اولین جایی که فهمیدم باید فامیلش رو به فتحه بخونم و نه به ضمه،
بعد دیدن ویدیوی نون نخودچی ها بود.
که اینجوری شروع می شد:" برای مادر سَبز چَشمم نون نخود چی می بردم از فرود گاه مشهد..."
و لحظه ی اوج که:" دختر جوان! نفرینت می کنم. نفرینت می کنم که الهی عاشق بشی..."
و فرود:"نمی شه که تو با این چشمای سیاه به این قشنگی این قدر نا مهربانی!!"
راستش من با اون یدونه ویدیو خیلی خاطره داشتم تو همین دو سال. نمی دونم چه شانس تخمی ایه از هر کی خوشمون می آد زارت می افته میمیره.
همین یه نفر که می تونست بداهه اینقدر شیوا و غنی صحبت کنه هم افتاد مرد. زیباست!
واقعیت، از نظرم به قدری پر صحبت می کرد که وقتی اول بار فهمیدم نگارگر بوده، باورم نشد!! قشنگ حس می کردم این فرد نویسنده ای شاعری چیزیه. بگذریم. هرکه را دوست داشتیم از ما گرفتند..
و به اینم همیشه فکر کردم، چه حسی داره، اسمت ایران باشه از کشور ایران. شاید اون می دونست..
پ.ن. مریض انتوبه ام که تهش کرونا از اب درومد، هالووین، روز کوروش، خرید، لاتاری، درنای امید، کرونای مادر بزرگ، پمپ های بی بنزین با پراید، خواب، درد کلیه، دعوت به خونه ی خالی، پارتی شبانه طبقه بالایی ها که هنوزم برقراره و دور دور نصفه شبی که بنده نزدیک بود بالا بیارم با دست فرمون دوستم و عطر افتضاح تر خودم، یخ بندان، و نهایتا تماشای چهل دقیقه ی وسط سکوت بره ها با ابلیموی فراوان. شما رو نمی دونم، من حقیقتا آخر هفته ی مزین و هردمبیلی داشتم که دقیقا هیچیش به هیچیش نمی امد. وسط این همه کشیک! از فردا هم دوباره چهار روز پشت هم کشیکم خدا رو شکر. این جمعه هم بعد چهار هفته اولین جمعه ی آفم بود.به یکی می گفتم این بخش اینقدری سنگینه من حتی نمی رسم برم حموم. ولی خداوکیلی اونقدری که انتظارش رو داشتم هم وحشت ناک نبود. نمی دونم دیگه چی تو ذهنم تصور کرده بودم. من حتی فرصت نمی کنم برم حموم، ولی هنوز هر کی می پرسه بخش چه طوره، چشامو می بندم می گم عاشقشم. واقعیت اینه که من این ماه اینقدری شلوغ بودم که وقت نکردم روح و روان خودم رو با افکار صد من یه غاز به فنا بدم. و این خودش جای عشق داره.
پ.ن. عاشق شدن نفرینه. مرگبار و سهمگین. شدیدا راست می گه.
پ.ن. درنای امید. سال یازدهم. هر سال که بر می گرده به این فکر می کنم که زندگی کدوممون بی هدف تر و تخمی تره. من یا اون؟ به نتیجه ی خاصی نمی رسم تا سال بعد. همزاد درنای امید مابین انسان ها، مطمئنم می شم من. بی برنامه... بی هدف... واقعا هیچ کسی به بی برنامگی خودم ندیدم. هیچ تصوری (کمترین تصوری) از اینده ی خودم ندارم. و نمی دونم چرا اصلا باید داشته باشم. خب من الان خیلی بهم خوش می گذره و کافی هست برام. امروز دوستم می گفت برنامه ات واسه کار و در امد و اینده چیه. هوم. سوال خوبی بود. گفتم والا من همین حالت الانم رو می پسندم. گفت خونه جدید؟ کار؟ مهاجرت؟ زندگی جدید احیانا؟ هوم. اینم سوال خوبی بود. گفتم والا من همچنان همین حالت الانم رو می پسندم. گفت بالاخره که دلت می خواد مستقل بشی بری سر خونه زندگیت؟ هوم. سوال خوبی بود. ولی من همین حالت الانم رو می پسندم. کلا خیلی زیباست که هنوز در ذهن من رفتن به سر خونه زندگی خودم معنای خاصی نداره ولی دوستام اینقدر با شتاب هیجان زده اش هستند. یه نگاهم کرد، گفت نمی فهممت کیلگ. خلاصه اینجوری می شه که حس می کنم همزاد درنای امیدم. نه عجله ای نه نگرانی ای نه هیچی. اینقدر می رم و میام تا بمیرم. خلاصه قشنگ حالیش کردم که من همین حالت الانم رو می پسندم و کمترین تغییر و تحول خاصی به زندگی م نخواهم داد مگر مجبورم کنند (مثلا از خانه پرتم بنمایند بیرون) و قرار بعدیمون شد دو سال بعد، که ایشون رفته باشه المان و منی که احتمالا حالت الانم رو همچنان می پسندم.
