امروز تو تهران باد رسما داشت منو می برد! به جان خودم. یه لحظه حس کردم پای چپم از زمین جدا شد و حس معلق شدن تو فضا رو داشتم.
و دقیقا چهار ساعت تمام با یکی بچه ها داشتیم از میز عقب، ویدیو ی تحلیل های دیروز و مصاحبه ها و حواشی رو می دیدیم و نقد می کردیم. اون رفته بود کافه فوتبال رو دیده بود. گفتم من خوشم نمی آد از تو کافه فوتبال دیدن. اعصابم به هم می ریزه از سر و صدا، نمی تونم دقت کنم به بازی ها. و دراز هم نمی شه کشید. نمی تونم سیخ بشینم نود دقیقه! و کلا اینکه درک نمی کنم تو کافه فوتبال دیدن رو تا وقتی خونه هست و میشه لش کرد. گفت بیا حالا، درک می کنی! :)))) دعوتم کرد که آپشن کافه رو حتما یک بار امتحان کنم و گفت بیا خوش می گذره. حالا شاید یه بازی نه چندان مهم رو امتحانی رفتم ببینم جوّش چه خبره و این رسم جدید چی هست که مد شده.
خوبه، حس می کنم دیگه کامل تخلیه شدم. داشتم براش از جام آسیای چهار سال پیش و قهرمانی های قوچان نژاد می گفتم که چه قدر مقاومت کردیم برابر حذف شدن. اون بازی واقعا سوپر هیرو طوری بود. یعنی بیننده باورش نمی شد واقعیته. مثل تیم سوباسا اینا شده بودیم واقعا.
بهش گفتم تیم ایرانم مثل منه. تحمل شکست نداره، منم وقتی اتفاقی یه امتحان رو خراب می کنم، تا آخر همه ی امتحان ها رو تک و ناپلئونی می گیرم. ولی گل اول رو هم خیلی سخت می خورم. ایرانم همین بود تو بازی دیروز.
امروز شاد ترین موجودی که دیدم، یک گربه بود. یک گربه که یک پارچه گرفته بود دهنش، و مثل فشنگ می دوید. یه مدت دنبالش کردم، ولی نفهمیدم کجا غیب شد. خیلی باحال بود. یک دستمال مانندِ پارچه ای گنده رو به دهن گرفته بود و می برد. نمی دونم چی کار می خواست اون پارچه رو. به گربه حس ماورایی داشتم. یه حس نا گفتنی و فوق العاده.
یه چیز خنده دار هم دیدم. خدا من رو ببخشه خیلی خندیدم بهش. یک پیرمرد بود، هی می رفت بیرون مغازه، می اومد تو یک جمله ی حماسی درباره ی بازی دی روز می گفت دوباره می رفت. که مثلا "ایران قهرمان بود، یک باخت چیزی از ارزش های تیم کم نمی کنه. مردونه جنگیدن." دو باره دو دقیقه بعد می اومد همون جمله ها رو با یه ادبیات دیگه می گفت. مثل تیتر روزنامه می موند. می دونی خیلی می خواست تو بحث ما دخیل بشه. دلم سوخت. آدم های پیر خیلی یکهو دور می افتند از جامعه. زوری که می زد تا خودش رو دخیل کنه تو بحث، حالم رو گرفت. ما هم قراره اون شکلی بشیم. هزار سال بعد. :))))
می بینید چه قدر فوتبال قشنگه؟ همه هستن توش. دو دقیقه می شه همه چیزو رها کرد. یعنی امروز تو خیابون هر غریبه ای رو هم که ببینید، اقلا یه حرف مشترک دارید بزنید با هم.
پ.ن. روانی بازی. هه، بیایید:

جدا کی روش می خواد بره؟
آقا من نمی دونستم.
اینقدر گفتین گفتین حال منم گرفته شد.
کی روش خیلی خفنه بابا نذارن بره. چشماش که آرامشه اقیانوسه رسما، تیم رو هم تا حالا ندیدم کسی تو کل تاریخ بتونه به اینجا ها برسونه.
اون برانکوی خل وضع خوب بود مثلا؟
نکنید آقاااااا.
من تیم ایران رو با کی روش دوست دارم.
یعنی حتما باید قهر کنه، دست ملت بمونه تو حنا تا قدر بدونند.
یه تیم اونم مثل تیم احساسی ما، خیلی طول می کشه تا به مربی جدید عادت کنند و خودشون رو پیدا کنند. الآن دوباره وارد دوره ی سقوط و اضمحلال می شیم، حتی سهمیه ی جام جهانی هم نمی آریم دیگه تا سال ها.
نمی خوام خب.
من با کی روش داشتم کم کم... ذره ذره... قدم قدم... قبول می کردم که اکی، تیم ایرانم می شه تیم باشه! اینقدر تعصب نداشته باش رو فوتبال غرب. ایران هم داره غول می شه. باور کن ناخودآگاهم داشت کم کم قبولش می کرد. کی روش داشت ذره ذره مزه ی قهرمانی رو به ما می چشوند. مزه ی بزرگ شدن. شاخ شدن ذره ذره... غول شدن. بر شاخ غول ها ایستادن.
و حالا اینا جدا، کی روش از مسیر جداگانه ای عشقه کلا. آرامش و منطقش رو دوست دارم. قلب. نمی دونم تا کی می خواهند این قدر وطن پرست باشند و تعصب بی جا داشته باشند. این کی روش واقعا خوبه. فقط می خواهند وایسند جلوی کسی که هم ملیتی شون نیست و هی بکوبندش. بابا قرن چنده الآن. این ادا ها چیه. دهکده ی جهانیه، رها کنید دیگه تعصب رو.
اینا همیشه با آدم های صاف و ساده و راستگو مشکل داشتند، از ازل.
