هاه. :))))) بحث اینه که به طرز مسخره ای چرت و پرت هایی که اینجا می آم می نویسم دارن مسیر زندگی م رو تغییر می دن. یعنی حداقلش اینه که اینا چیزی رو تغییر نمی دن و همه چیز خیلی تصادفی و شیک مطابق دغدغه های من تو دنیای واقعی همسو با چیز هایی که تو دنیای مجازی درباره شون غر میزنم پیش می ره. :)))
مثل یه جور وسیله ی جادویی شده برام، من اعصابم خورده، می آم اینجا مثل دختربچه های دوساله نق و نوق می کنم و بعدش در فرصتی برق آسا نق و نوق هام به یه نحوی رفع می شن که باور کردنش برام یکم غیر قابل باوره. :|
من مثال می زنم شما بگین اگه واقعا تا این حد عادیه ذهنم رو بیش تر از این درگیرش نکنم. ولی اگه عادیه نباشه، چه گلی بگیرم به سرم؟ یعنی تا این حد خواننده ی خاموش آشنا دارم که می آن اینا رو می خونن و بعدش می زنن گندهاشون رو درست می کنن با توجه به نوشته های من و کلا عکس العمل نشون می دن به اینایی که من دارم به هم می بافم؟ آقا من می ترسم. :|
مثال شماره ی 1:
من اومدم توی پست دویست و هشتاد و نهم این بلاگ، (اینجا) نق زدم که ناراحتم. چون حس ضایع شدن می کردم. شدیییید. رفته بودم خودم رو بی علّت و بی جهت قاطی یه سری آدم نا شناس کرده بودم و خیلی حسّی و به دلیل اینکه مغزم بهم دستور می داد (که البته اکثر مواقع خودم هم از دستوراش سر در نمی آرم!) ازشون خواسته بودم که باهام سلفی بگیرن. انگار که سلبریتی ای چیزی باشن! :))) و خوب بعدش از روی بازخورد همون آدما دیدم که انگاری کارم خیلی نامعقولانه س و درک نشدنی. حس خورد شدن می کردم در اون بازه ی زمانی.
یک هفته نگذشته بود که از همون اکیپ سال بالایی ها، یکی شون اومد پیشم. با هم اختلاط کردیم یکم، و تهش ازم خواهش کرد که اون عکسی که باهم دسته جمعی سلفی گرفتیم رو براش ایمیل کنم و دقّت کن کیلگ، اون عکس رو فقط به خاطر من که توش حضور داشتم می خواست و نه به خاطر کس دیگه ای. چون اون زمانی که من رفتم عکس بگیرم باهاشون، خودشون هم داشتن عکس می گرفتن. خود همین یارو گوشی به دست و عکاس بود و در نتیجه کلی عکس داشتن که خودشون اکیپی با هم گرفته بودن.ولی من تو اون عکس ها نبودم. این عکسایی که دست من بود، تنها عکسایی بود که خودم توش حضور داشتم. و خب آره دیگه، خیلی شیک اومد گفت اون عکس دست جمعی ای که با هم گرفتیم رو برام بفرست یادگاری داشته باشم.
اون موقعی که اینجوری شد واقعا سعی کردم بزرگش نکنم و باهاش عادی برخورد کنم. حتّی نیومدم اینجا بنویسمش... ولی تا چند روز انرژی مثبت ازتو چشمام رنگین کمون می زد! خیلی خوشحال بودم که بالاخره یکی از هزاران حسی که تو کلّه ی قرمه سبزی ایم هست، یه حسّ دو طرفه س. یعنی کاملا اون چرت و پرت هایی که در اثر این اتّفاق اومدم رو بلاگم پر کردم تو اون پست رو شدیدا ریختم دور. چون فرض استقرام غلط از آب در اومده بود و فکر کنم در حد اطلاعات عمومی ریاضیاتی بدونید دیگه... فرض استقرات که غلط باشه کلّ کلّش غلط می شه. انگار که پایه های یه خونه رو از کره ساخته باشی!
