مشکل من چیه؟
آره، خودم خیلی وقته می دونم. مثل خیلی مشکل های دیگه که خودم کشف شون کردم ولی هی سعی می کنم به خودم بگم: "نه بابا، این که چیزی نیست عادیه کیلگ..."
من یه ترس عظیمی از فراموش شدن دارم، و حتّی از فراموش کردن. یکم بخواهیم بسطش بدیم می رسیم به ترس از گذر زمان، ترس از مرگ، ترس از عدم، نیستی یا نابودی. هر انسانی به طور طبیعی این ترس ها رو تو وجودش داره. می دونم...
ولی من متاسفانه بیشتر از هر کسی به این احساسات مزخرفم بها دادم و الآن به مرحله ای رسیدم که دیگه هیچ کنترلی نمی تونم روشون داشته باشم. شدم یه عروسک خیمه شب بازی با احساسات مزخرف بی اساس تو کلّه ش. من نمی تونم هیچ شروعی رو در هیچ زمینه ای برای خودم متصوّر بشم، چون قبل از شروع شدنش می دونم باید تموم شه و بی نهایت از نقطه ی پایان متنفرم. من شجاعتش رو ندارم که توی هیچ زمینه ای تغییری به وجود بیارم چون می ترسم تغییراتم، حرفام یا عمل کردن هام منجر به تموم شدن چیز هایی بشه که دوست ندارم. من بلد نیستم تو لحظه زندگی کنم.
من از فراموش کردن می ترسم. اکثرا دارم زور می زنم جزئیات رو با دقّتی ده برابر بقیه تو ذهنم بچپونم، چون می ترسم یه روز بیاد که اینا رو یادم بره و باورت نمی شه کیلگ. این حالت منزجر کننده س! دلم می خواد یه مدت برای خودم رو هوا زندگی کنم، بدون اینکه نگران تموم شدن زمانم باشم... بدون اینکه حرص بزنم برای لحظه هایی که حس می کنم دارن تموم می شن. من از هول تموم شدن لحظه هام دارم به بهترین شکل ممکن گند بالا می آرم توشون.
از زمانی که یادم می آد، حتّی اون زمانی که کوچولوی کوچولو بودم این احساسم باهام بود. خیلی از لذّت ها رو از خودم می گرفتم چون طاقت اون لحظه ای رو نداشتم که بهم بگن تموم شد دیگه، جمش کن کیلگ.
متاسّفانه این احساس یک احساس فردی نیست که بتونم داخل خودم حلّش کنم. نیاز به درک عظیمی از طرف بقیه ی افراد جامعه داره و اونا هم ابدا این افکار براشون هضم شده نیست یا اصلا به قول روژ به کفششون هم نیست که یکی وجود داره که همچین احساساتی داره و اینا داره از داخل می خوردش.
من سر کلاسی که جونم واسه استادش در می ره نمی رم، چون می دونم یکی از همین جلسه ها جلسه ی آخرمونه و دیگه قرار نیست شاگردش باشم.
من هر روز مسیرم رو هزاران متر دور تر می کنم تا نخوام از روی پل هوایی رد بشم و اون پیرمرد کارتن خوابی که همیشه اونجا نشسته رو ببینم، چون حس می کنم یکی از همین روز ها قراره از سرما تو پل هوایی یخ بزنه و بمیره و دیگه از روز بعد جاش همیشه خالی باشه و هیچ کس به کفشش هم نباشه و حتّی نفهمن که یه زمانی یه پیرمردی اینجا وجود داشته.
من هر وقت سر کلاس ایمونو مسئول حضور غیاب می آد، فامیلی ش رو از بغل دستیم می پرسم و اون یه چیزی جواب می ده و من یه جا می نویسمش... لای جزوه ای، تو تبلتی کتابی... رو دستی چیزی شده حتی! ولی دوباره برای دفعه ی بعدی یادم می ره. این خودش باعث می شه که عموما سر کلاس ایمونو تو هپروت باشم چون دارم تند تند با خودم اسم کسایی رو که دوست ندارم فراموش شون کنم رو دوره می کنم و شاید تعجب کنید ولی هر بار تا اسم بابای مدرسه ی اوّل دبستان پیش می رم و بعدش دیگه کلاس رسما تموم می شه... حتّی خیلی وقت ها خیلی اسم ها رو یادم نمی آد. کلّییییی می زنم تو سر و کلّه م... تهش مجبور می شم از چوگان پیامکی بپرسم:"هی، اسم اون یارو که تابستون سال سوم راهنمایی اومده بود برامون درباره ی دمپر ماشین توضیح می داد چی بود؟" اونم اوّل واسه آرامش روح چروکیده ی خل و چلم دعا می کنه و بعدش با کلّی راهنمایی بالاخره یادش می آد و بهم می گه و راحتم می کنه!
