من هر وقت فهمیدم یه روز در میون چه مرگی م می شه می آم مثل لشگر شکست خورده ها اینجا پست می ذارم بعد دوباره روز بعدش تا سه برابر بیشتر از اون چیزی که لب هام می تونن کش بیان، نیشم رو باز می کنم می آم واستون می نویسم دلیلش رو.
یعنی روی کاغذ هم که حساب می کنم خیلی راحت الف رو می آرم و باید خییییییلی بد شانس باشم که استادا اون نمره ای که حقمه رو بهم ندن و بد بخت شم که اونم اگه شد می رم لشگر کشی می کنم رام شون می کنم. دیگه ازین یارو که عوضی تر نیستن! من با همه ی ترمکی بودنم رفتم نمره م رو از حلقوم پیرش کشیدم بیرون. قورباغه م رو همون ترم یک قورت دادم. تازه استادای اینجا حیوونکی ها خیلی مهربون ترن.
اصلا نمی دونم چرا اون روز این قدر قاطی کرده بودم. خب امتحان سخت بود سی تا غلط زدی فدای سرت! می شه هفتاد درصد دیگه. :)) فکر کنم مشکلش این بود که هی اشتباه ضریب یه درسی رو حساب می کردم بعد معدلم یه چیزی می شد دهشت ناک که خودم هم بودم هیچ مهمانی رو با همچین معدلی تو دانشگاهم نگه نمی داشتم! بعد همه ش فکر می کردم تقصیر این امتحان آخریه س.
خلاصه فعلا در امن و امانیم. هر چند که روزی حدود سه یا چهار بار سما ی کوفتی رو چک می کنیم و بعدش یه بار دیگه برای معدل گیری ماشین حساب سبزمان را در دست گرفته و انحراف معیار از معدل الف را به دست می آوریم ضرب می کنیم و تقسیم می کنیم و شاید باورتان نشود ولی یک بار کشف کردم که حتّی وقتی وارد بلاگ اسکای هم می شوم به جای شماره ی رمز پنل کاربری م، شماره دانشجویی وارد می کنم و هی با خودم می گم این احمق چه مرگش شده چرا وارد نمی شه؟
هاه! تازه نمره های یه امتحانی مون رو اعلام کردن رو برد! بعد اسم من تو هیچ لیست کوفتی ای نیست. اصلا نمره هه مال خودشون. به کفشم. خوشم نمی اومد از گروه شون از اوّلشم. فکر کردن کین آخه؟ میکروسکوپ با پوینتر گذاشتن جلو ما بعد می گن باید نام لام می نوشتی پوینتر نکته انحرافی بود! :| واسم مهم نیست.( الکی مثلا من تو این دو روزی که دانشگاه تعطیله از استرس نمردم و زنده نشدم که بفهمم چرا اسمم تو لیست نیست! :|)
امروز خوش گذشت. راضی بودم کلا. یه رمان داشتم می خوندم درباره ی یه پسر بچه ی اوتیسمی که البتّه هنوز دلم نیومده تمومش کنم و پنجاه صفحه ی آخرش مونده.
می دونی کیلگ مشکل من اینه که خیلی وقتا مرز بین واقعیت و تخیل رو نمی فهمم و دنیاهام رو در زمانی که نباید با هم شیفت می دم. بعد یکی دیگه از مشکل هام هم اینه که به شدّت از هرکی دم دستم بیاد تاثیر می پذیرم که البتّه شدیدا هم از این حالتم متنفرم و اصلا هم نمی دونم چی باعثش می شه که درستش کنم. یعنی مثل خمیر می مونم. از خودم ثبات و خلاقیت ندارم. فقط می تونم تقلید کنم و البته اون قدری خوب تقلید کنم که صاحب فنّ اصلی ازم جا بمونه. مثلا تا فوری یه دوست نسبتا صمیمی پیدا می کنم همه فکر می کنن با هم نسبت فامیلی ای چیزی داریم بس که لحن حرف زدنم و رفتارم شبیه طرف می شه. حتّی به شدّت خوب می تونم لهجه ای رو که تا حالا نشنیدم در عرض دو ساعت هم صحبتی با یه نفر تقلید کنم و دست خودم هم نیست. مکث بین کلمات، اینکه شین ت بزنه یا سین ت، اینکه کی باید پلک بزنی یا موقع ادای چه کلمه هایی باید با ابرو هات ور بری و کلا ازین جور حالات.
