Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اسم کتاب جدیدم

داشتم دو تا پست قبل رو باز خوانی می کردم،

به این نتیجه رسیدم "سقفِ قفس" هم عجب جناس قلب کشف نشده ی محشریه واسه اسم کتاب شدن.


وسواس واژه. با وسواس واژه طرفم من. 

سهراب سپهری ام این مرضو داشته بابا. مطمئنم. برای همین خیلی هم ناراحت نمی شم وقتی به خودم می آم می بینم یه ترکیب واژه ای رو نیم ساعته دارم با خودم تکرار می کنم و تهش دیگه از معناش خارج می شه و حال می ده.


اصلا من دوست دارم یه جا بشینم اسم کتاب تولید کنم، بعد یه گروه تولید محتوا استخدام کنم داخلش رو پر کنند.

نه که نتونم خودم بنویسم، حسش نیست. 


امروز فکر می کنم یه استاد رو برای آخرین بار تو کل عمرم دیدم. تا الآن نمی دونستم آخرین بار بود. 

حس گند و گه و مسخره ای دارم راستش.

می بینی کاهو و کلم رو تشخیص نمی دم، ولی از وقتی به این فکر کردم که آخرین بار بود، تک تک لحظه های امروزی که تو راه دیدمش هی داره واسم تکرار می شه. هر بار به طرز مسخره ای پر رنگ تر از بار قبل. در این حد که به این نتیجه رسیدم یه گربه هم بود اون کنار وقتی داشتم باهاش صحبت می کردم. یه زر ورق ساندویچ هم دست یکی بود. حتی اینکه من رو لبه وایساده بودم. و مثلا پاهام پنج سانت بالا تر بود. و شت. روی آستین پالتوی کرم رنگش دکمه ی سیاهی داشت. ای لعنت. اینا چه چیزای بی ربطیه داره یادم می آد. می بینی آدم خنگ؟ تا صبحم بنویسم باز اضافه تر یادم می آد. می خوام نشونت بدم اینا دقیقا همون جاهایی ه که باید برای کاهو و کلم خالی کنی. می بینی.


بگذریم. از یه طرف دوست دارم باهاش عکس بندازم. از یه طرف یه چیزی تو مخم کلیک می شه که مگه تو خودت نبودی که می گفتی اصلش به خاطره هاست و عکس قداستشو کم می کنه و اگه واقعا مردی تو مخت نگه ش دار؟ و مدام بین این دو تا طناب کشی می شم.

ولی اگه ببینمش دوباره، گور پدر همه چی و همه کس، حتما اگه اکی بده باهاش عکس می گیرم.