کی روش خیلی راستگو هست. بخواهیم تعصبی بگیریم، من می گم تنها عیبش این بود که ژن ما ایرانی های دروغ گو رو نداشت!!
پ.ن. رفت دیگه. رسما رفت.
خیلی غریبانه بود.
منم رفتم صمیمانه (!) مراتب ارادتم رو بهش اعلام کردم که حالا ایشالا بین اون همه کامنت توهین و هتاکی و اون گروهی که می خواهند ببرند کیروش رو به سیخ بکشند، گم نمی شه و کامنت های امثال ما رو هم می بینه و دلش گرم می شه.
هشت سال عدد کمی نیست. میشه بیش از یک سوم عمر من. و فوتبالی ترین یک سومش.
خیلی سخته برام ترک عادت ها.
حس می کنم تیم ملی مون امشب مثل یه بچه ای بود که از نرّه غول مدرسه کتک خورده، با صورت اشکی دویده تا خونه پیش باباش، از اون ور باباش هم زده تو گوشش گفته کره خر به من مربوط نیست، خودت تنهایی.
اون قدری که از رفتن کیروش اعصابم ریخت به هم، نتیجه ی تیم ملی تو بازی امشب برام مهم نبود.
به هر حال مرگ که نیست، به نبودن کیروشم عادت می کنم، همون طور که دارم به نبودن دستبند یادگاری م عادت می کنم این روز ها چون گمش کردم.
کیروش رو هم پشت قرن ها جا گذاشتیم کیلگ. با همه ی خوبی ها. بدی ها. اشک ها. شادی ها. استرس ها.و قلقلک های ته دل.
کی روش رفت، و امیدوارم حداقل از آرامش ته چشماش برای تیم ملی، یادگار گذاشته باشه.
.متن خداحافظی ش رو می گذارم اینجا، یادگاری بمونه رو وبلاگم:
carlosqueiroz_oficial:
اصلا همین که می نویسه melli و نه meli، خودش دنیایی ه.
اینم کنفرانس خبری بعد بازیش، جاهاییش که دوست داشتم:
کیروش درباره نقشی که در این شکست داشت، گفت: نقش من در بازی امشب مثل هشت سال گذشته بود و تمامی مسئولیت در زمین را قبول میکنم. دوست دارم از شما بپرسم در هشت سال گذشته نقش شما چه بود؟ نقش شما سکوت بود اما من در زمین برای شما و تیمتان جنگیدم.
سرمربی پرتغالی تیم ملی در خصوص آینده نیز گفت: من آینده را برای تیم ملی ایران خوب میبینم. هم تیم پایه خوبی دارند هم مرکز و زمین تمرینی عالی برای استفاده که میتواند نسل آینده را تامین کنند. اعتقاد دارم در هشت سال آینده هر که سرمربی شود انتخاب بازیکنانش مثل حال حاضر است.
کارلوس کی روش که چند باری برای پایان کنفرانس مطبوعاتی تلاش کرد، درنهایت با انجام این صحبت ها از جای خود بلند شد تا به سمت رختکن حرکت کند که در این بین یک خبرنگار که در ردیف اول نشسته بود رو به او گفت که آیا نمی خواهد از مردم ایران عذرخواهی کند؟ در این لحظه کی روش انگشت خود را به سمت خبرنگار گرفته و گفت: تو باید عذرخواهی کنی! و سپس از راهرویی که مقابل او بود، خبرنگاران را تنها گذاشت.
حالا اصلا اینا رو ولش. تیم ملی خر کیه. آسیا چیه! حوصله هیچ کدومشونو ندارم دیگه.
می دونید امروز تولد کیه؟
تولد آقامون بوفوووووونه.
بعد اگر گفتید کاسیاس چی گذاشت برای پیغام تبریک؟ یعنی عشق کردم. عکس یکی از بازی های جوونی هاشون مقابل هم رو گذاشت. این قدر رقیق شدم که نگو. نمونه ی بارز دو تا قهرمان، رقیب و برادر. کیف کردم. خیلی خوبن این دو موجود. ایده آل.
واژه ی ایده آل رو حتی تعالی بخشیدند این دو تا با رفتار هاشون.
کافیه من یکم بشینم فیلم های کاسیاس و بوفونی که ذخیره کردم رو دوره کنم تا همین لحظه درجا اشکم دربیاد از حجم باحالی شون.
جای پیشرفت که خیلی دارند، ولی من امروز به خاطرشون کلاس کنسل کرده بودم به هر حال.
کاش دژاگه به جام می رسید.
من به کی بود گفتم، اصلا یادم نیست اینجا بود دانشگا بود کجا بود با کی بود چی بود.
فقط یادمه برگشتم گفتم سخته بین سوباسا اینا و ایران انتخاب کردن برام.
چه "یا" ی می کشن ژاپنی ها. Yaaaw
این رو یادتونه؟ پست ۱۳۸۹.
بله.
با افتخار،
۱۹ رو ازشون "گرفتم."
"ندادن"، ولی "گرفتم"!
نمی دونم بخندم به وضع آموزشی دانشگاه، یا گریه کنم. جایی که توش مقاله ای که روش سه روز وقت گذاشتم اصلا خونده نشد و تازه بعد اعتراض لطف کردند رفتند تازه باز کردند فایل های من رو و فهمیدن اییی گویا بدک هم نیست. همون روز اول بهش گفتم با مقاله ی هرکی شوخی کنی با مال من نمی تونی، چون من یه وسواسی ام تو نوشتنی ها.
حال کردم با خودم، که می دونی، همه ی دوازده های کارنامه رو دیدم، اصل دستم رو گذاشتم رو این یکی گفتم همه شون اکی ولی نه این یکی مال من نیست. من حقم از این درس بیسته.