حتّی الآن نمی تونم براتون روشن کنم که اینی که اینجا داری می خونیش، خودم هستم یا یه تقلید گنده از همه ی اونایی که دوستشون دارم و هر لحظه یه تیکه از وجود یکی شون رو جذب کردم چون خودم هم هیچ ایده ای ندارم که این فرضیه م درسته یا نه. ولی الآن که فکرش رو می کنم به ندرت بوده که بنیان گذار یه رفتار یا حالتی خودم بوده باشم بدون دخالت هیچ عامل خارجی ای! یعنی حتّی بگیر رنگ ها، غذا ها، عدد ها و خیلی چیز های دیگه که واقعا باید خودت از روی علاقه ی خود تایینشون کنی واسه ی من همچین حکمی ندارن. اکثرا به خاطر یه عامل خارجی دوستشون داشتم و یه تقلید پذیری گنده بوده.
خب اگه دو تا مشکلی رو که نوشتم با هم جمع کنیم این می شه که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه که از یه شخصیتی تو یه رمانی خوشم بیاد و این رفتار تاثیر پذیری م رو روش پیداه کنم. تمام امروز فکر می کردم یه پسر بچه ی اوتیسمی ام مثل شخصیت اوّل کتابم و اصلا هم نمی فهمیدم که اینا صرفا تو مخیله م هستن و واقعی نیستن. و وقتی می گم نمی فهمیدم یعنی واقعا نمی فهمیدم و شوخی نیست. :| الآن که نصفه شبه و یکم مستی کتاب از سرم پریده کم کم داره یادم می آد که چند درصد از کارای امروزم تحت این تاثیر پذیریه بودن و هیچ ربطی به خودم نداشتن!
این تاثیر پذیریش یه روزه بود. و اون قدری واضح بود که خودم هم می دونستم یه مرگیمه ولی نمی تونستم از تو نقشش بکشم بیرون و اوتیسمی بودن رو بذارم کنار. می دونی از چی می ترسم؟ از تاثیر پذیری های بعضا بلند مدّتی که مدّت ها پیش از آدمای مختلف و با دلایل منطقی یا غیر منطقی گرفتمشون و اون قدر وانمودشون کردم که الآن تبدیل به خودم شدن بدون اینکه دیگه یادم بیاد اینا تاثیر پذیری بودن نه شخصیت واقعی م. واقعا نمی دونم کدوم تیکه از شخصیتم مال خودمه. دوست ندارم پیر بشم و یه روزی برگردم به خودم بگم راستی چرا من یه عمر فلان جور رفتار می کردم در حالی که خود واقعی م نبودم و حتّی دیگه اسم اون کس یا چیزی که رفتاره رو ازش گرفتم یادم نیاد ولی هنوز رفتارش تو وجودم نهادینه باشه. ترس ناکه، نه؟
پ.ن: بزرگترین موفقیتم در زمینه ی خرید تو این نوزده سال زندگیم رو می خوام ثبت کنم که یادم نره. مداد نوکی م خراب شده بود، رفتم سه تا عین عینش پیدا کردم دونه ای دو تومن! :)) و باحالش اینه که متاسّفانه یا خوش بختانه ازون ده تومنی بیست تومنی ها اصلا خوشم نمی آد و تو دستم اون طور که باید چفت نمی شن و گلوم پیش همین یدونه ارزونه گیر کرده. اینا عالی ان. یعنی الآن به شما با دو تومن "هوای بسته بندی شده" هم نمی دن. بعد من رفتم برای تا ماکسیمم شش سال آینده ی زندگیم با شش تومن ناقابل مداد نوکی خریدم و برگشتم. بکش هوووووووف. نمی دونم فکر کنم اشتباه قیمت زده بودن روش. خود صاحب شهر کتاب دو سه بار زد تو سیستمش مطمئن شه دو تومنه. :))) می ترسید بیست تومنی باشه که البته امکانش هم کم نیست. آخه لامصب خیلی خوشگل و خوش فرمه و حتّی زودم خراب نمی شه که بگیم به خاطر جنسش هست.