بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه:
"تا کی آخه؟"
بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه:
"این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی فقط. بالاخره که باید یاد بگیری حرف بزنی. الآن اگه اون کلاسا رو رفته بودی تا الآن درست شده بودی، ده بارم بهت گفتم منم جوون بودم مثل تو بودم. می رفتم فقط نگاه می کردم بقیه رو، نمی تونستم حرفم رو بزنم. ولی یاد گرفتم. تو خودت نمی خوای یاد بگیری. تا آخر عمر که من و مامانت نمی تونیم به جات حرف بزنیم..."
هیچی دیگه، نابود شدم اصن. مثلا تا الآن فکر می کردم بابام فکر می کنه من چه نویسنده ی ماهری ام و چه قلم خفنی دارم که هی تابستون سرش رو کرده بود تو جون من پاشو برو کلاس نویسندگی. حالا الآن بعد شیش ماه فهمیدم اهداف والاش از کجا آب می خورده. :|
طی این صحبت خوشگلمون، یکم سعی کردم متنبه بشم و خیرات سرم آدم اجتماعی تری بشم، خودم برم از نماینده ی ترم بالایی ها جزوه هام رو بگیرم امروز. ده بار قبلش با خودم تکرار کردم :"می ری بهش می گی: بابت هزینه ی جزوه ها من چه مبلغی رو باید بپردازم؟" تو اتوبوس ، تو راه، دم در ورودی. تکرار و تکرار.
بعد رفتم به جاش یک جمله ی چرت و پرتی بهش گفتم که الآن حتّی روم نمی شه اینجا بنویسمش. :))))) فقط اینکه دارم از خنده خفه می شم دیگه آبرو هم واسم نمونده پیش دوستام.
نمی دونم از بچگی هی خودم حس می کردم اوتیسم دارم. شاید از پنجم دبستان اینا. خوب اطلاعاتم در مورد بیماری ها بالاتر بود شاید یکم سعی می کردم رو خودم عیب بذارم. ولی الان کم کم داره جدی جدی حس اوتیسمی ها بهم دست می ده. اصلا نمی دونم از کی اینقدر لال و خجالتی و بی سر و زبون شدم. واقعا یادم نمی آد تو بچگی هام مشکلی بوده باشه. این هرچی که هست رفته رفته ایجاد شده، اون قدر آروم جا خوش کرده که الآن دیگه خود خودم شده و با گاز انبر به زور باید یه کلمه از ته حلقومم بکشم بیرون.
خوب دیگه اینا قصه نیست همه ش واقعیه. شاید تو دور و بر شما هم یکی مثل کیلگ وجود داره که برای ادا کردن هر کلمه ش کلییییی از قبل تمرین کرده و بازم می آد چرت و پرت تحویلتون می ده. مسخره ش نکنین، دست خودش نیست! هعی... بهش یاد بدین چه جوری حرف بزنه و احساس احمق بودن و اضافه بودن نکنه...