من که هی هر روزش رو رفتم دانشگاه. در واقع هر روزش یه بلایی به سرم نازل شده که به خاطرش مجبور شدم برم دانشگاه. :)) انتخاب واحد، گم و گور شدن نمره هام، نمره گرفتن از این و اون... چه می دونم.
یعنی باورتون نمی شه اگه براتون بنویسم واسه واحدی که برنداشتم و سر کلاساش نرفتم و حتّی امتحانش رو هم ندادم، برام نمره رد شده :)))) و ازون طرف نمره ی واحد خودم گم شده! باورتون نمی شه که رفتم برگه کشیدم بیرون از توی یه چیز ساک مانند گنده ای و بهشون ثابت کردم که به خدا من امتحان دادم. تازه خیلی برام جالب بود که این برگه هایی که ما با این همه بدبختی پرشون می کنیم و استرس می کشیم رو در چه شرایطی نگه داری می کنن. همه ش به هم شخم خورده بود! :))) حتی همه ش داشتم به این فکر می کردم که اگه برگه م تو اون گونی ه نباشه باید دقیقا چی کار کنم که اینا باور کنن من نمره دارم. اصلا فکر دوباره امتحان دادن داشت روانی م می کرد. تازه بعدش هم استادش گفت تو که این همه برگه ها رو داری می گردی بیا مال اینایی هم که اعتراض زدن برگه هاشون رو بکش بیرون دوباره تصحیح کن. :| و خلاصه اینکه برگه ی شاگرد اوّل مون از زیر دست من رد شده و صحیح شده. بله. یوهاهاهاها.
خیلی ازین بی در و پیکری شون بدم می آد ولی خب تا یه حد خوبی هیجان انگیزم هست واسم این پروسه ها. حسّ زمانی رو داره که هری اینا آشپزخونه ی هاگوارتز رو کشف کرده بودن با اون همه جن خانگی توش!
این مدلیه که به عنوان انتقالی خیلی بد بختی می کشی کلا، ولی خوب همین که با گروه های مختلف سر کلاس می ری و هر چی دلت می خواد واحد بر می داری یه جور بهشته. مثلا قشنگ هر جور دلم می خواد واحد بر می دارم و هیشکی حق نداره بهم بگه فلان ساعت نمی تونی برداری چون پر شده چون من هم متقابلا پرت می کنم تو صورتش که من دانشجوی مهمانم و فقط همین ساعت به برنامه م می خوره و تمام. :)) حالا مثلا تا قبلش باید کلی استرس شب انتخاب واحد رو می کشیدم که چه گلی بگیرم به سرم و تهش هم گند ترین ساعت ها بهم می افتاد که البتّه چون همه مون با هم دست و پا چلفتی بودیم، اتفاق خاصّی نمی افتاد و با دوستام دوباره توی یه گروه با ساعت گند می افتادم. :))))
ولی خلاصه وار اینکه دانشگاه قبلی مون خیلی مسخره بود. اینجا هم مسخره س ولی نه در اون حد. کلا دانشجو محور تره و خوب من راحت تر باهاش کنار می آم و به مراتب بیشتر بهم خوش می گذره. تازه خبر ندارید که اونا فقط سه روز بین شروع دو تا ترمشون فاصله بود. ای دلم خُنُک، ای دلم خُنُک. سوز به دل بشن.
جدای ازین که هر روز مجبور می شم برم دانشگاه، همین که عشقی کار می کنم خودش خیلی حال می ده. همین که مجبور نیستم هفت صبح پاشم از خواب. :))) تازه خبر ندارن هفته ی بعدم می خوام خیلی شیک خودم رو تعطیل کنم، کلا هم تصمیم گرفتم یکم بیشتر بمونم خونه این ترم رو چون درساش واسم تکراری ان و مجبور شدم واحد تکراری ور دارم. :))) بابام در مورد این طبع تنبل وارانه ی من می گه ما تو رو از در می ندازیم بیرون، از پنجره می آی تو خونه. از پنجره می ندازیم بیرون از لوله ی دودکش می زنی داخل. کلا مایل هستند که من وقت بیشتری رو با هم سن و سال هام بگذرونم که به اصطلاح چگونگی برقراری ارتباط رو بیاموزم. ولی واقعا حسش نیست و اصلا حس خوبی نمی ده بهم در این حد تو دانشگاه موندن. شدیدا تنهایی تو خونه رو به صد تا کار و فعالیّت دیگه ترجیح می دم.
آهان تازه از اون شبی که نوشتم دعوا کردیم با بابام تقریبا یه کلمه هم حرف نزدیم با هم. یه بار مجبور شدم در خونه رو باز کنم واسش فقط. دیشب مامانم به زور نشست آشتی مون داد. :| حالا به هم سلام می کنیم دیگه. کلی هم بحث کردن سر رفتار هام با من ولی به نتیجه ی خاصّی نرسیدیم. چون فقط اونا حرف زدن و من حرف هام رو خوردم و گوش دادم تا تمومش کنن. حسش نبود این همه چیزایی که تو ذهنم می گذره رو بهشون بگم. هی بهم می گفتن خوب چرا حرف نمی زنی. منم فقط می خندیدم. بعدش مادر اومده با مهربونی تو گوشم می گه: " به نظرت حرفامون خیلی احمقانه و بی سرو ته ه ، نه؟ الآن داری تو دلت ما رو با افکارمون مسخره می کنی؟" و خب فکر کنم از کل اون مکالمه ی بازخواست طور من فقط با همین یه جمله ش موافق بودم و بهش نخندیدم. :)))))) و در یک لحظه ی آنی دلم خواست آدرس وبلاگم رو بدم بهشون بیان بخونن و خودم و خودشون رو راحت کنم و خوب در یک لحظه ی خیلی آنی تر به غلط کردن افتادم و فهمیدم که نباید جو گیر بشم.
