Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روز پزشک امسال

از یک سال به خودت می ایی و می بینی قضیه  یهو جدی می شه،

که جدی جدی، داری می ری قاطی پزشکا،

که جدی جدی واقعا کم کم ازت انتظار می ره در حالی که خودت با خودت فکر می کنی، من خر کی بیدم؟ :))))


روز پزشک می تونه قرینه ترین و راضی کننده ترین باشه وقتی یک شهریورت بیفته روی شنبه و اول هفته،

می تونه تعطیل باشه و همین یه روز که حس و حالش خریدار داره تو بیمارستان خودت نباشی، مثل امروز،

می تونه قشنگ باشه مثل حس خوب داخل پیام های شن های ساحل که چه بیام اینجا چه نیام مطمئنم داخل اینباکسم هست و انتظارم رو می کشه...

می تونه استرس انگیز باشه مثل پیام گرفتن از دوست های رشته های دیگه که شاخ فرضت می کنند و چپ و راست پشت اسمت دکتر می گذارند،

می تونه غیر منتظره وقلب چروک دهنده باشه، مثل تماس خاله مادرت که می گه :"حالا که امسال مادرجون نیست، من به جاش زنگ می زنم !"

می تونه کم و خالی باشه، مثل نبودن صدای لرزون مادر جون،

می تونه بهانه باشه، واسه شنیدن صدای پاره های وجودت، پدر بزرگ و مادر بزرگت که رسما سه فصله ندیدی شون،

می تونه پر از احترام باشه مثل پیام مهندس پروژه که شش صبح خروس خون فقط حواسش هست به عنوان اولین کاری که از خواب پا میشه برات پیام بفرسته،

می تونه حسادت انگیز باشه حتی، وقتی می بینی انگاری یه سری ها با همین یه روز خونشون رفته تو شیشه و به زور جهت خالی نبودن عریضه وجودشون رو شیاف می کنند،

می تونه پر از عشق باشه مثل گلی که قراره دوشنبه برای یکی از استادام ببرم و از الان ذوقشو دارم،

می تونه پر از خاطره باشه، که بشینی تو کوچه پس کوچه های این چند سال با خودت خلوت کنی،

می تونه انرژی بخش باشه، مثل "اره بابا استاژر ها هم حسابند." پزشک های فامیل،

می تونه پر از شگفتی و هیجان باشه، مثل جواب  پیام  "ممنون عزیزمِ" خدای سی و نه ساله ای که یک سال و نیمه منتظرش بودی و بالاخره می بینی بعد یک و سال اندی بهت پا داده!!،

می تونه پر از امید و آرزو و شوق باشه، واسه کنکور تجربی هایی که بدون دید الان با خودشون دلشون رو صابون می زنند ایشالا سال بعد روز ماست،

می تونه دل انگیز و گرم باشه، مثل گل افتابگردون استاد زنان،

می تونه پر از دلتنگی باشه، مثل اون یکی استاد زنان که گفت برای همه مون دلش تنگ شده،

می تونه پر از تقلب با دوست صمیمی شاخت باشه، که یک ساعت وقت می گذاره و پشت تلفن وقتی پوکر فیس هستی، گل می گیره به سر تو با امتحان ان لاینت تا فقط نیفتی و با پانزده و نیم واحدت پاس بشه و واقعنی یه روز پزشک بشی،

می تونه پر از خستگی باشه، مثل بیهوشی مطلق  بعد یک شب زنده داری برای امتحانی که خیالت راحت شد پاس شدی،

و حتی می تونه پر از درد باشه، مثل از دست رفتن همه ی اون پزشکایی که قبل کرونا بودن و الان نیستند.


اینو می دونم که کم کم چه بخوام چه نخوام،

ناخوداگاه  یه روز رفته تو تقویمم،

که حس توش برام مثل روز اول عید

روز اول مهر

روز معلم 

روز سمپاد

روز دانشجو

روز جهانی کودک

یا چهارشنبه سوریه.