وژدانا تهش می ترسم بشم مثل حسنی، که مامانش تا دم درب خونه براش غذا چید که دنبالش بره، بعد پشت سرش از داخل درب رو قفل کرد تا مجبور بشه بره سر کار و زندگی. شعت. بزرگسالی تون جسارتا خیلی بی معناست. چی کار می کنید با خودتون..
تو فرض کن سوریه ای یا فلسطینی، با بدن خونین می روی اورژانس بیمارستان.
می بینی یکی ساق و سالم نشسته روی صندلی. او ایران است...
چهره ی خونین ات را می بیند، دلش می سوزد. می گوید : امیدوارم زود خوب شوی.
و تو از او می پرسی: شما که سالمی، چرا اینجایی؟
و ایران به تو می گوید: "سرطان دارم!"
_علی رضا روشن_
پ.ن. ساق در زبان ترکی یعنی سلامت. من بار اول که خواندمش فکر کردم اصل عبارت صاف و سالم بوده و تایپیست اشتباه کرده (چون ف و قاف روی کیبورد مجاورند). بعد فهمیدم نه، معنا داره.
پ.ن.۲. داشتیم فکر می کردیم به جای سرطان، یه طوری تمام بشه که این مفهوم رو برسونه که ایران می گه:"من مریض نیستم، اشتباه آوردنم تو بیمارستان" ولی وای همینش هم خیلی شاهکار بود. حظ بردم.
امروز اومدند باهام مصاحبه کنند،
- افتخااااار نداااااادم.
هاه.
یک راهروی تمام، خبرنگار دنبال سر من راه آمد و التماسم کرد.
خیلی هاه تر.
قابل تامّل:
- مصاحبه تون چه جوریاست؟
- چند تا کلمه می گم اولین چیزی که به ذهنتون اومد رو می گید.
- یعنی چی؟
- مثلا من می گم "ایران"، شما می گید "غرور".
× وااااااااو. غرور! بچه ها، غرووووووووور!
قووور قووور.
خب دیگه اینقدر هوار کشیدم الآن صدام گرفت.
ایرانو سوراخ شده فرض کنید از الآن. واااای. خخخخ.
تمام مدّت هم دوربین دستم بود اینقدر هوار زدیم توش یادگاری شه.
یعنی فک کنم اینقدر همه مون نشستیم پای تلویزیون که تو رو خدا ایران تو گروه دو نباشه نباشه که واقعا تهش ایران شد. :))))
اون تیکه ای که دانمارک قرعه ش اومد و نمی خورد به گروه، قشنگ تهش مطمئن بودم شانس گه بیخ ریش خودمونه.
بچه ها بیایید نیمه ی پر لیوانو ببینیم،
الآن دیگه لازم نیس هم بازی ایرانو دنبال کنیم هم تیمای شاخو. الآن دیگه به صورت افتخاری یه تیر دو نشون می شه.
بعد تهشم می تونیم افتخار کنیم به تیمایی باختیم که کم کم ش می رن یک چهارم.
راستی، مراسمشون رقص های خوشگلی داش که ایران سانسور کرد. :دی
می دونی چیه کیلگ؟ اصلا آه من ایران رو گرفت.
