خستمه. خسته ام. خسّه م! اون قدری که حتّی حوصله تشدید گذاشتن رو ندارم.
تموم شد. ولی با بد بختی تموم شد. به سختی تموم شد. به کشندگی و خسته کنندگی تموم شد.
کلّی کار داشتم واسه این یه هفته تعطیلی م. ولی الآن فقط لمس و بی حس م.
بهم هم ثابت شد، اوّل و آخرش هر چی که بشه، من باید برم گدایی نمره کنم. حتّی اگه مثل خر از اوّلش بخونم، بازم یه کوفتی پیش می آد، بد بخت می شم. امتحان امروزم ریدمانی به معنای واقعی بود. بار دومی بود که حسّ سر جلسه ی کنکور بودن بهم دست داد. حسّی که فکر می کردم دیگه قرار نیست تا آخر عمرم دوباره تجربه ش کنم. همونی که از استرس دلم می خواست سفید بدم برگه رو و خودم و برگه و کل دنیا رو راحت کنم.
باور کن دیگه بریدم کیلگ از بس که همه چی قاراشمیشه. بریدم، می فهمی؟
باور کن که دیگه نمی کشم.
باور کن که دلم می خواد بمیرم و راحت شم از این حجم نکشیدن.
هیچ وقت تو زندگی م این قدر ضعیف النّفس نبودم که بگم آدمی نیستم که از پی کاری بر بیام.
اوّل راهنمایی بودم، تو سرویس یکی از هم پایه ای هام شاید حدود پنج صفحه ی اوّل اهل کاشان سهراب رو از حفظ خوند، همه تحسینش کردن که چه قدر خفنه که اینا رو حفظه. حدود یه ماه بعدش من کل صدای پای آب رو حفظ کرده بودم.
سوم راهنمایی بودم، مد شده بود تو مدرسه همه با این مکعب روبیکا ور می رفتن. یکی داشتیم فقط همون یه نفر می تونست درست کنه روبیک رو. رفتم ازش خواستم بهم یاد بده. بد جنس بود، نگفت که اینا همه فرمول داره. گفت خودت باید بتونی درستش کنی. استعداده. زود باوری بودم هاه... و اصلا تو کتم نمی رفت که استعدادش رو نداشته باشم. حدود یک سال هر جا می رفتم اون مکعب کوفتی تو دستم بود، و بالاخره استعدادش رو تو خودم "ایجاد" کردم. بدون هیچ فرمولی بعد حدود شش ماه خودم یاد گرفتم درستش کنم. مکعب رو بیکی رو که همه با فرمول درست می کنن.
نمی دونم دوم سوم دبیرستان بودیم. یه اتفاقی افتاد که یه سوالی که نباید سر کلاس مطرح شد. معلّم مون گفت نه بابا این در حد شما ها نیست و عمرا نمی تونید حلّش کنین حتی دانشگاهی هاش هم نمی تونن. من از حرصم یه هفته بعد حلش کرده بودم، با وجودی که تهش هیچ جوره باور نکرد خودم نوشتمش و خیلی شیک برگشت بهم گفت این کد رو دادی کی برات نوشته؟
قبلا ها وقتی یکی بهم می گفت نمی تونی، فقط می زدم تو دهنش می گفتم خفه شو تو کی هستی که برای من تصمیم می گیری چی رو می تونم و چی رو نمی تونم. الآن، وقتی یکی بهم می گه نمی تونی، فقط بهش می گم آره. می دونم.
توانی برام نمونده. دارم دیوونه و مجنون می شم. نمی دونم چقد باید بنویسم دیگه نمی کشم که همه ازم قطع امید کنن. ولی واقعا نمی کشم. حقیقتا نمی کشم. همه ی اینا رو هم به یه بغض سه ساله ای که تو گلوم مونده دارم می نویسم.
آقا ما رو ول کنین دیگه. ما نمی تونیم. آدمش نبودیم و نیستیم.
من باور کردم که نمی کشم. باور کردم که آدم کار های سخت و نشدنی نیستم. باور کردم که یه آدم معمولی ام نه یه سوپر نچرالی چیزی. این افتضاحه خب؟ چون تنها تمایز بچه ها با آدم بزرگا همینه و برای همینم هست که بهشون هرچی رو بگی نقاشی می کنن. بهشون بگی یه دایناسور یشمی خال خال پشمی بکش، یه چیزی تحویلتون می دن بالاخره. نمی گن ما دایناسور ندیدیم. اونا هم تو کتشون نمی ره که کار نشد داشته باشه. اصلا از کی اینجوری شدم؟ از همون شبی که کنکوری بودم و نمی دونم یهو از خواب پریدم. مکالمه ی نصف شبی بین مامان و بابام رو شنیدم. بابام داشت می گفت قطعا قبول نمی شه. مامانم هم جوابش رو با یه هوم خشک و خالی داد.