تهدیدم کردن که دقیق صحیح می کنیم، دوازده ت رو می دیم هشت، ولی اینقدر از کار خودم مطمئن بودم که پای حرفم وایسادم. گفتم صحیح کنید. اتفاقا من می خوام که صحیح کنید.
و حالا نمره ای رو داریم، که بالاتر از نفر اول کلاس، داره می درخشه.
واقعا کجای دنیا ۷ نمره ی دانشجو از قلم می افته؟ کجای دنیا استاد اینقدر گشاده که با لیست دانشجو ها اسم فامیل بازی می کنه و هر اسمی باب میلش بود رو بالا می ده. اسم من به حد کافی قشنگ نبود؟
روزی که نمره ها اومد رو یادم نمی ره. چه قدر التماس بقیه رو کردم که بیایید اعتراض. بیایید امضا.خودخواه ها حتی یک نفرشون نیومد امضا.چون نمره هاشون اکی بود. گفتن ما اگه بیاییم، برای خودمون بد می شه. وحشیه. می ندازه.
خیلی فجیعه. اونم اینجا، تو این دانشگاه.
این میزان هرکی هرکی بودنش، یرخی بودنش، آدم رو حسابی گیج و از پا افتاده و دلسرد می کنه.
دقت کن.
هفت. نمره. از قلم افتاده بود.
این قدر مقاله ی من کامل بوده، که حتی روش نشده سه چهار نمره اضافه کنه. روش نشده حتی شیش نمره اضافه کنه. هفت نمره اضافه شده. و اون یک نمره هم بگم مال چیه؟ مال اینه که بعضی استاد ها می خواهند خودشون رو از تخت و تا نندازند. وگرنه من یکتا بیست این کلاس بودم.
برگه ی هیشکی رو صحیح نکرده بود. به همه شانسی نمره داده بود.
اون وقت چه قدر بچه های دبیرستان می تونن ذوق و شوق داشته باشند برای ورود کردن به اینجا.
دوست دارم، تو همه ی تک تک جزئیات زندگی م این شکلی باشم. این قدر مطمئن و بی عیب و نقص و کله شق و مغرور و البته ستودنی. برم جلو، ضمن جلو رفتن همه تهدیدم کنن نمی شه نرو، و بعد یهو بشه.
خوشم می آد که یک سری ها اشتباهاتشون رو قبول می کنند. از این نظر، به استاد مدیونم. که اشتباهش رو قبول کرد.
پ.ن. این پست رو هم براش نوشته بودم. ولی در لحظه نشر ندادم. چون دقیقا می دونستم اگه با یه آدمیزاد طرف باشم، یه روزی مثل امروز حتما می آد و می آم اینجا تو این پی نوشت نشرش می دم و دلم، جیگرم تا ته خنک می شه. تو پی نوشتی که همه چی حل شده توش و اصلا لازم نیست دیگه حتی روش فکر کرد.
"مثل این می مونه که به شنای صد متر پروانه ی فلپس بدن دوازده از بیست."
.
.
"مثل این می مونه که فلپس با ده ثانیه(!) اختلاف قهرمان پروانه ی کل جهان شده باشه."
این رو ما دبستان بودیم سر صف می خوندیم.
من امروز واقعا خوشحالم. خیلی خیلی خوشحالم. :)))))))
حس می کنم همه چیز زیباست.
همه ی آدم ها خفنن. مهربان هستند. خودخواه نیستند.
زندگی ارزشمنده. کلی چیز برای تجربه هست. دلیلی برای تنفر نیست.
از صبح تا حالا خیلی خندیدم. خیلی نگاه کردم. دعوا کردم. شرارت به پا کردم. سلفی گرفتم. صفر گرفتم. نقاشی کشیدم. جزوه نوشتم برای اولین بار در یک سال گذشته. حرف زدم. نفس کشیدم. صدا ها رو شنیدم. عطر بوئیدم. چرم لمس کردم. خیلی لذت بردم از صرف حقیقت وجود داشتنم.
امروز اصلا یه درون گرای لال بدبخت منزوی نبودم. اصلا. از حضور آدمیزاد ها در کنارم به شدت لذت بردم. از عضو جامعه بودن خوشم اومد.
همه چیز تازه بود. هیچ چیز خسته کننده نبود. زندگی یک نواخت نبود. دیگه نمی شد پیش بینی ش کنم.
و واقعا این حالت یک طرز فکر یا مود درونی هست، یعنی نسبت به بقیه ی روز ها هیچ حرکت خاصی نزدم - و هیچ ماده ای هم-، ولی خروجی ش زمین تا آسمون متفاوته.
نمی دونم چیه، ولی دوستش دارم.
حس می کنم دنیا کفِ کفِ کفِ کفِ کفِ کفِ مشتمه. ایناهاش.
و چه قدررر جوونم،
و چه سبزم امروز،
و چه فاکیییینگ اندازه تن لعنتی ام هشیار است.
حتی الآن سعی می کنم با فکر کردن به چیزایی که اعصابم رو به هم می ریزه، حالم رو می گیره، این شادی رو امتحان کنم،
با بد ترین چیز ها،
رخنه ناپذیره.
یعنی حتی اون یینگ ینگ رو اگر بگیریم، که می گه تو هر سفیدی نقطه ای سیاهی هست، من در این لحظه حتی الآن به اون هم نمی تونم اعتقاد داشته باشم!چون هیچ چیز سیاهی نمی تونم ببینم.
"کارپه دیم تاد. کارپه دیم."
!Huh, because I'm happy
clap along if you feel like a room without a roof
!Because I'm happy
Clap along if you feel like happiness is the truth
!Because I'm happy
Clap along if you know what happiness is to you
Clap along if you feel like that's what you wanna do
بخند:: واقعی!
