امروز یکی از قابلیت های نهان خودم رو کشف کردم. یکی از قابلیت هایی که واقعا فکر نمی کردم داشته باشمش. :)))
هیچ وقت فکرش رو نمی کردم بتونم مثل چیزایی که از دوستان و آشنایان شنیدم مدّت ها بشینم و یه کار تکراری رو انجام بدم. خصوصا اگه یه کار بی تحرّک باشه... فیلم دیدن، فیفا بازی کردن، نوشتن، عکس ادیت کردن، کد زدن، درس خوندن،آهنگ گوش دادن، غذا خوردن... کلا هرچی. البتّه من به طور خودکار شخصیتم طوریه که کلّا هر کاری رو نسبت به یه آدم نرمال کمی بیشتر از حد لازم طول می دم، ولی خب این بازم نمی تونه مانع از خستگی و فرار کردنم بشه. توی همه ی کار هام کلّی گپ زمانی وجود داره برای فرار. خوب یادم می آد کلاس اوّل دبستان واقعا زجر می کشیدم از اینکه بخوام بشینم اون همه بنویسم و بنویسم و باز هم همون چیزا رو ده بار و هزار بار دیگه هم بنویسم. حتّی هنوزم عصبی م می کنه اون سر مشق های احمقانه ی همیشه تکراری... یادمه دقیقا هر دو خط که می نوشتم پا می شدم دور ستون خونه مون مثل اسب یورتمه می دویدم و شعر می خوندم و دوباره یه مدّت بعد بر می گشتم. یا مثلا همیشه واسم عجیب بود که چه جوری یه جوونی مثل خودم رو می بینم که تمام مدّت یه سفر رو با هندزفری های توی گوشش می گذرونه و آخش در نمی آد. یا حتّی وقتی سال کنکور بچه ها رو می دیدم که اون جوری به میز مطالعه شون می چسبیدن...
امّا. خیلی اتفاقی همین الآن متوجه شدم که از امروز صبح که بیدار شدم مثل یک اختاپوس تمام عیار لای ملافه های تختم زیر باد خنک کولر با یک پارچ و لیوان آب در کنارم دراز کشیدم و فقط فرندز دیدم! کاملا انگل وار.
قبول دارم که فیلم دیدن فی نفسه خودش کار واقعا راحت و حتّی مفرّحیه و در واقع اصلا با اون چند تا مثالی که زدم قابل مقایسه نیست... یعنی منظورم اینه که تو باید چی کار کنی؟ تقریبا هیچ کار... همین که بیدار باشی کفایت می کنه. چون عمل نگاه کردن رو که در هر لحظه از بیداریت داری انجام می دی اگه کور نباشی. :)) ضمیر ناخوداگاهت هم خودش برای خودش می گیره همه چی رو اگه نفهم نباشی. :)) یعنی کلا حالا اگه مثلا یه فیلم جنایی پایان باز نباشه که تهش خودت نخوای بشی کاراگاه و حرف های نویسنده ی فیلم رو رمز گشایی کنی، تقریبا هیچ تلاش خاصی نمی خواد فیلم دیدن. خودش خود به خود اانجام می شه. از همون فرآیند های خود به خودی توی ترمودینامیک و این حرفا. :)))
ولی قبول کردن اینکه من برای یه بار هم که شده تو عمرم اون حس خستگی ناشی از تکراری شدن کار رو نداشتم خیلی واسم جالب بود. اینکه واقعا حس خستگی نمی کردم، حس تکراری بودن نداشتم... حس دائمی اینکه "خب با وجودی که خیلی خوش می گذره ولی واقعا باید پاشم برم چون حس می کنم نمی تونم دیگه بیشتر تحملش کنم!"وجود نداشت... خیلی عجیبه در واقع.
خب از این سریال محشر بنویسم؟ چی بنویسم که کم لطفی نکرده باشم آخه؟
راستش من اوّل همین تابستون پونزده تا اپیزود از فصل اوّلش رو دان کرده بودم و سعی کردم ببینمش. ولی چون خیلی اصرار داشتم که نباید باعث اتلاف وقتم بشه حاضر نشدم هیچ زیرنویسی رو واسش در نظر بگیرم... این شد که به اپیزود سوم نرسیده، دلم رو شدیدا زد. چند رو پیش اتفاقی رفتم زیر نویس فارسی انداختم روش و بی خیال آرمان های زیبای رویا گونه ی قوی کردن مهارت های زبان انگلیسیم شدم.:{ و این چیزی بود که امروز بهش رسیدم. :))) یه اعتیاد خیلی شدید شیرین خنده آور.
