شد ها! یه بابای ده سال جوون تر که عمو پورنگه." باورم نمی شه. هنوزم دارم بهش فکر می کنم. اه. فکر مزخرف پرت شو بیرون.
موقعی که خندوانه رو می دیدم یه حس غرور قشنگی ته دلم داشتم. هیچ وقت یادم نمی ره اوّلین روزی رو که اومدی پشت دوربین. حس می کنم خیلی خفن بودم که اون روز تونستم برنامه ت رو ببینم. اوّلین ظهور عموپورنگ در تلویزیون. تو مثل یه جور اسطوره می مونی واسم. نمی دونم بقیه ی بچه ها ی هم سن من چه قدر یادشونه ولی من دقیقه به دقیقه ی اون روز رو یادمه. دقیقه به دقیقه ی همه ی برنامه هات رو حتی.
تو امروز تو خندوانه گفتی کیا گلیجان رو یادشونه؟ و من به وسعت همه ی افرادی که تو استودیو بودن دستم رو برات از اینور تلویزیون بالا بردم تا جایی که کتف هام یاری می کردن. من گلیجان رو یادم بود عمو! خوبم یادم بود. یادم بود که چه قدر بهش حسودی می کردم حتی... وای. و تو خودت گلیجان بودی؟ می دونی اون موقع ها که هی ازمون می پرسیدی به نظرتون گلیجان کیه من چی درباره ش فکر می کردم؟ همه ش فکر می کردم بچه ی یکی از همکاراته که می ذاری صداش پخش بشه تو برنامه. چون مامانم بهم گفته بود اگه یکی بچه ی فامیل یا همکار تو نباشه نمی تونه باهات حرف بزنه یا بیاد تو برنامه ت. و تو خودت گلیجان بودی؟ الآن دقیقا حس ضایع شدن جروشا ابوت رو دارم وقتی تهش می فهمه بابا لنگ دراز واقعا کیه. من سر خودت با خودت حسودی می کردم. حقیقتا که مسخره س...! البته یادمه که اینو قبلا ها چندین بارشنیده بودم ولی امروز وقتی روش تمرکز کردم یهو منقلب شدم.
با این که الآن یه خرس گنده شدم ولی هنوزم هیچ چیزی رو پیدا نکردم که مثل شعر های تو برام اون احساس رو داشته باشن. فقط اینکه جدیدا وقتی شعر هات رو گوش می دم علاوه بر اون احساس بچگی هام یه بغض مزخرف حاصل از گُنده شدگی هم می آد سراغم. یعنی می دونی، مگه من چی داشتم؟ یه تک بچه بودم که مامان باباش هیچ وقت خدا خونه نبودن و تو بهترین دوستش بودی. با برنامه ی تو می خوند، می خورد، خوابش می برد، خوابت رو می دید، می خندید... تو عزیز ترین عموش بودی... هر چی رو نداشت به تو تعمیم می داد. کمبود هاش رو... یاد آوریش خیلی برام سخته. خیلی.انگار همه ی احساس های اون دوران رو دوباره ریخته باشن تو وجودم. می دونی نمی تونم تصور کنم وقتی برای من اینه برای تو چه جوریه؟ یعنی خوب من فقط همین یه دونه عمو پورنگ رو دارم ولی تو به وسعت یه کشور باید عمو پورنگ باشی... نمی دونم چه حسی داری...برات این همه عشق و علاقه ی بچه ها عادی شده؟ یا اون قلب اون قدری بزرگه که می تونی این همه آدم رو توش جا بدی؟ و اصلا برام عجیب نیست که احساس می کنم یکی از نزدیک ترین دوستامی اون قدری که می تونم برات کلی بنویسم و توهم بزنم درک می کنی. و باز هم اصلا برام عجیب نیست که این قدر جوون موندی و شیطون. اگه اون ضرب المثل "آدم باید دلش جوون باشه." یه مثال داشته باشه بدون شک نفر اوّل صف خودتی.
و می دونی چیه؟ همیشه یکی از رول مدل های محبوب من می مونی. آرزو می کنم وقتی بزرگ شدم بیشتر از همیشه شبیه تو باشم ای عموپورنگی که هیچ وقت شبیه آدم بزرگ های چندش آور کتاب شازده کوچولو نبودی و نیستی... و اینو یه افتخار بدون. به تعداد انگشتای دست راستم می تونم از این آدما نام ببرم. دوستت دارم یه دنیا عمو پورنگم.
از نامه بکشیم بیرون دیگه. وای مای گاد. تموم شد بالاخره و داره خمیازه م می آد. یوهوووو.ساعت چهار گرگ و میش.