مثال شماره ی 2:
به عنوان آخرین پستم، اومدم شخصیت یه نفر از بچّه های دانشگا رو به لجن کشیدم رو این بلاگ. (اینجا) اومدم فحش کش ش کردم و نق زدم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره چون خودکاری که ازم قرض گرفته بود رو پس نداده بود و منم شدیدا تو آمپاس خودکاری گیر کرده بودم در اون لحظه و فلان و چی.
ابدا کف دستم رو بو نکرده بودم که تهش اینجوری می شه. چه جوری؟ امروز بعد امتحان، از چند تا صندلی بغلی اومده پیشم.... (و مثلا در حالی که من دارم تو دلم بازم فحش می دم که خودکارم رو چی کار کردی نامرد و اینکه حالا دیگه چی می خوای ازم بِکَنی ببری، خودکار کافی نبود واست؟) که یهو پرت کرد تو صورتم: "خودکارت رو برات آوردم.یکم صبر کن بهت بدمش." و دست کرد تو کیفش تا خودکار رو از ته کیفش پیدا کنه.
یاوه نمی گم اگه گفته باشم که برای کسری از ثانیه خشکم زده بود! یعنی حتّی فکر کردم با صدای بلند اینا رو داشتم می گفتم یا مثلا طرف قوّه ی ذهن خوانی ای چیزی داره. وای. از بیرون خشک شده بودم و مغزم با سرعت سرسام آوری داشت کار می کرد که من کی بند آب دادم که اینجوری شد!
تهش خودکار رو بهم داد(و منم که اصلا فازم یه فاز دیگه ای بود و اصلا حواسم نبود طرف رو مرام کُش کنم و مثلا تعارف بزنم که قابل نداره و باشه پیشت و اینا) خودکار رو بدون هیچ حرفی ازش گرفتم (شاید قاپیده باشمش حتّی، یادم نمی آد درست!) که اضافه کرد:
"آره، همون روز تو سالن تشریح می خواستم بهت بدمش. از پشت سر کلی صدات کردم ولی نشنیدی!"
ذهنم نهیب زد که جواب بده. با جمله ی چرت "آره. من خیلی وقتا نمی فهمم دور و برم چی می گذره و کلا توی یه فاز دیگه ای ام." مکالمه ی شیرینمون رو به پایان بردم که خب ازین جمله احتمالا برداشت می کنه شخصیت پارانوئید یا اوتیسمی ای چیزی دارم. خب الآن دارم فکر می کنم که چقد چرت جوابش رو دادم... ولی مهم نیست. اینم مهم نیست که اینقدری متعجب شده بودم که اصلا دیگه خودکاره واسم مهم نبود و الآن اصلا نمی دونم کدوم گوری انداختمش. مهم اینه که هی! طرف به اون عوضی ای هم که فکر می کردم نبود...
تهش چی؟ بعدش که کم کم به خودم اومدم، برگشتم یه لبخندی زندم که کل عضلات صورتم کش اومد و خیلی کوتاه وقتی داشت از پشت می رفت بهش گفتم:"هی!"
"راستی، مرسی!"
البته می دونی لحن اونم خیلی عادی نبود. دقیقا یه لحنی بود که انگار از اینایی که من نوشتم یا حالا تو ذهنم هست خبر داره و اومده خودکار رو پس بده که بگه:"بیا گدا. اینم از خودکارت. دیگه هیچ دینی نسبت به توی گدا صفت ندارم." نمی دونم. همچین دلی نبود کارش، وظیفه ای و خشک بود. ولی بازم دمش گرم، هورا خودکارم رو پس گرفتم.