این قدر به همه شون تنفّر ورزیدم که الآن اینجوری شد.
یادته می گفتم دلم می خواد تیمای قازقلنگی ایران یه دور با آلمان بیفته له شه قشنگ؟ خب این گروه به جاش الآن کاملا ارضام می کنه.
و حداقل الآن خیالم راحته که اسپانیا دیگه تو گروهی حذف نمی شه مثل سری پیش، راحت می کشه بالا.
و واقعا فکر کردی من بین ایران و اسپانیا کدومو بر می دارم؟ : لولش نهان کرم وطن فروشی.
قبل از همه ی قرعه کشی ها، با دلقک بازی های ما، تهش مامانم همین جوری پروند که اکی شاید ببرمتون اسپانیا ایرانو ببینید. :)))) یعنی طرف رو هوا هم که می پرونه واقعی می شه.
و اممممم. بیایید ببینید فردوسی پور با چه فلاکت با شکوهی داره مرثیه می خونه. خخخخ.
# ایزوفاگوس می گه حالا شاید ما مثل کاستاریکا پدیده ی این جام جهانی شدیم. خدا. :)))))
پ.ن: الآن نشستم فیلمه رو نگا می کنم. خیلی خوبه. :))))) یک مدّت مدیدی بود همچین هیجانی تجربه نکرده بودم.
موقعی که دانمارکو می کشن بیرون، به ایزوفاگوس می گم وای نیگا قشنگ مشخصّه ایران می خواد در بیاد بعدش. بعد موقعی که داره کلنجار می ره با توپ ایران که بازش کنه، فردوسی پور می گه اُه اُه اُه. ایزوفاگوس می گه وای وای وای. مامانم می گه چیه مگه چی شده. بابام گنگ و منگ نگاه می کنه، و من می گم خدایا ایران نباشه نباشه نباشه. بعد یارو باز می کنه روش نوشته ایران. نباشه ی آخرم تو خنده ها و داد هوارا گم می شه. قشنگ مشخّصه خدا با ما ساخت و پاخت داره. ؛)
خلاصه خیلی فیلم یادگاری خوبی شد.
من اگه امکاناتش رو داشتم حتما ازین کمرا من های دوربین به دست می شدم. ازینایی که همه ش یه دوربین فیلم برداری دستشونه از همه ی جزئیات زندگی شون فیلم می گیرن. خیلی دوست دارم همه چی رو آرشیو کنم کلا.
الآن ناراحت نیستم اصلا. حالا شما برید فش کش کنید تو اینستا و اینا، ولی خوشالم راستش. می ریم که داشته باشیم آبکشینگا. یاه یاه یاه. ایوِل ترین. واقع گرا باشید تهش که هیچی نمی شدیم. حداقل الآن مقابل تیمای خوشگل قرار گرفتیم. :[]
:{
پ.ن بعدی. هوم. دارم فکر می کنم... حالا که بالاخره با اسپانیا افتادیم، دیگه کاسیاس نیست. ژاوی نیست. تورس نیست. ویا نیست. پویول نیست. فابرگاس نیس. هیشکی نیست. صرفا یه اینیستا مونده از اون تیمی که ما باش تو راهنمایی شاهی می کردیم. آندرس با کلّه ی کچل و موهای بناگوشی سفید.آهان اون پیکه خر احمقم مونده. چه قدر این گذر زمان زجر داره. همه با هم پیر شدیم.
فرض کن وسطش به دوستم پیام دادم یارو برو میرو کلوزه رو ببین. اسطوره جام تو دستاشه الآن... آخه شما نمی دونید کلوزه چقد جوون و کودک بود وقتی من و این کل می نداختیم سرش. درد داره دیگه.
من چه کار کنم؟ عح. خیلی پیر شدیم همه. عح.
تلویزیون داره یک آهنگی پخش می کنه، نمی دونم از کیه... صداش به حجت اشرف زاده می خوره.
خواننده ش مهم نیست البتّه، مهم متنشه...
هفت دقیقه ست داره صداشو می کشه:
اندیشیدن به تو زیباست ای وطنم...