من معمولا تا یک ساعت قبل هیچ امتحانی نمی رسم حتّی یک دور اون چیزی رو که باید کامل مطالعه کنم، چون اگه تمومش کنم به این معنیه که اون درس تموم شده و این استرس وحشت ناکی بهم می ده بر خلاف بقیه که هر چه قدر بیشتر بخونن و دور کنن استرس شون کمتر می شه.
من وقتی می رسم خونه با وجودی که تمام فکر و ذکرم پیش جغل دونه، لباسام رو در می آرم و می خوابم و ازش سر نمی زنم... چون احساسم بهم می گه یه روز قراره برم و با لاشه ش مواجه بشم. و بعد به جاش خوابای عجق وجقی می بینم که تو هر کدومش جقل دون داره به یه نحوی سلاخی می شه.
من اکثر وقتایی که دارم دوستام رو می بینم یه دفترچه ی یادداشت با خودم می برم و زور زورکی یا شوخی شوخی هم که شده تک تک شون رو مجبور می کنم به کوفتی توش بنویسن چون فکر می کنم قرار نیست دوباره ببینمشون وخب مثلا تیکه می خورم که:"باز این با اون دفترچه ی اسرارش اومد، باور کن کیلگ این کارا مال ابتدایی بود!"
من با جک و جونور های دور و برم حرف می زنم. با هر یاکریمی که می آد پشت پنجره ی اتاقم می شینه... با هر موشی که تو آزمایشگاه هست و قراره دو دقیقه بعد تیکه پاره بشه... با هر گربه ی دم سلف... براشون شکلک در می آرم، اگه دستم بهشون برسه نازشون می کنم و همیشه با خودم تکرار می کنم که مطمئنّا دوباره بر می گرده و یه روزی دوباره می بینمشون چون اگه بخوام این حقیقت رو قبول کنم که دیگه قرار نیست بیاد پشت پنجره بشینه یا دیگه قرار نیست جلو سلف قر و قمیش بیاد، حالم وحشت ناک خراب می شه.
من خیلی وقتا وقتی از یه جایی رد می شم، یهو مغزم جرقه می زنه، ریکوردر موبایلم رو روشن می کنم و مثلا نحوه ی تلفّظ فلان کلمه ی من در آوردی خودم یا فلان ریتمی که تو سرم افتاده و اصلا نمی دونم مال چیه رو توش زمزمه می کنم و هیچ وقت دیگه نمی رم سراغش ولی خیالم راحت میشه که یه جایی ثبتش کردم و اگه دلم بخواد می تونم پیداش کنم که البتّه عمرا بتونم چون یه کوهی از این فایلای بی معنی برای خودم درست کردم!
من خیلی وقتا مثل امروز، هیچ توضیحی برای رفتارم ندارم. می بینم یه گروه از سال بالایی ها دارن عکس می گیرن، همون لحظه به طور آنی حس می کنم که چقد قراره این گروه رو فراموش کنم یه روزی. خودم رو می ندازم بینشون و با هر عکسی که گرفته می شه از یکی شون خواهش می کنم یه عکس هم با تبلت من بگیرن! انگار که سوپر استار سینما باشن یا مثلا جایزه ی نوبل برده باشن... و تهش یکی شون می گه:"بابا این خودش رو کشت، یکی هم با مال این بگیر!" نمی دونم شما از غرور چی می دونید، ولی خب الآن داشتم عکسه رو نگاه می کردم... همه یه حالت تمسخر مانندی توش دارن و اینکه اصلا براشون قابل درک نیست منی که شاید تا همین یه لحظه پیش فقط باهاشون در حد یه ارتباط چشمی آشنا بودم و حتی حرف هم نمی زدیم، یهو خودم رو چپوندم بینشون و کلّییییییییی منتظر موندم تا بالاخره افتخار بدن و یه عکس بندازن باهام! به مقادیر زیادی حس می کنم ارزشش رو نداشت، حس می کنم احساسم اصلا درست نبود. ولی اینم می دونم اگه این کار احمقانه م رو نمی کردم، تا خود همین لحظه و همین ساعت داشتم خودم رو می خوردم که کلاسم با سال بالایی ها تموم شد و هیچ خاطره ای ندارم ازشون و عمرا دیگه یادم بمونه اینا کی بودن و فراموششون خواهم کرد و چه بد می شه و آسمون به زمین می آد...!
