می خوام خاطره مو از ماه رمضان امسال بگم،
آهان می دونم که هنوز به صورت رسمی نیومده که بشه ازش خاطره ساخت ولی خاطره ی من شکل گرفته و قطعا پر رنگ ترین یاد آور رمضان ۹۷ - ۳۹ همین تک خاطره ای ک می خوام واستون یادداشت کنم خواهد بود.
اواخر اسفند پارسال یکی ازین آزمایشگاه ها آورد به مناسبت عید نوروز یه تحفه داد به مامانمون که طبیعتا به من ارث رسید.
آقا ما این کارتشونو باز کردیم، دیدیم که بححح توش دعوت نامه س برای صرف صبحانه ی رایگان در یکی ازین هتل رستوران لاکچری گرون های تهران:
" باعث خوشوقتی است که میزبان شما و همراه گرامی تان جهت صرف صبحانه (۲ نفره) در رستوران فلان باشیم.
لطفا جهت مراجعه حداقل دو روز قبل جای خود را رزرو کنید.
اعتبار تا ۱۳۹۷.۳.۱۵
امضا آزمایشگاه فلان..."
خونه ی خالی...
خونه ی خالیییییییی....
خووووونه ی خااااااااالییییییییی...
می دونی چیه ازین جا به بعد هم زمان که تایپ می کنم، با صدای بلند از روش می خونم چون این خونه خالییییییییی ه، خالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.
باورم نمی شه، این خونه ی لعنتی حتّی صبح جمعه هاشم خالی ه.
حتّی... صبحِ... جمعه هاش...
مامان... بابا... ایزوفاگوس؟
کجایید؟
بیایید ببینید خونه ی خالی رو.
ببینید چه قدر خفنه!!!
صدا می پیچه توش...
می شه لخت لخت راه رفت ...
می شه صدای موزیک رو برد بالا...
می شه فیلم پورن دید...
در و دیوار باهات حرف می زنن حتّی...
می شه با کفش هایی که می ری دستشویی رو فرش هاش راه رفت...
می شه آب دهن انداخت توش...
می شه با شماطه ی ساعت رو میزی ساعت ها ور رفت و به تیلیک تیلیکش گوش داد...
می شه همه ی پفک های شور رو تنهایی خورد...
می شه مرغ رو آورد تو خونه...
می شه در قفس مینا رو باز کرد...
می شه روی کابینت نشست و نگران شکستنش نبود...
می شه از پارچ با دهن آب خورد...
می شه کولر رو روشن کرد و رفت زیر پتو سگ لرز زد...
می شه رو پارکت های سفیدی که برق می زنن چسب چوب و گواش ریخت...
می شه با یونولیت و چوب کار کرد و هیچی زیر پات ننداخت...
می شه همه ی یونولیت ها رو به خورد جارو برقی داد و کسی نفهمه...
می شه با دسته ی آویزون پرده های اتاق ساعت ها حرکت نوسانی رو به چالش کشید...
می شه اون چیز سیاهه ی پرده ی پذیرایی رو گذاشت رو سرت و ادای ملکه ی مصر رو در آورد...
می شه رفت دستشویی و درش رو باز گذاشت...
می شه رو فنر های تخت ساعت ها بالا پایین پرید...
می شه غذا رو تو تخت خورد...
می شه لیوان شیر رو روی میز سیاهه ی اتاق مامان گذاشت...
می شه با ریتم های ناموزون گوش خراش ساعت ها ساز دهنی زد...
می شه با آهنگ پلنگ صورتی سوت زد و کسی اعصابش خورد نشه...
می شه با گلدون ها ور رفت و با برگ های سبزشون بازی بازی کرد بدون فکر به اینکه خراب می شن و چقد پولش رو دادین...
می شه این چیز میزای تزئینی شکستنی رو بگیری دستت و یه کفش پاشنه بلند از تو وسایل بقیه کش رفت و باهاشون رقصید و چرخید...