پایان امثال و حکم. خب در کل اینکه:
آشنایان عزیز(اگه واقعا هستید) آفرین. خیلی خوبه. همین جوری به خوندن بی صدای بلاگ ادامه بدید و رفتار هاتون رو درست کنید چون خیلی بهم خوش می گذره! و هم چنان هم رو نکنید که می شناسید. واقعا چی می شد اگه ما می تونستیم این کوفتی هایی که رو دلمون باد می کنه رو یه جوری به گوش اونایی که می خوایم برسونیم و در عین حال طرف نفهمه که ماییم و بفهمه که کارش اشتباس! دنیا بهشت می شد.
+ به نظرتون وبلاگم می تونه مرده ها رو هم برگردونه اگه ازش بخوام؟ :-حسرت
+ یاد دریا به خیر. اونم سر کلاس وقتی درس می داد خیلی مثال مثال می کرد. :-دلتنگی
پ.ن: راستش گفتم اگه واقعا با یک درصد شانس اینجا رو می خونی... شین جان. که البته برام سخته الکی پسوند جان بذارم جلوی اسمت چون نهایت شناختم ازت در حد همون خودکارایه که گرفتی و پسش ندادی و اینکه کلا سر کلاسا نمی آی که ببینمت! خب خواستم بگم، (اگه واقعا یه درصد شانس داشته باشم که اینا رو بخونی) دیگه دلگیر نیستم از دستت چون سعی کردی گندت رو درست کنی. تا قبل امروز یه حالت تدافعی گرفته بودم و یه پس زمینه ی بدی ازت داشتم تو ذهنم. الآن ابدا اون حس رو ندارم و خب همه ش رو ریختم دور و آماده ام که دوباره اطّلاعات دیگه ای درباره ت به دست بیارم و بیشتر بشناسمت! امیدوارم تو هم از اینایی که اینجا نوشته بودم دلگیر نباشی و یک یک مساوی شده باشیم و الآن با هم اکی باشیم. به هر حال منم اون موقع اعصابم خورد بود و شاید خیلی بی رحمانه قضاوتت کردم. خودکارم نداشتم تازه. بیا دوست باشیم. ماچ ماچ. :{
جوانک احمق. اومد تو سالن تشریح زل زد تو چشمام و گفت: "خودکار داری؟"
منم با این که هی دلم می گفت بگو نه بگو نه و تو دستم هم پر بود از جزوه و داشتم از کت و کول می افتادم و اصلا هم حوصله نداشتم در کیفم رو باز کنم و از تهش همون یدونه خودکاری که سال به سال هم سراغش نمی رم مگه اینکه مجبور شم فرمی چیزی رو پر کنم در بیارم، برگشتم بهش گفتم آره. چون دلم نمی خواست دروغ بگم و اگه می گفتم نه در حالی که می دونستم یه خودکار ته کیفم هست یه حس مسخره ای بهم دست می داد. تهشم مجبور شدم بهش خودکار بدم.
موقع خودکار دادن برگشتم بهش گفتم:"فقط یادت باشه بهم پسش بدی برای امتحان ها خودکار دیگه ای ندارم."
یه خنده ی مسخره ی لوسی کرد و گفت:"اینجا امتحان هاش تستیه عمو."
بعدشم گذاشت و رفت.
الآن: منم و امتحان تشریحی فردام و خودکاری که ندارمش و شاید باورتون نشه ولی دیگه هم هیچ خودکار آبی دیگه ای تو اتاقم ندارم چون کلا از بچگی با خودکار حال نکردم و همه چی رو با مداد نوشتم مگه این که مجبور بشم.
آدم به این بی شعوری دیده بودین؟ خب من افتخارش رو داشتم.