یه زمانی همون موجودی بودم که می گفتم :"هی، بابا ولش کنین... اینا که زندگی نیست. اینا زندگی رو خوشگل نشونتون می دن که گول بخورین. ارزشش رو نداره، حیف وقت..." ولی می دونی کیلگ، الآن حس متفاوتی دارم. یعنی به نظرم گاهی واقعا لازمه که آدم خودش رو گول بزنه با همچین چیزی. واقعا حس می کنم این بی خیالیه و شل کردنه انگار گاهی اجتناب ناپذیره... اینکه نگاشون کنی، با خودت بگی :"ببین! اینا رو نگاه! زندگی هر کدومشون یه جور گندی لنگ می زنه ولی بازم همه شون دارن کاملا ازش لذّت می برن." و بعدش حداقل یکم سعی کنی مثل اونا لذّت ببری... خودت رو بذاری جای اونا حتی. اونا رو بذاری جای خودت. تو ذهنت هی با داستان ها و قصه ها و مشکل های مختلف ور بری و ور بری...این ستودنیه.
از دیدن سه فصل اوّلش کاملا راضی بودم. به معنای کلمه. و همین الآن می گم هیچ جوره نمی تونم اون نابغه هایی رو درک کنم که همه شون زبان انگلیسی ش رو بدون زیرنویس میبینن و باهاش قهقهه می زنن. منظورم اینه که مگه با سیستم تک محور آموزشی مون چند نفر رو می تونیم داشته باشیم که بتونن بدون زیرنویس اینقدر رله و راحت با فیلم برخورد کنن و تک تک تیکه های خنده دارش رو بفهمن؟ من خودم حتّی نسخه ی با زیرنویسش رو هم خیلی جاها چند بار برای یک دیالوگ مختلف دوباره و سه باره مجبور می شدم ببینم تا بتونم تیکه ی خنده دارش رو بفهمم در حالی که خوب بخش قابل توجهی از زندگیم رو صرف گرفتن مدرک زبانم کردم. برای یه سریال کمدی تو علاوه بر زبان بلد بودن خیلی چیز های دیگه ای رو هم باید بلد باشی تا بتونی ازش لذت ببری. تو باید از اخبار اون کشور انگلیسی زبان خبر داشته باشی، از مد هاشون، فرهنگشون، رسمشون... باید در آن واحد بتونی ایهام و کنایه ی یه کلمه رو بگیری... بیا انصافا قبول کنیم که این حجم از با خبری برای ما ممکن نیست برای همین هم هیچ وقت تو کتم نمی ره وقتی خیلی از آشنا ها می گن براشون خیلی روون و قابل فهمه... پس توصیه م قطعا همینی هست که گفتم، بدون زیر نویس نبینیدش وگرنه خراب می شه.
با این جَوی که من رفتم توش حالا حالا ها درباره ی این شاهکار خواهم نوشت. در وصف حال الآنم فقط اینکه امروز بر خلاف بقیه ی روز های تابستانی با وجودی که مجبور شدم زود بیدار شم و دیگه هم خوابم نبرد، الآن باز هم پر از انرژی هستم (دو نصفه شب است الآن.) زمان هایی بود که آن قدر خندیدم که آب دهانم نزدیک بود خفه ام کند... یک بار حتّی حس می کردم ماهیچه های صورت و دیافراگمی ام از شدّت خندیدن از کار افتاده اند. مثلا در این حد که تو داری از خنده و شکم درد و نفس بند رفتن حاصله می میری ولی باز هم مغزت دستور خنده ی بیشتر و بیشتر تر صادر می کند... آن وقت با خودت می گویی: " بسه دیگه. به خدا دارم می ترکم... این همه خنده رو کجای دلم بذارم؟ ای کاش سریع تر تموم شه."