جدی الآن از خوشحالی بیش از حد منفجر می شم. Maniac اصل جنس بلاگ اسکای، به هممممه تون انرژی می فرسته.
پ.ن. حتی داشتم تو خیابون با خودم فکر می کردم.
به خودم گفتم ببین امروز اینقدر خلِ شادابی شدی که رسما باید شدیییدا "روی ماه خداوند رو ببوسی".
همیشه حس می کردم چه قدر از این اسم کتاب تنفر دارم. هی خودم رو می گذاشتم جای مستور... و به نتیجه نمی رسیدم، که اسم ازین کلیشه تر، زشت تر و بی قواره تر نبود برای کتاب؟
به هر حال من هنوز مطمئن نیستم برای شاد بودنمون باید از کسی (خدا/غیر خدا) تشکر کنیم یا نه.
هنوز نمی دونم حال خوب و بدم دست کیه. دست خودمه؟ دست کارماست؟ دست خداست؟ وجود داره نداره، چیه.
هنوز نمی دونم آدم ها از ترس این که همه چی خراب تر نشه چسبیدن به خدا یا نه واقعا خدا هستش و از اون بالا ها داره یه کار هایی انجام می ده.
یعنی تو یه لحظه یه حال خوبی رو تجربه می کنی، و چون منشائش رو نمی تونی پیدا کنی، پیش بینی ش برات سخت می شه، پس مغزت سعی می کنه با تنها راهی که بلده تو رو خاطر جمع کنه که این حال رو دوباره به دست خواهی آورد: شکر گزاری از خداوند.
ولی آره اینقدر حالم خوبه که حوصله ی ماچ کردن خداوند رو هم دارم حتی. یه لپ اینور، یه لپ اونور.
به هر حال... روز هایی هست در زندگی، که "روی ماه خداوند را ببوس" دیگر اسم بد قواره ی رمان مستور نیست. یک چیزی هست. نمی دانیم چیست. ولی یک چیزی هست.
به من لطف کردن "دادن" صفر.
من که عرضه نداشتم صفر بگیرم خودم تنهایی آخه، می دونی. لطف کردن "دادن".
بهش رفتم می گم چرا؟
می گه چون سر کلاسم حرف نزدی.
گفتم چون ایده ای نداشتم در مورد مبحث، در صورتی که بقیه ی کلاس ها، پیش خوانی و حفظ کرده بودند و به همه بیست دادید.
گفت من برام مهم نبود حتی اگر غلط می گفتید، می خواستم حرف زدنتون رو ببینم!!
گفتم من حتی وقتی در مورد موضوعی اطلاعات دارم اظهار نظر قطعی نمی کنم، چه معنی داره همین طور از خودم غلط و بی اساس و مهمل حرف بزنم چون شما می خواهی حرف زدن منو چک کنی. مگر فعالیت کلاسی خلاصه می شه در حرف زدن و میز اول نشستن؟
گفت از نظر من فقط حرف زدن فعالیت کلاسیه. بهتون گفتم بیایید میز جلو بنشینید، حضور در کلاس مهم نیست.
(می خواستم بگم خانم دکتر وقتی میز جلو جا نبود، می اومدم وسط فرق سر شما نشیمنگاهم رو می گذاشتم و می نشستم؟ که البته خیییلییی آدم ماهی بودم که نگفتم.)
بهش گفتم خانم دکتر اصلا من کلا آدم حرف بزنی نیستم آخه. این عدالت نیست.
گفت خب پس تو برو فکر فردات باش. پس فردا سر راند چی می کنی پس؟
گفتم اون رو با توجه به دانشی که از قبل اندوخته م جواب می دم نه با وراجی کردن.
صفر؟ شیش ساعت نشستم ور ور هاش رو گوش دادم، ماهیچه های گلوتئوسم بی حس شده، تو گرما پختم، صدای زیر خواب آور هشت تا ده صبحشو شنیدم، که تهش صفر؟ خیلی درکش نکردم. بی منطق بود. خیلی حرف های دیگه هم زد که دیگه از حوصله م خارجه تایپ کنم. مثلا یکیش این بود که شما الآن هر چه قدرم بگی، من نمره نمی دم حتی اگه راست باشه حرف هات. یکی دیگه ش این بود که برگشت گفت من آدم بی نقصی هستم و اصلا اشتباه نمی کنم و مطمئنم!
بی شرف تمام بچه های ردیف آخر و یکی مونده به آخررو داده صفر. تمام ردیف اول رو داده کامل. بهش گفتم این طبقه بندی درستی نیست. می گه نه من اشتباه نمی کنم!
برنامه دارم براش حالا، واستا. برنامه های شدیدا خوبی دارم براش. :^
تهش که از دفترش اومدیم بیرون گفتم: به هر حال ممنونم خانم دکتر! وقتتون به خیر باشه.
دوستم برگشت گفت تو چه اسکلی، طرف درو کوبوند تو صورتمون، برگشتی تشکر هم می کنی.
گفتم من از قدیم ها اینجوری بودم کلا. فحش می خوردم، نمی دونستم چی باید بگم، تشکر می کردم.
بعد هم به نظرم کلا دلیل نمی شه، من به آدم ها احترام نمی ذارم چون طرفم قابل احترامه،
من به آدم ها احترام می ذارم، چون حس می کنم این کار روحم رو تعالی می بخشه.
یعنی تو هر چه قدر هم کوچیک و پست و بی منطق و ذلیل باشی در نظر من، باز هم بهت احترام می ذارم یا حداقل سعی می کنم احترام بذارم. چون احساس می کنم شخصیت خودم این شکلی ش قشنگ تره. فرا از هر گه خاصی بودن تو. من انسانم. شعور دارم. شعورم بهم می گه فروتن باش و احترام بذار. حتی به کسی که در رو شقققق کوبوند تو صورتت..