اندییییشیییدن به تو زیییباست ای وطنننننم...
اندییییییییشییییدنننننن به تو زیباسسسسست ای وطننننننننننم...
اندییییییییشییییییییدننننننن به توووووووو زییییبااااااااااااااست ااااااااای وطنننننننننننننننم...
یعنی واقعا شاعرش چی فکر کرده پیش خودش؟
از اوّل تا آخر آهنگ یک جمله رو تکرار کنی: اندیشیدن به تو زیباست ای وطنم؟
اسمتم بذاری شاعر تهش؟
قضیه چیه؟ می خوان از اون قانونه استفاده کنن که تکرار بیش از حد هر چیزی، طوری تو ذهن انسان رسوخ می کنه که خودشم نفهمه؟ می خوان عاشق و سینه چاک ایران بشیم؟ دوربین مخفیه؟ شست و شو مغزیه چیه؟
راستکی شو بخوای اندیشیدن به تو فقط لرزه بر اندام من می ندازه ای وطنم. ( البتّه هم زمان یک سری تغییرات فیزیولوژیک هم در یک سری دیگه از اندام هام اتّفاق می افته که جاش نیست بگم.)
به هر حال اگه باعث می شه با قبول کردن اینکه اندیشیدن به تو زیباست، این آهنگ قطع بشه، به خدا قسم که من به جز زیبایی ندیدم. جمش کن دیگه، بسّه. رو مُخی. خیلی.
زیر پتو برق آسمان تهران را نگاه کنی و حدودا یک ربع در حال یکی به دو باشی که لعنتی پس رعدش کو؟ صدایش کجاست؟
و به جای رعد موبایلت ویبره برود...
یکی اضافه بر 562 تایی که نا خوانده مانده اند از کنکور به بعد.
چوگان برایت تکست بدهد که : " بارون میومد؛ یاد یه احمقی افتادم که تو مدرسه با کله می دوید تو حیاط."
و برای اولین بار دیگر نتوانی خودت را کنترل کنی . پس از چند ماه جواب یکی از آن پیامک های بخت برگشته را بدهی....
پس از این همه فرار و قایم باشک بازی... خانه نبودن ها... مسافرت ها... خوابیدن ها... بیرون بودن ها... خانه ی فامیل بودن ها... مریضی ها... در واقع بعد از آن همه بهانه؛
می دونی من تو این مدت یاد چیا "نیفتادم" چوگان؟
+میدونی چرا من با اختلاف 13 عدد نحس مینیمم سطح قبولیم رو هم نتونستم قبول شم وبلاگ جان؟ می دونی چرا رتبه ش مینیمم 500 تا کشید پایین و الآن باید این همه بد بختی بکشم؟ چون احمق های دیگه ای که رتبه شون کمتر از من بوده رفتن و پردیسا رو پر کردن! واقعا؟ با رتبه ی 200 بری پردیس دانشگاه تهران؟ چند دقیقه ای ست که خبر دار شدم کلاسمون کمپلت به سمت پزشکی تهران پرواز کردن. یه سریا خودشون خفن بودن، یه سریا مامان باباشون پول دار خفن بودن، یه سریا مامان باباشون هیات علمی خفن بودن. ما هم که از این همه خفونیت هیچ سهمی نداشتیم.
هیچ وقت ایران رو نمی بخشم. ریده. واقعا! ×××
حرف هست، مطلب لایق پست شدن هوار تا هست، استثنائا چند روزی حوصله هم آمده، منتها اینترنت نیست! اینترنت این روز ها دقیقا شده عین آدم های به درد نخور زیاد دور و برتون. اونایی که وقتی باید باشن گم می شن و در بقیه ی حالات باید ریخت نحسشون رو تحمل کنی برای هیچ چی.
بکشیم بیرون از کلیشه که حرف زیاد است و اینترنت دیوانه طور شلوغ و فرصت مثل این کم. محصل ها وحشیانه ریختند تو فضای مجازی از ترس تمام شدن تابستان. می خواهند تا آخرین قطره تابستانشان را بدوشند. و این گونه است که با این همه هزینه ما باز هم باید سبد بگذاریم در صف اینترنت...!