می شه رو صندلی های ناهار خوری نیشست و از اهرم بالا پایین کننده ش به جای اهرم منجنیق استفاده کرد...
می شه زیر گلوله های کریستالی لوستر واستاد و تکونشون داد و صداشون رو شنید و نگران پایین اومد لوستر نبود...
آخ آخ... راستی می شه گفت فاک! تو خونه ی خالی می شههههههه گفت فاااااااااک. عمیق... کشدار... با صدای بلند... همین جوری که من الآن دارم می گم.
ببخشید حواسم نبود، شما نمی تونید ببینید اینا رو.
شما نمی تونید خونه ی خالی رو ببینید.
به محض اینکه بیایید دیگه خالی نیس، پس من فقط آپشن دیدن خونه ی خالی رو دارم. یوهووو. یِی.
راستی اون جایی که هر کدومتون هستید الآن بهتون خوش می گذره؟ دل مشغولی تون چه قدر گنده س؟ وسطش جای خالی نداره که یه ثانیه یاد من بیفتید؟
اصلا صدای منو می شنوید؟ الو الو الو...؟
من دارم از روی نوشته های وبلاگم بلند بلند تو خونه ی خالی می خونم ها...
می شنوید؟
دارم می خونم.
از روی نوشته هایی که همیشه می ترسیدم شما ها ببینیدشون.
دارید از دستش می دید.
همیشه دغدغه تون این بود که من چی کار می کنم پای کامپیوتر و تبلت وقتی نه حتّی دوستی دارم نه حتّی تو تلگرام عضوم؟
خب الآن دارم بهتون می گم...
چرا... نیستید... بشنوید...؟
بیایید وبلاگم رو ببینید...
بیایید ببینید چی ساختم از ثانیه هایی که شما فقط بلد بودین تنهام بذارین...!!!
چرا این طوری به نظر می آد که از ازل تا ابد فقط قراره من باشم و حوضم؟
هر کی می آد دو دیقه چرخ می خوره دور حوض، یه دستی از رو ترحّم تو موهام می کشه و می ره.
جمش کنید بی مروّت ها.
من از اوّلش از تنهایی متنفر بودم یا اونقدر تنها موندم که اینجوری شدم؟
چرا همه تون یه چیزی/ یه کسی/ یه کاری رو دارید که در اوّلین فرصتی که دستتون می آد جایگزین من کنیدش؟
مگه من لاستیک زاپاسم بی وجدانا؟
اصلا اونی که پرسیدم خوب نبود...
بذار اینجوری بپرسم، چرا من هیچ کسی رو ندارم؟
چرا تنهایی دستاشو گذاشته دو ور گلوم و اون قدر فشار می ده که کبود شم؟
چرا برای همه این جمله که "من دانشگا غذا نمی خورم ،چون هیشکی رو ندارم که کنارش بشینم و کوفت کنم اون لعنتی رو" گزاره ی غریبیه و فقط بهم می خندین؟
چون خودتون همیشه یکی رو داشتین، درک احساسش براتون مسخره س؟
یعنی من فقط به وجود اومدم که وجود داشته باشم صرفا؟ هی همه بیان، برن... صامت نگاشون کنم؟ همین؟ حقیقت تا همین حد زهر ماری ه؟
در عوض چرا هر وقت دلم خواسته تنها باشم، تا حلقومم آدم ریخته جلوم؟
چرا هر وقت دلم خواسته بشینم و تو تنهایی هام بشکنم و شاید حتّی گریه کنم و فریاد بزنم، حتما باید یه کسی تو چشمام زل می زده؟
چرا شما آدما نمی فهمید چه زمانی باید طرفو تنها گذاشت، در عوض چه زمانی باید رفت کنارش، لب حوضش نیشست؟
الآن اگه یکم بخوام سپر دفاعی م رو بذارم کنار بشینم گریه کنم، یهو همه ی پرده ها می ره بالا. یکی می گه کات. گرفتیمش... گرفتیمش... بالاخره صحنه ی اشک ریختنش رو گرفتیم. حلّه، بریم واسه پلان بعدی.