بعدم استاده ها،
من واسه استادا و معلم ها کلا تو ذهنم حساب جدایی باز می کنم، هیچ وقت اجازه نمی دم خودمو بالا تر ببینم از استادم. چون من شاگردم، اون استاده.
حالا اگر یه استاد نفهم خفاش صفته... باشه، ولی این باعث نمی شه من دیگه شاگرد نباشم.
بگذریم، چقدر از حرف زدن بدم می آد اصلا. من بلدم حرف بزنم، ولی به جاش. من حتی بلدم وقتی هیشکی دلشو نداره، پاشم سینه سپر کنم و حرف دلمو بزنم، جلوی یه لشگر آدم. من بلدم، وقتی یک نفر بی منطق حرف می زنه، حتی اگر مادرم هم باشه، باهاش منطقی حرف بزنم. ولی از من نخواه وراج باشم. از من نخواه کر کر بخندم و خاطره تعریف کنم. من وراج نیستم. من وقتی از کمترین چیزی اطلاع ندارم، مثل توپ خودم رو نمی ندازم وسط چون به نظرم نشانه ی یک چیز هست فقط، حماقت.
اعصاب نمی گذارند برای ما بزرگواران.
یکی از بچه ها داشت می رفت شمال الآن،
اینقدر ناخودآگاه موقع خداحافظی دلم گرفت که نگو.
یه احساس خیلی خیلی خر.
این برای من دقیقا همان جنس احساس پرواز فاوکس تو آسمان صحنه ی آخر شاهزاده ی دو رگه ست. همون آهنگ دِ فرندز، نیکولاس هوپر.
بهش گفتم "صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی آسفالت رو دوست دارم."
گفت "آره منم بچه بودم دوست داشتم، الآن ولی دیگه نه."
راستش من همیشه خیلی خودم رو کوچک تر از اون می بینم که در مورد چیزی اظهار نظر کنم،
همیشه فضای ذهنی رو باز می ذارم،
درس احتمال عشقمه، پس همیشه کم ترین احتمال ها رو هم در نظر می گیرم،
سعی می کنم دنیا رو از چشم همه ببینم، طرف همه رو بگیرم، همه رو یک دسته کنم، تفرقه ها رو فیصله بدم.
ولی به قطع یقین می گم کسشر "محض" بافت این یاروی توی گفتگو خبری،
این قدر غیر تخصصی حرف زد،
احمق. بود. همین یه فحش کافی شه. تنها وجه تمایزش از بابون رو ازش سلب کردم.
خونه ی ما الآن غوغاست،
تلگرام از اونور داره می ترکه،
دیگه شما خودت از لحن کوچه بازاری اون یارو و جانب داری مجری کره خرشون، باید بفهمی چی می خوان به سر این مملکت بیارند.
اینقدر خسته ام،
اینقدددددر خسته ام،
حوصله ی بحث کردن ندارم دیگه حتی.
آدم دیگه یه حجمی از فقدان منطق رو می بینه،
اصلا دیگه دلش نمی خواد بحث کنه حتی.
مادرم بهش گفت: " دعا می کنم از همین فردا سرطان روده بگیری ببینم کی میاد MRI ت کنه."
بابام گفت: "مغز. تومور مغز بهتره."
آخه تو که خودت یه فرق بین MRI و سی تی رو نمی دونی، گوساله،
چرا... به چه حقی ذهن مردم رو مسموم می کنی؟
همچین می گه انگار MRI نخود لوبیاست.
خیلی حالمون به هم خورد خلاصه.
استاد امروز می گفت: "دیگه ویزیت ما باید از ویزیت آرایشگر که بالا تر باشه. ولی نیست بچه ها!"
می گفت تو نیجریه!! ضریب کاشون بالاتره حتی.
اصلا می دونی چی دارن یادمون می دن این روزا؟ که باید مریض رو روی تخم چشمامون بذاریم. سه واحد داریم فقط پاس می کنیم که یاد بگیریم مریض رو باید رو "تخم" چشممون بذاریم. از اونور سه واحد دیگه یادمون دادن چه جوری از خودمون مقابل مریض دفاع کنیم.
راستش من با این اوصاف ترجیح می دم سه واحد دوم رو بخونم فقط.
اصلا دلم برای هیچ کس نمی سوزه،
همون طور که از اولش اومدم این تو.
به نظرم همه ی آدم ها (حتی خودم) کثافت تر و خودخواه تر از اونن که لیاقت باقی موندن نسلشون روی کره ی خاکی رو داشته باشند.
اصلا دیگه واسم مطرح نیست این حرفا.
حیوان باشه اکی، می گی شعور نداره.
ولی وقتی شعور داره و اینجور می کنه، از نظر من همون بهتر که انقراض همه از بیخ.
می خواد به چی برسه؟ پزشک رو به جون پرستار بندازه؟ مریض رو از اونور به جون این دو تا بندازه؟ اومده می گه تو غرب. احمق من، کجای ایران شبیه غربه که حالا تو چسبیدی غرب؟
جیغ زدن از سر درد رو ندیده این یارو. اون تک لحظه ی جون دادن رو ندیده. وقتی که یکی می آد و حاضره همه چی شو بده که فقط درد نکشه، وقتی که چشاش دو دو می زنه، وقتی یه آدم بالغ مثل چی اشک می ریزه، اون جنون از سر درد رو نفهمیده هنوز. وگرنه هیچ وقت اینجور نمی گفت. هیچ وقت این جوری ما رو دل چرکین نمی کرد.