این روز روز خالصیه. نه می گم مخصوص و نه قشنگ. خالص.


و بخش قشنگش برای من حساب کردن خودم جزو این جامعه نیست، بیشتر اونجاست که می تونم محبتم رو به همه ی استادهای باحالی که دیدم این مدت تو بیمارستان و کلی ازشون یاد گرفتم و زندگی سازم بودند، از عمق وجودم ابراز کنم،

من بی تملق استادایی دیدم که جونم واسشون در می ره، نمی دونم شخصیت خودمه یا این ها واقعا اینقدرر ماه و خوبند،

استاد قلبی دارم که وقتی آنژیو می کنه کم می مونه از ذوق گریه ام بگیره با لباس سربی!

من مثل باقی دانشجو ها نیستم که بگم ها دانشجوی پزشکی بدبخته و امیدی نیست،

اینجور نیستم که قدر دان دانشگاهم و استادام نباشم،

من عاشق این فضا شدم،

من رفتم با چشم های خودم دیدم که اون تو چه خبره، فهمیدم که این قشر واقعا زحمت کشند، و اگر کل سال هم بخواهند به اسم این افراد نام گذاری کنند، حق دارند چون کمشونه.

اره خب من افتادم جراحیو به خاطر فاز مزخرف پارسالم که برداشته بودم، (و هنوز نه باورم شده و نه بچه ها اگه بفهمند باورشون میشه. تاریخ سازی نابی بود و برای همین هنوز تو ذهنم خودم رو افتاده حساب نمی کنم! صرفا با خودم می گم شرایط بر وفق مرادم نبود و روز روز من نبود پارسال و رکورد نیفتادگی ام و معدل خفنم هنوز پا برجاست :))))  و امیدوارم با شرایط خاصی که وقتی برای  استادم تعریف کردم برام در نظر گرفت بتونم خاطره ی بهمن و دی ها رو کامل پاک کنم از ذهنم).

بلد نبودم آن  لاین امتحان بدم و درسش هم نخوندم و واسه پاس شدن عفونی ام خیلی التماس کردم و هنوز نمی دونم دو هفته بعد که جوابا بیاد  بالاخره اسمم جزو افتاده ها میشه یا نه،

من گاهی خیلی لجباز می شم و فکر می کنم دوستام خیلی خرخون و تک بعدی اند،

و با خودم می گم طبق صحبت های نوجوونی مون پزشک شدن همون هارد اکسترنال شدنه نه بیشتر،

و خیلی وقت ها برای دانش های حفظی ارزش قایل نیستم،

اره خب خیلی وقتا هم حوصله ندارم و نصف نخوانده می رم سر امتحان،

اون وقتایی هم که حوصله دارم به زور جزوه نمره می ارم نه به خاطر دانشم،

خیلی وقتا هم اصلا نمی فهمم باباجان و حس می کنم اب در هاون کوبیدنه،

ولی بازم با همه ی اینا که منو در تیررس یک پزشک خوب نشدن قرار می ده از این جو لذت برده و معتقدم این راه باحاله. 


خدایا، بزرگوار

منو از دانشگاهم جدا نکن، 

من دق می کنم.

کاش من تا اخر عمرم استاژر بمونم. 

خدایا منو تا اخر عمر استاژر نگه دار که گل دوران تحصیلمه.

که همین جور لب خط باشم و روی مرز دستامو باز کنم و آزادانه راه برم و لذت ببرم و پرواز کنم. نه واقعا پزشک باشم و نه جدا باشم از این فضا.


پ.ن. به مرحله ای رسیدم (مثل یک نهال چنار جوان)  که کاملا رگ و ریشه دوانده، و هل یس، دوباره اگه جدا بشم از این فضا، مطمینم مثل سال اول دانشگاه می شم دوباره به خاطر تغییر محیط. شلوغی دورم رو الآن کاملا می پسندم. 


پ.ن. من خوشحالم که روز پزشک، زادروز بوعلی سیناست و نه سالمرگش!

Allons-y!