+ اون تیکه ی بولد شده رو می ذارم همین جوری بمونه. دقیقا مال استفاده ی شانسی از کلید های کیبورده و اینکه اون جا درستش نکردم که یادگاری بمونه. من و تاریکی و لپ تاپم!!!
+ الآن که دوباره خوندنم به ذهنم اومد. گاهی که نقاب درونم رو برای لحظه ای بر می دارم چه آدم لوسی می شم. اه. خودم هم خوشم نمی آد از خودم حتّی. لوس بی مصرف.
+برنامه ی خندوانه بنظرم خیلی لوس و بی مزه شده(یا حداقل برای من دیگه جذاب نیس)
+در وصف عمو پورنگ فقط میتونم بگم:اخیییی عمو پورنگ^---^
مطمئن نیستم مشکل از اونا باشه، یعنی می دونی حس می کنم یه جورایی مشکل از ماست. چون هر شب در دسترسمونه و می بینیمش، بهش عادت کردیم و دیگه باهاش حال نمی کنیم. مثلا شاید اگه فقط هر آخر هفته پخش می شد قضیه فرق می کرد. یعنی من یه غذایی رو خیلی دوست دارم خوب؟ بعد اگه هر وعده ی هر روز هر هفته از این غذا بهم بدن دلم رو می زنه دیگه. اینم مثل همون شده وگرنه به نظرم انرژی ای که رامبد می ذاره واسه برنامه ش اصلا تحلیل نرفته...
احتمالا محرم صفر فرصت خوبی خواهد بود برای اینکه ما دلمون تنگ شه واسه برنامه شون و دوباره جذابیتش رو به دست بیاره.
آره می بینی می بینی؟ اخیییییییییییییی عمو پورنگ. ^-----------^
3>
اولین برنامه ی عمو پورنگ رو یادمه یه دکور سورمه ای ( فکر کنم! ) که یه مرد جوون فقط حرف میزد و منم ناراحت و عصبانی از اینکه این چیه جایگزین برنامه قبلیه شده؟!؟!( جالب اینجاس دیگه یادم نیس اون برنامهه چی بود! )
اولین اجراش واسه منه عصبانی به غایت مزخرف بود...
ولی ورق برگشت و عاشقش شدم.جوری که کمتر پیش میومد برنامش رو از دست بدم
گلیجان رو منم یادم بود...
و موقعی که اردک تک تک رو خوند باهاش همراهی کردم و برام جالب بود که یادم بود!
یه مدت هم محله گل و بلبل رو که شبیه سریال بود توی کانال دو کار میکرد.نمیدونم هست الآن یا نه...
و دیگه اینکه منم نیمی از کودکی قشنگم رو مدیونشم
اره درسته. پس تو هم می تونی به خودت افتخار کنی. مطمئنم یه زمانی می آد که همه پیر شدن و شاید حتی نوار های برنامه ش هم به زور گیر بیاد... اون موقع ما می تونیم بگیم اوّلین برنامه ی عمو پورنگ رو با چشمای خودمون زنده دیدیم. :{ منم عصبانی بودم. و یادمه برنامه قبلیه چی بود. یه خانومه بود، همین مجریه که هنوزم هر از گاهی می آد تو شبکه دو. می اومد یکم پند و اندرز می کرد بچه ها رو بعدش فول تایم کارتون می داد. ولی از وقتی عمو پورنگ رو آوردن، تایم کارتون رو کم کردن. منم سر همین قضیه کلی عصصبانی بودم... همه ش با خودم می گفتم چرا باید به حرفای این یارو گوش بدم به جای تام و جری دیدن. :| حتی به خاطرش صد و شصت و دو هم زنگ زدم که جوابم رو ندادن...
اون اردکه که باز شعر ملموس و معروفیه. اکثر بچه های دوره ی ما بلدن بخوننش... ولی من همه ی شعر هاش رو حفظم. :))) (از افتخارات!!!)
من محله ی گل و بلبل رو هم می دیدم. البته مشغله دیگه بهم اجازه نمی داده مثل اون دوران سفت و سخت دنبالش کنم خصوصا اینکه از بهنوش بختیاری هم بدم می اومد این قدر لوس بود برنامه رو به گند می کشید هی... ولی دیگه خیلی وقته اجرا نمی شه.
یه نکته ی جالب از برنامه ی دیشب این بود که فهمیدم دقیقا عموپورنگ یه روز با مامانم به دنیا اومده :))))
یک مرداد ۵۲ :)
و خب واقعا به حسش نسبت به مامانش حسودیم شد :(
اوه چه باحال. :{
یه مامان دقیقا همزاد عموپورنگ.:)) مامان تو هم مثل عمو پورنگ به قول جناب خان پیش فعّاله؟
آره دیدی چه قدر گوگولی بودن کنار هم. ^----^
احتمالا حق با توعه...