خل وضع برگشته می گه "پزشکی که به رایگان از بیت المال درس خونده باید خیلی مالیات بده". آخ ببخشید نمی دونستم بقیه ی دانشجو ها دارن تو اردوگاه کار اجباری دست و پا می زنن.
کیسایی که این روزا می بینیم یه ور داغونمون کرده، این وضع گل و بلبل یک ور دیگه.
به قول مدیری، پول آب را باید بدهیم، پول گاز جدا!
همه موافقند باید یه بی چاک و بی دهن می فرستادن واسه مناظره، این یابو شخصیت حالیش نبود اصلا.
برم فردا این عقایدو فرو کنم به چش و چال چند تا بچه ی دانشگا دور هم فحش بدیم دلم باز شه اقلا. خیلی تباه بود. این چی بود پخش کردند ناموسا. ما از ترامپ نباید بترسیم. هیولای اصلی در شهر دل است... ای لیف.
حالا اگه این بچه های خل مذهبی خط امامی ما هستن، فردا همه شون می خوان بگن، بله کاملا به حق بود. دانشگا هم هم سنگر نداریم متاسفانه.
داشتم دو تا پست قبل رو باز خوانی می کردم،
به این نتیجه رسیدم "سقفِ قفس" هم عجب جناس قلب کشف نشده ی محشریه واسه اسم کتاب شدن.
وسواس واژه. با وسواس واژه طرفم من.
سهراب سپهری ام این مرضو داشته بابا. مطمئنم. برای همین خیلی هم ناراحت نمی شم وقتی به خودم می آم می بینم یه ترکیب واژه ای رو نیم ساعته دارم با خودم تکرار می کنم و تهش دیگه از معناش خارج می شه و حال می ده.
اصلا من دوست دارم یه جا بشینم اسم کتاب تولید کنم، بعد یه گروه تولید محتوا استخدام کنم داخلش رو پر کنند.
نه که نتونم خودم بنویسم، حسش نیست.
امروز فکر می کنم یه استاد رو برای آخرین بار تو کل عمرم دیدم. تا الآن نمی دونستم آخرین بار بود.
حس گند و گه و مسخره ای دارم راستش.
می بینی کاهو و کلم رو تشخیص نمی دم، ولی از وقتی به این فکر کردم که آخرین بار بود، تک تک لحظه های امروزی که تو راه دیدمش هی داره واسم تکرار می شه. هر بار به طرز مسخره ای پر رنگ تر از بار قبل. در این حد که به این نتیجه رسیدم یه گربه هم بود اون کنار وقتی داشتم باهاش صحبت می کردم. یه زر ورق ساندویچ هم دست یکی بود. حتی اینکه من رو لبه وایساده بودم. و مثلا پاهام پنج سانت بالا تر بود. و شت. روی آستین پالتوی کرم رنگش دکمه ی سیاهی داشت. ای لعنت. اینا چه چیزای بی ربطیه داره یادم می آد. می بینی آدم خنگ؟ تا صبحم بنویسم باز اضافه تر یادم می آد. می خوام نشونت بدم اینا دقیقا همون جاهایی ه که باید برای کاهو و کلم خالی کنی. می بینی.
بگذریم. از یه طرف دوست دارم باهاش عکس بندازم. از یه طرف یه چیزی تو مخم کلیک می شه که مگه تو خودت نبودی که می گفتی اصلش به خاطره هاست و عکس قداستشو کم می کنه و اگه واقعا مردی تو مخت نگه ش دار؟ و مدام بین این دو تا طناب کشی می شم.
ولی اگه ببینمش دوباره، گور پدر همه چی و همه کس، حتما اگه اکی بده باهاش عکس می گیرم.
حتی شاید باورت نشه،
من هنوز که هنوزه بیلِ همه چیز رو تست نکردم.
شیش هزار تا جم دارم اون تو، یحتمل می خوام ببرم سر قبرم.
این بار آپدیتش رو هفتاد و سه درصده.
بیایید براتون از یکی از عشق ترین استادای جهان، فحش یادگرفتم.
برگشت گفت: "این فلسفه های تستیکولار چیه به هم می بافید؟"
"فلسفه های تستیکولار"
"فلسفه های تستیکولار"
ادبیات این موجود پسندیده شد.
شدیدا. قویا. اکیدا قویا حتی.
خیلی قشنگ تر از ما ها حرف می زنه اقلا. فحشای این دوران تکراری شده، خسته کننده شده، و روتین شدن هر چیزی کشنده ست می دونی...
دارم به کتابی که می خوام بنویسم و فعلا تنها چیزی که ازش می دونم اسمشه، فکر می کنم..
"فلسفه های تستیکولار"
بعد می برم می دم امضاش کنه.
یعنی اشک به چشمم حلقه زد تحت این افکار.
روزی که کتابمو داره امضا می کنه.
پ.ن. آره خب، خودم فهمیدم.
اینجا ایرانه مجوز نمی دن.
منم فقط به شرطی می نویسمش که اسمش همین باشه. و لا غیر. من این اسم رو می خوام.
به نظرم همه ی آدما پرنده تو قفس هستند،
ولی ما ایرانی ها، خب آره سقف قفسمون به طرز خیلی ناجوان مردانه ای پایین تره.
اینجا خیالم نمی تونیم بکنیم. کتاب منتفیه.
به جای کاهو رفتم کلم خریدم.
وحشت ناکش اینجاست که بهم گفت همشو می دم خودت بخوری عزیزم!
گاهی از میزان هپروت بودن خودم، حالم به هم می خوره.
چقد گیج.
اعصابم خورد شد.
یه کاهو بلد نیستی بخری، یه کاهو!!