The Doctor [first words after regenerating]:

Hello! Oka-- [gulp, nauseated expression] New teeth. That's weird. So where was I? Oh, that's right: Barcel0na! [grins]

.

.

.

Sycorax Leader: Who exactly are you?
The Doctor: Well, that's the question.
Sycorax LeaderI demand to know who you are!

The Doctor[mock-imitation of Sycorax Leader's voice] I DON'T KNOOOW !! [back to regular voice] See, that's the thing. I'm the Doctor, but beyond that, I.. I just don't know.literally do not know who I am. It's all untested. Am I funny? Am I sarcastic? Sexy? [winks at Rose, who looks away, embarrassed but smiling] Right old misery? Life and soul? Right-handed? Left-handed? A gambler? A fighter? A coward? A traitor or a liar? A nervous wreck? I mean, judging by the evidence, I've certainly got a gob.

.

.

.

Rose: What's the city called?

The Doctor: New New York.

Rose: Oh, come on.

The Doctor: It is! It's the city of New New York! Strictly speaking, it's the fifteenth New York since the original, so that makes it New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New-New New York. [Rose laughs.] What?

Rose: You're so different.

The Doctor[grins] New-New Doctor.

.

.

.

Lazarus: You're so sentimental, Doctor. Maybe you are older than you look.

The Doctor: I'm old enough to know that a longer life isn't always a better one. In the end, you just get tired; tired of the struggle, tired of losing everyone that matters to you, tired of watching everything you love turn to dust. If you live long enough, Lazarus, the only certainty left is that you'll end up alone.

.

.

.

The Doctor: I'm the Doctor. I'm a Time Lord. I'm from the planet Gallifrey in the constellation of Kasterborous. I'm nine hundred and three years old, and I'm the man who's gonna save your lives and all six billion people on the planet below.

[Everyone looks at him in awe]

The Doctor: You got a problem with that?

Slade[stunned] ...No.

The Doctor: In that case... allons-y!


And this how it went on

Untill  realizing 

Finally kilgh feels like beeing a doctor

With or Without David Tennat's hair!

Ja ja ja

Yaaaaaaaaaaaaaaay

ROARING!!!

Grrrrrrrrr



و می ریم که داشته باشیم یکم شهریور رو


+ خب. الآن که یه دور پست قبلم رو می خونم نمی دونم دقیقا کدوم پاره آجری و از جنس چه خاکی خورده بوده تو سرم امروز ظهر که این قدر چرت و پرت نوشتم واسه آروم شدنم! هیچ مشکلی هم نبود. خیلی یهویی احساس کردم باید پاشم بیام اونا رو بنویسم و دوباره برگردم به حالت قبلیم. :| شاید جنون لحظه ای  ای چیزی بوده باشه. به هر حال. الآن اصلا احساس اون موقع رو ندارم و فقط دارم به این فکر می کنم که چه قدر یهویی احساس ها می آن و می رن و غیر واقعی ان. هاه.


چند روز پیش نمی دونم بنر کدوم بزرگ راه رو بلند تو ماشین خوندم، زده بود روز لباس سفید پیشاپیش مبارک.


من (یک عدد جوجه دانشجوی بین سال اوّل و دوم پزشکی که هنوز نمی دونه پزشکی رو با کدوم کاف می نویسن) : خُب مُرده ها هم که لباسشون سفیده. :|

پدر (یک پزشک) : تازه آشپزم لباسش سفیده. :|

مادر (باز هم یک پزشک) : عروس هم لباسش سفیده ها. :| :| :|


   هیچی دیگه می ریم که داشته باشیم پیام های اینستاگرامی تبریکی یه مشت جو گیر رو که فکر می کنن آپولو هوا کردن با پزشکی قبول شدن توی یه کشور گور به گوری جهان سومی که پزشکاش رو هیچ جای دنیا قبول ندارن. دقیقا من همون احساسی رو دارم که چند روز پیش  که روز عکاس بود داشتم و همه ی شاخ های اینستا به هم تبریک می گفتن چون یه موبایل داشتن که روش دوربین داره. :)))