گفتم اینترنت. یاد دیار غرب افتادم. روسیه. آن جا که بودیم دنیا شکل دیگری بود. پر زرق و برق. خوشگل. از کاخ سزار هایشان بگیر که از سر تا پای اتاق اتاقش را طلا نشان کرده بودند تا سطح زندگی مردم عادی امروزی شان. اینترنت تقریبا همه جا بود. از هتل بگیر تا موزه و کافی شاپ و رستوران و پارک و غیره و غیره. آن هم چه اینترنتی! اینترنت نبود که... نور بود. فشنگ بود. اصلا سریع ترین واحد ممکن را در ذهن خود مجسم کنید. همان بود. ما اینجا در یک کشور جهان سومی هوار تومان پول می دهیم و تهش می شود اینکه روز اعلام نتایج دانشگاه ها باید کلی حرص و جوش اضافه بر استرس اعلام نتایج بخوریم که چرا نمی توان سایت لعنتی را بالا آورد. آن جا در یک کشور جهان اولی، اینترنت مجانی هایش ده برابر اینترنت هوار تومانی های ما جهان سومی ها سرعت داشت...
حالم به هم می خورد گاهی از این همه محدودیت. دلم می خواهد فقط بالا بیاورم از این اوضاع اسف بار! از اینکه ایرانم، مهد تمدن جهان، منشا تاریخ، با آن همه فرهنگ و عظمت باید اکنون کشور جهان سومی ها باشد. اینکه باید چه قدر خوشحال بشویم از یک توافق با یک کشور که تاریخ و قدمتش اصلا با ایران خودمان قابل مقایسه نیست. انسان را در قفس کردن همین است نتیجه اش. به کوچک ترین آزادی ها هم راضی می شود. فکر می کند چون بستنی می خورد خوش بخت ترین انسان جهان است. نمی گویم جهان اولی ها در قفس نیستند. این روز ها کمتر کسی پیدا می شود که در قفس نباشد. منتها آن ها یک قفس دارند فوق العاده بزرگ. آن قدر بزرگ که اصلا قفسی احساس نمی کنند! این ماییم، ما جهان سومی ها که درون قفس کوچک خود خفگی می کشیم و تهش می میریم.
کله مکعبی... تو یکی می فهمی؟ شاید! این اوج فاجعه است که یک جوان هم سن من این همه هزینه کند برود روسیه، بعد با دیدن سرعت اینترنت آن جا حاضر بشود بیشتر اوقاتش را منزوی طور در اتاق هتل بماند و بی خیال گشت گذار و تفریحش بشود. کم نبودند این چنین افرادی. زیاد هم بودند حتی! چون شاید یکی از معدود بار هایی بود که به یکی از حق های طبیعی شان دست پیدا کرده بودند بیچاره ها.
اینجاست که دیالوگ زیر قابل تامل می شود:
جهان اول- از آرزو هات بگو... چه آرزوهایی داری؟
جهان سوم- هممم، راستش... سلامتی، یه خونواده ی خوب و صمیمی با خونه و ماشین.
جهان اول- اینا که نیاز های اولیه ی هر انسانیه! دارم می گم از آرزو هات بگو...!
بله. در کشوری زندگی می کنیم که بر طرف شدن نیاز های اولیه برامون در حد یک آرزوست. تُف! فقط تُف!
بقیه ی حرف ها باشد برای بعد. می ترسم همین چند خط مطلب را هم نتوانم منتشر کنم و در حلقوم سیم شبکه بگندد!
پ.ن: عکس زیر را بنگرید! نه تو را به جان کیلگ... به شما بگن این کیه چی میگین؟
این عکس برای من یکی فقط ولدمورت بود. لرد سیاه در سری داستان های هری پاتر. حتی اولین بار که جلد مجله رو دیدم لحظه ای ترسیدم! اسمشونبر معروف.
حالا گویا یه سری ها بهش می گن مصدق. ولی ادیتورعکس دقیقا عین ولدمورتش کرده. بیچاره تن مصدق رو می لرزونن تو گور با این ادیت های ناشیانه شون...