" کاشه را فرو دادم، رفتم در رخت خواب خوابیدم، همچین خوابیدم که شاید دیگر بیدار نشوم! این فکر هر آدم عاقلی را دیوانه می کند، نه هیچ حس نکردم، زهر کشنده به من کارگر نشد! حالا هم زنده هستم، زهر هم آنجا در کیفم افتاده.
من روئین تن شده ام، روئین تن که در افسانه ها نوشته اند. زهر به من کارگر نشد، تریاک خوردم فایده نکرد.
چه سمج! چه ترسناک! نه این یک قوه ی ما فوق بشر بود...
آری من روئین تن شده ام، هیچ زهری دیگر به من کارگر نمی شود...
آیا دست من زهر را نوشدارو می کند؟
لابد اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها می میرد..."
وای چه قدر ترسناک
دلم درد می کنه
قرار بود بدون درد باشه لعنتی.
سه بار با خودت تکرار کن:
" من الآن فقط تحت جو روانی و تنش ایجاد شده هستم و هیچ اتفاق خری رُخ نخواهد داد."
" من الآن فقط تحت جو روانی و تنش ایجاد شده هستم و هیچ اتفاق خری رُخ نخواهد داد."
" من الآن فقط تحت جو روانی و تنش ایجاد شده هستم و هیچ اتفاق خری رُخ نخواهد داد."
الآن می رم با آبلیمو آوردوز می کنم خودمو
آوردوز رو می کنن؟ یا چه؟
والا من نمی فهمم چرا وقتی موقع غذا خوردن در مورد چیز های چندش آور حرف بزنی،
حال آدم ها به هم می خوره.
دانشگا هم یه بار سکانس های saw رو آورده بودن بچه ها،
اونجایی که دل و روده ی زنه رو می کشه بیرون داشتیم می دیدیم،
خب هم زمان زنگ ناهار بود من داشتم ناهارم رو میل می کردم،
هی همه می گفتن چه جور می تونی کثافت؟ :)))
خلاصه خیلی درک نکردم دیگه.
یعنی بقیه کانال های بینایی و چشایی شون قاطی می شه؟
اصلا چه دلیلی داره من وقتی عکس خون و دل و روده می بینم نتونم چیزی بخورم؟ تازه وقتی اونم واقعی نیست؟
بگذریم.
به هر حال می خوام یکی از تجربه هامو به اشتراک بذارم الآن،
اگر حالتون به هم می خوره ازین جا به بعدشو نخونید! خود دانید.
___________
کنسرو خوراک بادنجان داشتیم می خوردیم،
مزه ی چی بده خوبه؟
مزه ی استفراغ می داد.
خود استفراغ.
نه ترش آبلیمویی.
ترش استفراغی.
بعد من این حقیقت رو بلند اعلام کردم،
همه به عق زدن افتادن الآن،
می دونی چرا؟
چون می دونن حرفم درسته.
والا تا حالا همچین چیزی نخورده بودم.
دوست دارم بشه نگه دارم و بدم از نظر ترکیبات بررسی ش کنن.
قطعا مزه ی کیموس معده می ده.
قطعا!
نه این که حالت تهوع ایجاد کنه ها!
مزه ی وقتی رو می ده بالا آوردی،
و ته گلوت چیه؟
خوراک بادنجان ی هست که ما امشب داشتیم می خوردیم.
یامی.
پ.ن. خب بچه ها،
مشکل حل شد!
دیگه لازم نیست بدم ترکیباتش رو بررسی کنن.
تاریخ مصرفش گذشته بود،
اردیبهشت بود (۲) مادر ما فکر کرده بود اسفنده (۱۲). شاهکار ها. شاهکار.
بدی ای خوبی ای دیدید حلال کنید واقعا!
از سرماخوردگی درومدیم افتادیم تو مسمومیت.
یهو دیدی فردا صبح دیگه هیشکی پا نشد.
ولی ایزوفاگوس زنده می مونه. نخورد هیچی.
بقیه نفری سه چهار قاشق خوردیم ...
تازه چی؟ من امتحان هم دارم. چه شود فرداااااا
مادرم با بطری آبلیمو افتاده دنبال بقیه ته حلق ها نفری سه قاشق آبلیمو می ریزه.
و حالا که فهمیده واقعا خراب بوده، بی ابا رفته تو دستشویی عق می زنه.
بوتولیسم نگیریم؟
آقا من حوصله بوتولیسم اینا ندارم،
حوصله اینم ندارم فردا صبح که پا می شم بگن بدن مامان بابات ضعیف بود پیر بودن توکسین روشون اثر کرد تو چون جوون تر بودی زنده موندی.
به غیر از این دو حالت،
اگه سه نفری قراره بمیریم هستم.
خیلی هم حالت ایده آلیه.
پ.ن. هی من گفتم این مزه معمولی نیست! هی می گفتن عزیزم این سیر و رب گوجه فرنگی ش زیاده فقط! انگار من خرم نمی فهمم غذای مسموم فرقش با سیر چیه. یعنی دقیقا همه شون قبول کرده بودن که مشکل از کنسروی بودنه و مشکلی نداره و سبک کارخانه ست. تا وقتی که خودم کشف کردم این تاریخ گذشته بود..
پ.ن. بهش می گم بیا مثل مساله ی ژوزفیوس که هر کس کناری شو با هفت تیر می کشت، به صف بشیم،
من دست می کنم ته حلق تو،
تو دست بکن ته حلق بابام،
بابام دست بکنه ته حلق من.
سه نفری بالا بیاریم خیالمون راحت شه دیگه!
میگه بیا همین آبلیمو رو بخور.
می گم اصلا می خوای برم ذغال فعال بخرم؟ داروخونه همین بغله. کیس خطریه ها. هشت ماه گذشته ها!
می گه تو اینترنت نوشته باید شونزده لیوان آب بخوریم روش. تا صبح دخیل می بندی دم دستشویی؟
می گم نه.