من... خیلی... ضعیفم... خیلی...
و این خیلیییی رو اعصابمه.
تو ضعیف نیستی گیلک فقط یکم گیج شدی چون خودت نمی شناسی قرار نیست همه ادم ها مثل هم باشن...
در مورد اینکه اسم ادم ها یادت نمی مون خب امشب داشتم اینو می خوندم شاید برات جالب باشه
http://1ashena.ir/1395/09/19/Dyslexia-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA
و در مورد بقیه حرفات هم فردا می نویسم
اصلا خیلی خوبه که من انگار هرپست روان پریش گونه ای می نویسم منتظرم نظر شن های ساحل رو درباره ش بدونم. شدی عین یه جور مشاور برام! :دی از یه نقطه ای به بعد فهمیدم نمی تونم وبلاگم رو بدون نظراتت تصور کنم دیگه. کاری کردی با ما که...
خوندم مطلبش رو. راستش اطلاعات خودم یکم تخصصی تر بود در مورد دیسلکسیا. خصوصا این ترم تو واحد مغز و اعصاب کلیییی درباره ش بهمون توضیح دادن. (از جمله موارد معدودی که حس با سواد بودن بهم دست داده الآن... :دی) خب یکم قاطی ش کرده بود با باقی چیز ها که زیاد ربطی نداشتن ولی در کل همینی که گفته درسته.
تو که فکر نمی کنی من ازینا دارم؟ آخه واقعا ندارم، :))))) خرابی حافظه ی من و بیشتر این ترس مسخره م هر چی باشه به این مربوط نمی شه. دیسلکسیا دقیقا همون خوانش پریشی ه که خودش گفته. ما تو دبستان جزو سردمداران روان خوانیمون بودیم تو کلاس. چپ و راست هم بالای صف واسه بقیه در و گوهر می فشاندیم و به به چه چه نثارمون می کردن.
می دونی چرا فکر می کنی شجاعت شروع یه تجربه جدید نداری؟چون حس می کنی وقتی که تموم میشه یه قسمتی از خودت از دست میدی از این حس می ترسی ولی اینجوری فقط خودتو محدود میکنی آزادی خودتو میگیری اجازه نمی دی تجربه های جدید داشته باشی..ولی می دونی قرار نیست از احساساتی شدن بترسی نباید جلوی ناراحت شدنت یا ماتم گرفتنت بگیری نگران نباش غرق نمی شی چون یه انسان مستقلی و ارزشت وابسته به چیزایی که داری و نداری نیست ببین هر انسانی خاص خب و هر جایی توی زندگیت قرار گرفتی اصلا الکی نیست که اونجا هستی حتما حکمتی داشته باید سعی کنی موقعیت قبول کنی ازش لذت ببری ولی وابسته بهش نشی.دنیا خیلی سریع تغییرمی کن خب ولی این از دست دادن ها نمی تون بهت صدمه بزن چون هر چقدرم ناراحت بشی یا گریه کنی واقعا قسمتی از خودت از دست نمی دی.