   اینا که همه شون یا به خاطر پول اومدن پزشک شدن، یا از روی بد بختی شون و به خاطر پیشرفت و به جاهای بالاتر رسیدن  و نجات دادن خودشون از منجلاب زندگی نه چندان مرفه یک شهروند ایرانی، نصفشونم که مثل من زور زورکی به خاطر حرف این و اون اومدن ببینن تهش چه بلایی سرشون می آد. باور بفرمایید خیلی وقته پزشک نداریم. در عوضش تا بخواین پول دوست و منفعت طلب و تجمل گرا و صفت های زیبای دیگه...

  

   طرف با چنین حلاوت و شیرینی بیانی پست گذاشته که "امیدوارم بتونم مردم سرزمینم رو نجات بدم! من برای نجات دادن و خدمت به مردم آفریده شدم." یا مثلا  " ما پزشکان همه عضو خانواده ای هستیم که قرار است در کنار هم با سختی ها و مشکلات بجنگیم و دنیا را زیبا کنیم." یا حتی "هرکس مسلمانی را نجات بدهد به مانند آن است که جان همه ی مردم را نجات داده است." ... من فقط حالم به هم می خوره از این همه تزویر و ریا و نهایتا بچه بازی. نهایت فعّالیّت همچین افرادی تو دانش گا تا جایی که من در جریانم مخ زدن و نخ دادن، زر زر مفت کردن، دعوا راه انداختن، و تجدید آوردن والبتّه در صدر همه چی حفظ کردن خزعبل جات بوده. و نه چیز بیشتری...


   یارو می خواد دقیقا با همین سه تا تجدید خوشگلش دنیا رو نجات بده. اون یکی هم که کاملا معلومه داره سختی می کشه وقتی تو هر کافه ای که می ری می بینی نقل مجلسه... اصلا چرا راه دور بریم؟ شاگرد اوّلمون! ازش می پرسیدم آره فلان چیز تو بیوشیمی چرا فلان و بهمان شده و به نظرت استاد اشتباه تدریس نکردن؟ بهم تحویل می ده که بی خیالش فقط حفظ کن بره پی کارش کیلگ، مهم نیست که. سر کلاس نصف خوابن نصفی هم تو گوشی ان. هدفتون کجاست پس؟ من که از اوّلش گفتم هدفم این نیست... من که از اولش گفتم از این رشته کوفتی متنفرم. ولی اینا چی؟ اینا همونایی بودن که به شوق پزشک شدن سال آخر دور همه ی رفیقاشون رو خط کشیدن... همونایی که اشک تو چشماشون حلقه می زد وقتی یه دکتر رو می دیدن... اینا الآن همونایی ان که وقتی بچه های پرستاری و بهداشت رو می بینن چنان دماغشون رو می گیرن بالا که می ماله به سقف آسمون. اینا همچین آدمای کثیف حال به هم زنی ان آره. اینا دقیقا همونایی ان که توی بیو ی اینستاشون هیچ حرفی ندارن بزنن به جز "مدیکال استیودنت!!!!".


   از این جوجه موجه ها که بگذریم که موسم چل چل گری شونه، بزرگاشم واقعا  مرد راه نیستن. یکی شون که زد عموم رو کشت. خیلی شیک هوس کرده بود اون یه هفته بره مسافرت خارج از کشور. اون کیارستمی رو هم که می گن ما روپوش سفید ها کشتیم.... یکی دیگه هم که زد فک یه بچه کوچولو رو سرویس کرد...  اصلا راه دور هم که نریم، بابای خودم که از بس وضع خانواده شون ناجور بوده به خاطر پزشکی کلی مونده پشت کنکور. مامانم که فقط تو شهرستانشون مد بوده که هرکی شاگرد زرنگ باشه می ره پزشکی و تمام.