می گه پس همین آبلیمو رو بخور.
والا این قدر آبلیمو به خوردم داد،
از توکسین غذایی نمیرم،
از هیپو تنشن ناشی از آبلیمو می میرم امشب.
بابام هم که انگار از جام حیات بهش نوشابه دادن.
رفته نشسته کنار، مقابل همون خوردن آبلیمو هم مقاومت می کنه.
پ.ن. ابرفرض! "هشت ماه" گذشته. اسید های معده! پمپ های پروتونی عزیزم! چشم امید من امشب فقط به شماست.
پ.ن. زود برش داشته! زود از روی گاز برش داشته. داره اعتراف می کنه حوصله نداشته بیست دقیقه بجوشونه، ده دقیقه ای برش داشته! خب به نظرم قطعیه دیگه بوتولیسمم رو شاخشه.
پ.ن. وای احساس گناه می کنم. دلم برای پولی که برایش داده بودیم می سوخت. به زور خوردم! زور می زدم به زور بمالمش رو نان و به همراه کوکو سیب زمینی فرو بدهم پایین. اگر مُردم، بنویسید رعایت اقتصاد خانواده، او را کشت. هعی.
پ.ن. ولی آقا خوبه دیگه. حداقل این جوری اگه زنده بمونم یه چیزی رو تجربه کردم که کمتر کسی تجربه می کنه. من از امشب به بعد دقیقا می دونم غذای فاسد هشت ماهه چه مزه ایه. مزه ی استفراغ می ده. :))) مزه ش به خاطره هام اضافه شد.
پ.ن. الآن هول کرد، بهم پیشنهاد می ده خب، کیلگ پاشو برو استفراغ کن. پاشو!
پ.ن. می گه چشمام تار می بینه! می دونستید تاری دید از عوارض بوتولیسمه؟
پ.ن. به ایزوفاگوس داریم توصیه ی ایمنی می کنیم. که به کی زنگ بزنه. کی رو خبر کنه. مادرم می گه "بچه م پاشه ببینه سه تا جسد رو دستش مونده باید آمادگی داشته باشه." و بعد می گه ببین آشغال کنسروش اینجاست. ۱۱۵ که اومد، اینو می دی دستشون می گی از این خوردن، که سریع ببرن آزمایشگاه آنتی دوت درست کنن واسمون.
پ.ن. دوستتون دارم.
فردا تا ظهر می آم خبر می دم زنده ام یا مرده. ها ها.
آرزو و اینا می خواهید بکنید، فقط آرزو کنید با هم بمیریم. من خیلی بدم می آد جدا جدا بشیم. ابدا دوست ندارم و نمی تونم. تنهایی هم بمیرم عیب نداره البته، درد نکشم فقط. آخه من نمی دونم اینایی که در اثر مسمومیت می میرند چه قدر درد می کشن. نمی دونم این چه قدر توکسین توش داشته. ولی اگه درد نداشته باشه، تنهایی هم حاضرم بمیرم.
آقا خدائیش همه ی شما شاهدید دیگه،
من کم کم ش "دو روز" زود تراز کل شل مغز های دنیا، پست ۲۰۰۹/ ۲۰۰۱۹ خودم رو گذاشتم.
من آوانگارد شُل مغزام.
هورا. هل یح.
جهان داره مثل چی از من تبعیت می کنه. می بینی؟
موجش ایران رو هم گرفت. بازیگر ها شروع کردند. بچه ها هم حتی یک سری ها بعله.
اینم واسه شما، به مناسبت چالشی که اینجانب آوانگاردش بودم:
# خوبان در یک قاب:
# و اینجا هم فقط روپرت گرینتش:
پ.ن. سیخم گرفته برم ببینم از ۲۰۰۹ عکس دارم اصلا یا نه. اگه ۸۸ باشه، خوب یادمه خردادش دوربین عکاسی بردم مدرسه. چی بهش می گن. دوربین آنالوگ؟ از همین ها که فلش می زنه و فیلم می خوره توش و تقریبا تا چند سال دیگر احتمالا منقرض می شه. یادش به خیر حواسم پرت شد، این دوربین دست کل مدرسه و کلاس اولی ها چرخید. وقتی عکس ها رو ظاهر کردیم، اینقدر وضع افتضاح بود که یادمه فقط نگاتیو ها رو مثل یوز پلنگگگ برداشتم تا مادرم نفهمد یک فیلم تمام رو به فنا دادم و فقط دست و پا های روحی و بدون کله افتاده. بیچاره چه قدر هم تاکید کرده بود این دوربین فقط دست خودت باشه ها، می فهمی؟ دست خودت! بعد اینور تا عکس راننده اتوبوسمونم گرفته بودن بچه ها. پس اون عکس ها رو دارم اقلا. از ده سال پیشم عکس دارم، ولی جرئتم نمی کشه بذارمش کنار این یارویی که الآن تو آینه ست. کی هست اصلا این، شما می دونی؟
پ.ن. جدی دنیا چی کار می کنه اگه بفهمه من این چالش را شروع کردم؟ کسی نمی آد؟ امضا نمی خواد کسی؟ تار موهامو کسی دوست نداره بپیچه لای دستمال یادگاری نگه داره؟ اممم، سلفی؟ نه خب دوست ندارم سلفی بندازم باهاشون، بیان امضا می دم فقط. امضام خوبه، با کلاسه. گُل هم بیارند برایم حتما.
فهمیدم اگه این پوزیشن خاص رو بگیرم
وای فای از توی هال هم آنتن می ده و می تونید هم چنان در خدمت پست های حقیر باشید
آیا متمایلید؟
ولی خیلی پوزیشن سختیه انصافا
باید تصمیم گیری کنم!! :دی