ادم هر موقع اراده کن می تونه سمت خوشحالی بره توانایی خوبی که داریم....چقدر توضیح این موضوع ها سخت...بزار یه مثال بزنم مثلاتو از پیانو زدن لذت می بری عاشق صداش هستی کلیدهای سفید اتفاقات خوب هستن کلیدهای سیاه اتفاقات بد هر کدوم نزنی موسیقی ناقص میشه می تونی حتی دستت از روی کلید برداری ولی دیگه موسیقی نداری حتی اگه دستت از روی کلید برداری هم باز اونجا نشستی و خودت انتخاب کردی در هر صورت زمان می گذره و تو اونجا نشستی بهتر نیست وقتی نشستی موسیقی که دوست داری بشنوی تا اینکه بی کار باشی!....یه قسمتیش مثل کار تو ..تو انتخاب کردی نه از نتیجه می ترسم پس کل زمان اون کاری که دوست ندارم انجام می دم بخاطر یه نتیجه کوتاه..خب نتیجه گرایی برای هیچ کس خوشحالی نمی اره که هیچ ممکن بعدا پشیمون بشی پس سعی کن فرایند گرا باشی...
تجربه کن لذت ببر مثل اب باش شکل ظرف به خودت بگیر ولی ماهیتت تغییر نمی کن در هرصورت ارزشت زیاد چون اب هستی...
دارم سعی می کنم انقدر بهم ریخته توضیح ندم ولی موضوع سختی انتخاب کردی :)....بزار از خودم مثال بزنم مثلا من صفحه گیلک می خونم باهاش هم فکری می کنم همذات پنداری می کنم و یه روز می ام می بینم که صفحه اش نیست خب وحشت نمی کنم که نیست چی شده چون فکر می کنم امیدوارم هرجا هست سلامت و خوشحال باشه و خیالم راحت که همون خدایی که مواظب من هست مواظب اونم هست و اگه اتفاقی براش افتاده حتما حکمتی داشته یا حتما زمانش رسید بوده....
همین که میگی سر کلاس استادی که دوست دارم نمی رم چه بری چه نری اون درس میده میتونی بری سر کلاسش و برای یک عمر خاطره های خوبش داشته باشی. و حالا از جدا شدن هم کمی ناراحت بشی ماتم بگیری که روند طبیعی هم همین یا هیچکدوم نداشته باشی ...تازه اینکه می گی ناراحت اخرش برات پر رنگ تر فقط انتخاب مغزت یعنی پیش فرض ادما اینکه تاکید کنن روی فکر منفی از بچگی همین بهمون یاد دادن جامعه هم رو این تاکید می کن مغز هر جهتی تمرین بدی همون سمت می ره می تونی انقدر تمرین کنی که وقتی یاد خاطره ای می افتی قسمت خوبش توی ذهنت بیاد انتخاب با خودت....
جغل دون یه روزی می میره همه می میرن ترجیح میدی یادت بیاد باهاش بازی می کردی یا یادت بیاد پشیمونی که سمتش نرفتی...
اینکه انقدر به ادم ها فکر می کنی انقدر حواست به موجودات هست همون گربه یا همون کبوتری که دیدی می دونی این یه استعداد بقیه مثل تو نیستن چون این استعدادندارن تو درد دنیارو حس می کنی جریان زندگی حس می کنی همه اینو حس نمی کنن تو خیلی توانایی داری که می تونی اینو حس کنی. و خودت نمی دونی..تو می تونی خودت و اطرافت تغییر بدی در جهت بهتر شدن دنیا.....ببین نود درصد افرادی که اینجوری بودن و دیدم و اطرافم هستن بشدت افراد مهربونی هستن چون درد بقیه رو حس می کنن چند نفرشون توی کار خیریه هستن یکیشون به ۴۰ تا نوزاد کمک می کنو اون یکی مخارج ۱۸ تا بچه دبستانی یتیم مید تازه اینا کمترین ها هستن...تو توانایی کمک به ادم های دیگه رو داری :) ازش ناراحت نباش هنوز کامل نیست برای همین تشخیصش نمی دی
خب حرف های پر انرژی ای بودن. حالا نمی دونم شاید اینکه تو اسمش رو می ذاری مهربونی به مقادیر زیادی خودخواهی باشه. به غیر از اون تیکه ی جغل دون قراره بمیره که خب واقعا هیچ جوره تو کتم نمی ره با بقیه ش موافقم به مقادیر زیادی. ولی می دونی همون طور که نوشتم گاهی واقعا کنترلش دست خودم نیست! مثل یه جور غریزه یا هر چی...