   نمیدونم چرا فکر می کنن وقتی "پزشک" خطاب می شن یعنی خیلی شاخن. نمی دونم چرا هیچ کدومشون خودشون نیستن. خیلی کار ها رو نمی کنن چون پریستیژ دکتر بودنشون پایین می آد. بارها از بچگی تا الآن کارهایی رو دلم می خواسته انجام بدم و با جمله ی :"کیلگ. این کارو نکن. الآن می گن نگاه کن بچه ی دکتره چی کار می کنه..." متوقف شدم. بار ها از مامانم یا بابام درخواست هایی کردم و فقط شنیدم که: "نمی شه. چون زشته. چون ما دکتریم." خیلی خوب یاد گرفتم که این روپوش سفیدا حتی از رو به رو شدن با مریضاشون خجالت می کشن و واهمه دارن. عارشون میشه که مثلا برن از همون جگرکی ای جگر بخرن که مریضشون می ره خرید می کنه از اون جا. خب آقا تو کجای کاری؟ اینی که می گی من حاضرم نیستم حتی باهاش هم سفره بشم همونیه که قسم خوردی به هر رقمی شده نجاتش بدی! نمی دونم. اینا رو من که یه بچه ی نوزده ساله ام با تمام وجودم درک می کنم ولی کسی رو تا حالا ندیدم که درک کنه.


   شاید اینا فقط یکی مثل من رو می خوان در زمره ی خودشون. یه گل به خودی تمام عیار. مار در آستین حتی. من خیلی سعی کردم دورش بزنم و ازش فرار کنم. به زور کشیدم رفتم ریاضی فیزیک.  حتی سر جلسه کنکور یه فکرایی می اومد تو سرم که اون قدری خرابش کن که اصلا اسمت هیچ جا در نیاد. ولی باز با این همه منم الآن یه روپوش سفید محسوب میشم.  هیچ حس خاصی ندارم. وقتی کسی هم دکتر صدا کنه مطمئن باشین آخرین نفری ام که سرم رو برگردونم و فکر کنم با من کار داشته. من تمام دیوارای عالم رو سرم خراب می شه وقتی یکی پسوند دکتر میذاره کنار اسمم. غصه م می گیره کلی که باید جزو گروه اونا باشم. به هر حال واقعا نمی دونم چه حکمتی توشه. بعید می دونم  کار من به نجات دادن افراد برسه. این تنفری که هنوز بعد از دو سال به عمق روز اوّل نسبت به رشته م تو سینه ام وجود داره مانع از این میشه که بخوام جان فشانی کنم برای کسی. یعنی اصلا همچین آدمی نیستم. ولی خُب یه حس خیلی عمیق دیگه هم ته دلم دارم. حس می کنم که شاید واقعا راهی ه که باید تا ته ش برم و ببینم چی میشه. حس می کنم شاید یکم پای تقدیر و سرنوشت وسطه. من هیچ جوره نتونستم ازش فرار کنم. چه بخوام چه نخوام هم قراره روپوش سفید بشم انگاری. یه جمله ای بود می گفت آدما همه اون روزی رو می بینن که دقیقا تبدیل شده ن به چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودن. همون دقیقا.


+ پزشکِ پزشک همون بو علی سینا بود که اونم حیوونکی تا  الآن هزار تا کفن پوسونده زیر اون خاک ها. نسبت دوست (دکتر، عکاس، شاعر) به هر بی سر و پا نتوان کرد و اینا. نمی گم نیستن. هستن. ولی خیلی کم ن. اون قدری که به چشم من یکی نیومدن تا حالا! ولی  یکی از هم کلاسی هام هست. شاید تنها کسی که احساس می کنم احتمالا یه چیز به درد بخوری از توش در می آد همین یه نفره.


   ای کاش می شد به روپوش سفیدان سرزمینم حالی کنم که پزشک همون قدری شغله که سپور سر خیابون تو ساعت شش صبح. ایران از نظر آموزشی گلستان می شد انصافا.


+پ.ن: حالا اگه یکی اومد بگه زادروز حسین علیزاده هم هست... بوعلی سینا رو چسبیدن ولش نمی کنن. :|