.
.
.
آدم اینجا تنهاست،
و در این تنهایی...
سایه ی نارونی تا ابدیّت جاری ست.
اگه تا همین فردا نه خودم نه کسی از این جا نتونه راضیم کنه که برم مسابقه بدم فردا، می شم مثال بارز یه آدم که لحظه ها برای رسیدن به هدفش سگ دو زده، ولی لحظه ی آخر چون روش نمی شده (آره درست خوندید روش نمی شده) بره مسابقه بده، در کمال ناکامی باید بشینه حریف هاش رو تشویق کنه.
آخه چرا من؟ واقعا چرا من باید این خصلت احمقانه رو داشته باشم؟ چرا باید روم نشه برم مسابقه بدم وقتی که اینقدر برام مهمه شرکت کردن توش؟ وقتی که همیشه این همه دلم می خواد تو چشم باشم و معروف بشم و حالا در سطح دانشگاه فرصتش پیش اومده؟ چرا نباید قدر یه ارزن جربزه ش رو داشته باشم که تو مسیری که دوست دارم پا بذارم؟ چرا من باید این قدر بی عرضه و خجالتی باشم؟ چرا باید همه ش احساس کنم یه آدم کاملا به درد نخور و کاملا اضافه ام که بین هیچ جمعی جایی نداره و هی پشت بند هم ازین موضوع ضربه بخورم و زجر بکشم و بکشم و بکشم؟ چرا باید این قدر فکر کنم که حالا فلان قدر نفر پسر می خوان بیان، فلان قدر نفر تر دختر و اصلا نتونم خودم رو توی همچین جمع دانشجویی ای تصور کنم؟ از خودم، از وجودم، از تمام تفکراتم و تمام شکنج های مغزم که باعث شدن شخصیتم اینجوری بشه، متنفرم در حال حاضر.
وحشت ناک احساس غریبی می کنم و هیچ فرقی نداره توی چه شرایطی باشم. حتّی روم نمی شه به اونایی که نزدیک ترن و می خوان شرکت کنن، برم بگم که بیا با هم بریم که منم یخم وا بشه...!
کاملا دلم می خواد فردا یکی تو دانشگا پیدا شه، دستام رو بگیره کشون کشون منو ببره توی آمفی تئاتر، به صندلی شرکت کننده ها غل و زنجیرم کنه که نتونم فرار کنم، و بعدش تو گوشم زمزمه کنه: حالا دیگه راهی نداری، باید شرکت کنی! منم بین تماشاچی ها مواظبتم هر مشکلی که پیش اومد می آم دستت رو می گیرم جیم فنگ غیب می شیم با هم دیگه هم برنمی گردیم.
ای کاش فردا نیاد، تقریبا مطمئنّم این همه سر و کله ای که دارم با روح و روان خودم می زنم امروز و هی باهاش می جنگم به هیچ ختم می شه و دست از پا دراز تر بر می گردم خونه به جقل دون می گم: سعی کردم، نتونستم برم ولی. روم نشد... می دونی که...!
خون آدم فضایی ها تو رگ هاش / تو تنهایی زل می زد به شاخک هاش...
*راضیم کنید که برم شرکت کنم.
# پی نوشت یه روز بعد:
رفتم
و
بُردم
و
برگشتم.
به همین سادگی، به همین خوش مزگی... پودر کیک رشد.
مرسی از خودم، که الآن حس می کنم شاخ دیو شکستم،
مرسی از مامان و بابام که از دیشب تا حالا شکنجه ی روانی م دادن تا یه جوری، شده حتّی با کنایه و نیش زدن وادارم کنن شرکت کنم توش،
مرسی از شما و همون چند تا کامنت تون که به شدّت مصمم کردین منو.
تا به این جای کار نام گذاری ش می کنم بهترین روز بیست سالگی م.