یعنی خب واقعا هر طور سعی می کنم می بینم انگاری لذت نبردن رو به اون درد اتمام تهش ترجیح می دم. بعد اگه بخوام یکم بیشتر بسطش بدم نمودش می شه اینکه دلم نمی خواد اصلا لذت زندگی کردن بهم داده می شد چون تهش قراره بمیرم.
حالا به طور خاص نظرت در مورد پاراگراف آخر چیه؟ این حس له شدگی شدید رو کجای دلم بذارم؟ هم چنان راه رو باز بذارم برای همچین احساسی نسبت به آدم های دور و برم که شاید حتی از وجود خارجی من تو دنیا خبری ندارن؟
:)))))))))
خب خدارو شکر دیسلکسیا نداری چون من خودم. داشتم...
میخوای چند تا پست برات نظر نزارم این عادت از سرت بیافته؟:))))
نه، لطفا شما ازین تنبیه های سخت سخت در نظر نگیرید. :))) من خودم یه جوری به مغزم یاد می دم عادت های مسخره ش از سرش بیفته. نیست عادت ها ی عجیب غریبم تو همین یکی خلاصه می شه...
ببخشید زودتر جواب ندادم یکم سرم شلوغ :)....داشتم فکر می کردم شاید واقعا باید با یه مشاور حرف بزنی می دونی من طبق تجربه و کتاب هایی که خوندم یه مقداری می تونم کمک بکنم ولی برای هر سوالی جواب های زیادی هست و هرچی باشه مشاور تخصص این کار داره خیلی بهتر و درست تر می تون کمکت کن من حتی دارم فکر می کنم نمی خوام حرف اشتباهی بهت بزنم...له شدگی !بخاطر اینکه فکرکردی غرورت شکست؟بنظرم غرور از ترس آسیب دیدن یا دلبستگی می اد مگه اون لحظه چی از دست دادی؟اگه غرور داشته باشی دور خودت یه خط ممتد می کشی یه سری خوشحالی ها کارهای زندگی برای خودت ممنوع می کنی بنظرم غرور جلوی دوست داشتن دنیارو می گیره همون طوری که ترس اینکار می کن ولی غرور با اینکه به خودت افتخار بکنی از خودت محافظت بکنی بدونی ارزش داری فرق داره .غرور مثل اینکه تو به بقیه از زاویه بالاتر نگاه کنی و فکر کنی بقیه ارزش کم تری دارن اونم بدون هیچ دلیلی.......تو رفتی با اونا عکس انداختی اونا مثلا مسخره کردن چیزی از ارزش تو کم شد؟نه .بهت آسیب رسید؟نه .فقط کاری که دلت میخواست انجام دادی.
اون صدای توی سرت هی گفت کار اشتباهی کردی کوچیک شدی مسخرت کردن این همون صدای منفی ذهن...اگه این حرفارو نمی زد چی فکر می کردی؟خوشحال بودی که کاری که میخواستی انجام دادی خب اون واحد زهرمارسازی مغز...کم کم یاد میگیری از فکر های دیگه ات تشخیصش بدی این همونی که جلوی کارهای جدید و خلاقیت می گیره و با منطق فرق داره.....
در مورد این اصلا لذت زندگی نمی خوام تا اخر عمر می تونی فقط غر بزنی که زندگی نمی خوام ولی همچنان ادامه داره و هیچی تغییر نمی کن و چون انقدری دیوانه نیستی که سمت خودکشی بری پس ادامه داره به مرور زمان رو می اری به خود تخریبی چون این کاملا یه فکر مصموم که در طول زمان می تون رشد بکن و در جهت منفی قوی تر بشه بعضی ها سیگار میکشن یه سری الکل و مواد و ....فرقی نداره آسیب به بدن در هر صورت آسیب و کم کم تبدیل به عادت میشه و از پس تغییر این عادت بر نمی ان و خب بهتر که لذت بردن و درست زنده بودن انتخاب بکنی چون اون جهت منفی زندگی زود تموم نمیشه فقط دردناک می شه....پس زودتر این فکرت تغییر بده نمی دونم چطوری...می دونم نباید اینجوری برات توضیح می دادم باید از جهت مثبت میگفتم و بنظرم این یه واقعیت. پس جدی بهتر به جای حرفای من بری پیش مشاور :)