از همون موقع بود که سوالم رو پرسیدم از خودم. "اگه نشه چی؟" و همینه که این سه سال اخیرم رو ریدمان کرده. از همون موقع این جمله قبل از انجام هرکار نسبتا مهمی می آد تو ذهنم. و نمی شه. انجام نمی شه. دیگه مثل گذشته ها نیست، اون موقع ها سرم رو می نداختم پایین می زدم به راه ببینم چی می شه و تهش به نتیجه ای که می خواستم می رسیدم. فکر معادله های نشه و بشه ای نبودم. روبیک رو می گرفتم تو دستم و می گذروندم و بعد یه مدتی خودش تو دستام چفت و جور می شد بدون اینکه بخوام یا بفهمم.
الآن سه ساله که این جوری نیست...
یه سال کنکور به اندازه ی کافی خودش وحشت ناک هست.
کدومتون می فهمید من چی دارم می کشم؟ هیچ کدوم! من سه ساااااااله که کنکوری ام. سه سال متوالیه که زندگی م آشغالی و به درد نخور شده.
دیگه نمی تونم تحملّش کنم. کاری هم نمی تونم براش بکنم. لازمه ش یه حجم طولانی مدّت از رد دادنه که نمی شه.
پدرم داره در می آد.
اصلا هم حال می کنم بیام بنویسم که واقعا فکر می کنم دیگه توانایی ش رو ندارم. انرژی ش رو هم. دوست دارم همه دیگه به چشم یه بی عرضه بهم نگاه کنن که نمی تونه. دوست دارم یه مدت طولانی دیگه هیشکی انتظار به انجام رسوندن کوچک ترین کاری رو ازم نداشته باشه. دوست دارم هیچ توقعی نباشه. بگن اینو ولش کن. این که نمی تونه. دوست دارم یه آدم به درد نخور لش بشم. مثل همون پیچی که یه عمره تو جعبه ابزارت هست ولی نمی دونی کجا به کار ببریش!
دوست دارم همین طوری الّابختکی زندگی کنم. بی هیچ هدفی و صرفا برای وجود داشتن.
شما اگه الآن یه غول چراغ جادو داشتید چی ازش می خواستید؟
می دونی من اگه بودم چی می خواستم کیلگ؟چیزی که نمی دونم تحت تاثیر کدوم یکی از ضمیر های ناخودآگاه ذهنم الآن داره روش کلیک کلیک می شه اینه که آرزو می کردم برم آنتراکتیکا. فقط هم یه وسیله با خودم ببرم. یه پالتو ی پشمی که دو برابر بدنم حجم داشته باشه... برم و با پنگوئن ها زندگی کنم. اصلا بشم چوپان پنگوئن ها. خودم باشم و یه دنیای سفید یخ زده. وقتی گرسنه م شد برم تو آب و برای خودم ماهی بگیرم. تو بی کاری هام، زل بزنم به سفیدی ها که تنها کاریه که از دستم بر می آد. سردم شد هم پالتوم رو بپیچم دور خودم و بخوابم. اون قدر بی هدف زندگی کنم که زندگی م تموم شه. اصلا دیگه دلم نمی خواد انسان باشم. می خوام پنگوئنی چیزی باشم. چه می دونم...
یه استاد داشتیم این ترم، یه خانوم پیر حدودا هفتاد ساله ای. چقد عاشقش بودم. جوونی رو می ستود. عین یه گوهر با ارزش. به ماها نگاه می کرد و چشماش برق می زد...می گفت شما جوونا خیلی استرس می کشید. حیفه! می گفت شما ها اینقدر الآن سلول هاتون سالم و جوونن که اگه به خودتون اجازه بدین حتّی یکی از همون سلول ها به خاطر استرس بمیرن، بی انصافی بزرگی در حقّ خودتون کردین. چون این سلول ها توشون زندگی جاریه. جوونی جاریه. اصلا وقتش نیست که بمیرن. مسئولید اگه بزنین بکشینشون. می گفت استرس های الکی که به خودتون وارد می کنین به طور وحشت ناکی سلول هاتون رو می کشه و خبر ندارید. خلاصه اصلا کلاس روان درمانی بود، کلاس درس نبود اینقد که با حرفاش موافق بودم و لذّت می بردم.
شدیدا می خوام شلش کنم و رد بدم و دیگه هیچ استرسی به خودم وارد نکنم ولی نمی شه. دوس دارم کلا لایف استایلم رو عوض کنم. یه آدم جدید بشم که هیچ ربطی به اینی که الآن هستم نداره...
احساس می کنم سلول هام دونه دونه دارن آپوپتوز می کنن الآن. خداحافظ عزیزای من. ببخشید که اینقدر محیط آشغالی و به درد نخوری براتون فراهم کردم... ببیخشید که لیاقت زنده بودنتون رو برای من خرج کردین. شرمنده تونم. ببخشید...