می خوام یه قول ازتون بگیرم. هر چی هم که بشه، حتّی اگه در حال مرگ هم باشم و یه چاقو رو گردنم گذاشته باشن یا یه طپانچه رو شقیقه م، حتّی اگه گلوم پیش یکی گیر کنه و خیلی باهاش احساس نزدیکی کنم، حتّی اگه شب خوابیدم و صبح عاشق شدم و همه چی یادم رفته بود، اگه یه پاره آجر خورد تو سرم و شاعر یا مجنون شدم، شما ها هیچ جوره نباید بذارین آدرس اینجا رو به هیچ کس بدم... هیچ کس یعنی هیچ کس! استثنائی نداریم. بهم قول بدین که نمی ذارین از این احمق بازیا در بیارم. قول؟ اگه روزی همچین اتفاقی بیفته بی شک احمقانه ترین عملی می شه که تو کل زندگی م انجام دادم... قول بدین که نمی افته؟ خوب؟ :( حتی فکرش هم دیوونه م می کنه.
آهان و اینکه چند روز پیش یهو فهمیدم دیگه خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو دارم به بیست سالگی نزدیک شدم. یعنی از خود روزی که نوزده ساله شدم کابوسش هر لحظه باهام بودا، ولی الآن دیگه خیلی جدی شده. کمتر از یک ماه وقت دارم. وخوب می دونی چه تصمیمی گرفتم کیلگ؟ می خوام این یه ماه آخر رو یه جوری زندگی کنم که همه ی نوزده ساله های دنیا بهم رشک ببرن. می خوام یه جوری تینیج بازی در بیارم که عقده ش هیچ جوره به دلم نمونه. یه جوری نوزده ساله باشم که هیچ کسی تا حالا نبوده. می خوام یه لایف استایلی بسازم انگار که یه بیمار سرطانی ام که توی آخرین ماه زندگیش به سر می بره. می خوام اون قدری حال کنم با زندگی لعنتی م که ازچشام بزنه بیرون. نمی دونم به چند درصد این "می خوام هام" می رسم تا یه ماه دیگه، ولی انرژی مثبتم خیلی زیاده این روزا. نمی خوام برای این یه ماه هم که شده منفی بافی کنم. توی این یه ماه نمی خوام افسرده بازی و لوزر بازی در بیارم. یه سری از رفتار هام و عادت های مسخره م رو می خوام بذارم کناراگه بشه. یعنی خوب همیشه به خودم می گفتم از وقتی بیست سالم شد درستش می کنم. الآن می خوام پیشواز برم که توی این یه ماه کاملا عادت کنم به انجام ندادنشون. و دیگه همین دیگه.
این پاراگراف آخر رو خیلی دست دست کردم برای نوشتنش. الآن که نوشتمش دیگه نمی تونم از زیرش در برم. آماده ای کیلگ؟ سه، دو، یک. زمان ست. حمله به آخرین بارقه های نوجوانی. به پیش! سوووووت.
پ.ن:
اینی که می خوام بنویسم زیاد ربطی به این پستم نداره. برای همین پی نوشتش می کنم. وگرنه این پی نوشت واقعا به معنی این نیست که من گذاشتم و یه مدّت بعد اومدم این رو به پستم اضافه ش کردم. صرفا چون وقتش داره می گذره باید می نوشتمش و خوب ربطی به بالایی ها نداشت پس پی نوشتش کردم. جان هارت رو نمی دونم می شناسید یا نه. ازون جایی که اکثر مردم ما به یه نحوی تو مجازی جات ولن و هر چی دم دستشون بیاد به سرعت شیر می کنن که از قافله عقب نمونن باید به گوشتون خورده باشه تو این چند روز که جان هارت (John Hurt) مُرد. خوب جان هارت همون اولیوندر توی هری پاتر بود. این بارز ترینش بود برای من. دیگه نمی دونم توی وی فور وندتا هم بود که خوب البته الآن خیلی حضور ذهن ندارم واسه نقشش تو اون فیلم، توی دکتر هو هم بوده مثل اینکه ولی من ندیدم اون اپیزود مربوط بهش رو. نیومدم اینا رو بنویسم. ولی نوشتم که یه پس زمینه دستتون بیاد چی می خوام بگم.
می دونید جان هارت علاوه بر اینا چی بود؟ د نمی دونید دیگه. اگه می دونستید که برام یه کامنت می اومد درباره ش. نمی دونید... :))
جان هارت صدای کیلگارا بود! :)) کیلگارا خودش یه اژدهای تخیلی بود توی حماسه ی مرلین که خوب من در یه برهه ی زمانی به شدت عاشقش بودم و اسمم رو از روی همون اسکی رفتم. و خوب. صدا گذاری این اژدها با جان هارت بود. دلم تنگ می شه واسه اون زمانی که کیلگارا ته همه ی جمله هاش رو به مرلین با لحن خاص خودش می گفت:"Young warlock!" یعنی جادوگر جوان.
به هر حال. صدام مُرد. دیگه واقعا لال شدم. هاه. :))) ولی دلم نمی آد بذارم کیلگارا هم بمیره. می خوام به عنوان یه کیلگارای جدید اعلام استقلال کنم حالا که جان هارت مرده. از این به بعد می تونم تنها صدای کیلگارایی باشم که روی زمین وجود داره. اینم در نوع خودش هیجان انگیزه. خداحافظت صِدام. امیدوارم درست حسابی بتونم جای خالی ت رو پر کنم. مرگ یک صدا... تولد صدایی دیگر.