+فک نکنم کسی هم سن ما پیدا بشهکه عمو پورنگ براش خاطره نساخته باشه..حتی کسی مثل منم که از بچگی عادت ب تماشای تی وی نداشته برنامه اش رو تقریبا دنبال میکردم
طرف های ما زیاد هستن کسایی که باهاش حال نمی کردن گویا. حتی جنگ و دعوا راه می نداختیم سرش تو مدرسه. :))) بعد مثلا من جفت شاخام در می اومد وقتی بهشون می گفتم عمو پورنگ و یکی جوابم رو می داد که : "کی هست حالا؟"
یه چیز دیگه الان یادم اومد خودم غش کردم از خنده
نمیدونم دقیقا چ زمانی برنامه اش شروع شد
یادم نیس چندم دبستان بودم
احتمالا اول بودم یا دوم.
بعد یادمه انقد من این بشر رو دوس داشتم که کلی تخیلات برای خودم درست کرده بودم
بعد تازه فرض کن به دوست صمیمیم گفته بودم عمو پورنگ عمو واقعیمه
خب اون زمانم کسی اسم اصلیشو زیاد نمیدونست که دوستم بفهمه فلامیلیمون یکی نیس
ینی الان ک فک میکنم میبینم عجب بچه ی عقده ای ای بودم
وااای تازه یادمه اون زمان کدپستی خیلی تو بورس بود
ینی همه برنامه های تلویزیونی تو برنامه هی کدپستیشونو اعلام میکردن..
کدپستیشو حفظ بودم بعد به دوستم میگفتم ببین من حتی کد پستیشم حفظم
وای خدا چ بچه ی مزخرفی بودم واقعا
این حالت خیلی عادیه بین بچه های دبستان. :))) لاف زدن های کودکانه. یکی می آد می گه من عموم کره ی مریخ زندگی می کنه اون یکی جواب می ده بابا ما خودمون از مریخ مهاجرت کردیم کره ی زمین. :)))) حتی تو راهنمایی و دبیرستان هم حس می کنم ما داشتیم این حالت رو. :)))
هنوزم صندوق پستی ش رو حفظی؟ (کد پستی نبود اون موقع ها، صندوق پستی داشتن..)
نوزده سی صد و نود و پنج خط تیره چهل و سه چهل سه؛ چه نامه ها که ما ننوشتیم و کسی نخوندشون. :{
الان خوشحال شدم ک چن نفری هم هستن ک با ی برنامه ی تاپ خاطره ندارن..مث خودمم ک بعضی از نوستالژی های بچه های دوران خودم رو حتی دوران بچگی نمیشناختم(مثلا هری پاتر که اون موقع فک میکردم چقد مزخرفع)
من بیشتر تو دوران جوانی دچار این موضوع شدم. :)))) قبلا ها خیلی به روز بودم. الآن خندوانه رو که بعد از دو فصل کشف کردم، کلاه قرمرزی رو تو عید سال کنکور دیدم فقط و بعدشم پخش نشد، کتاب هری پاتر رو تازه تو دوم راهنمایی فهمیدم وجود خارجی داره، فرندز رو بعد این همه که دوستان واو به واوش رو حفظن تونستم به فصل پنج برسونم، در برهه ای از زمان حتی فکر می کردم ساسی مانکن دختره. :| بازم بگم؟
تازه هری پاتر مال دوران بچگی نیست به هیچ وجه. :{
در مورد عمو پورنگ نظری ندارم ولی داشتم فکر می کردم اگه واقعا انقدر بهش ارادت داری چرا یه راه تماسی پیدا نمی کنی که براش واقعا نامه بنویسی یا حتی تلفنی یا هرچی ازش تشکر کنی ؟حتما خیلی خوشحال میشه
آره قطعا اون زمانی که خیلی تو کفش بودم کلی از این ژانگولر ها می زدم. :)))) ولی بیا قبول کنیم حیوونکی نمی تونه بین این همه کودک و نو جوون و جوون خودش رو تقسیم کنه. واقعا به چشمش نمی آییم. دیگه خیلی خوش شانس می بودیم یا باید زلزله زده ی بم می شدیم یا باید مامان بابامون می مردن یا باید سرطانی چیزی می گرفتیم که عمو پورنگ نامه هامون رو بخونه و باهامون تماس بگیره. :))))
الآن فکر کنم خیلی کم هستن کسایی که هم سن من هستن و هنوز پیج هاش ر دنبال می کنن. ولی من هم چنان هنوز در صحنه ام. شاید وقتی دیگه خیلی پیر شد و دیگه کسی تحویلش نگرفت، یه نوبتی هم به ما رسید...