عاقا اصلا شما خونه تون پر خودکار، شما های کلاس، شما پول خودکار واستون چیزی نیست، شما با مرام، اصلا شما رو گونی خودکار نشستی. اگه به نظرت این قدر عجیبه که من روی خودکارم حساس باشم، چرا خودت گشادیت رو نذاشتی کنار و خودکار نیاوردی با خودت؟ من ابدا اینجوری نیستم و الآن خودکار آبی روونم رو می خوام که موقع انتخابش تو شهر کتاب حدود یه ربع داشتم خودکار های مختلف رو می کشیدم روی کاغذ تا ببینم کدومش اونیه که می خوام. بی شعور زده ست خودکار پنترم رو نابود کرده. قرمزش هست، مشکی ش هم هست، آبیش نیست. تازه خودکاره نوعه نو بود. شاید بیشتر از ده کلمه هم باهاش ننوشته بودم. که چی؟ من زیاد از حد حساسّم؟ به کسی چه مربوط؟ عشقم می کشه!!! وقتی می آی از من خودکار بگیری، باید با هرچی گفتم کنار بیای. وقتی می گم خودکار دیگه ای ندارم، یعنی واقعا ندارم و اصلا مثل شما ها نیستم که پشت هر حرفم ده تا نیش و کنایه و ضرب المثل قایم کرده باشم. چرا فکر کردی که مثلا باهات شوخی کردم و به کفشت هم نبود بیای خودکارم رو پس بدی؟ کاملا جدی بودم و الآن هم ابدا نمی بخشمت.
نمی دونم شاید واقعا یه "خودکار" تا اون حدی که من دارم شورش می کنم موضوع مهمی نباشه... ولی از رو همین شخصیت خیلی ها رو می شه شناخت. شعور چیزی نیست که فقط با خوشگل حرف زدن و وراجی های بی جا و داف بودن و شاخ بودن بشه ساختش. عوضی.
+همه ش یاد خودم می افتم که همین چند روز پیش یه خودکار رو از یکی از بچه ها گرفتم تا برم باهاش فرم حضور غیاب پر کنم و بعدش اون بالا موقع حضور غیاب یکی دیگه اون خودکار رو از من گرفت و تقریبا من بعد حضور غیاب هیچ چی از کلاس درس نفهمیدم تا مطمئن نشدم که خودکار به دست صاحب اوّلش برگشته.
+هیچی دیگه الآن رفتم به ایزوفاگوس التماس کردم که بهم خودکار بده. بر عکس شده ها!!! همیشه کوچیکه از خواهر یا برادر بزرگش چیز میز می گیره. الآن من دارم از ایزوفاگوس لوازم تحریر قرض می کنم. تا همین حد ندار و بد بخت...
پ.ن: هر کسی که اینو خوند، لطف کنه دفعه ی بعد که از جایی خودکار برداشت/ از کسی خودکاری قرض کرد حتما برش گردونه به صاحبش. شاید از نظر شما کوچیک و بی اهمیت، حتی اگه در حد یه دونه ی ارزن هم بود باید امانت رو برگردونید به صاحبش. این یه قانون خیلی واضحیه در جوامع انسانی که متاسفانه نمی دونم چرا خیلی ها حالیشون نیست!!!!
پ.ن بعدی: خب از اونجایی که ایزوفاگوس هم خودکاراش رو حاضر نشد بده به من (یعنی در این حد روابطمون قویه ها. خیلی شیک گفت نمی دم.)، رفتم رو انداختم به مامانم. حالا تا براش قصه ی رستم و سهراب تعریف نکنم، حاضر نمی شه بهم خودکار بده.
می گه: "طرف کی بود حالا؟"
- نمی دونم!
- یعنی نمی شناختیش؟
- خوب یکی از بچه های کلاسمون بود دیگه.
- اسمش رو هم نمی دونی؟
- نه! ولی چهره ش آشنا بود یکم.
- خب معلومه نباید می دادی خودکارت رو. مشکل خودته بکش حالا. مگه هر کی پیدا شد خودکار خواست، تو باید واسش تامین کنی آخه؟
- یعنی دروغکی می گفتم خودکار ندارم؟
- خب الآن که راست گفتی خیلی حال کردی نه؟
شما هم مثل من پوکر فیس شید، خوب؟ :|