معما را حل بفرمایید:
بالاخره کامبیز یا سمیه؟
جواب.
گزینه ی "هیچ کدام، رعنا" صحیح می باشد.
یا حتی، "هیچ کدام، بیژن".
سوژه را از بزرگواری دزدیدم که آمده بود برای آش رشته ی آخر هفته شان، کشک فراهم کند و گذاشته بود روی سرش. که بالاخره کامبیز یا سمیه!
و حتی راهنمایی تون هم کردم.
این چیه از سر شب دارن می کنن تو پاچه ی ما پاشید بریم اعتراض پاشید بریم اعتراض.
والا اینقدری مطمئنم عملی نیست و شر و وره که هیچ.
از طرفی این آپشن هم مطرح هست که کلا قراره انقلاب شه پس برامون مهم نیست آخرش چی به چه نحوی. یعنی دقت کردم ها، جدیدا همه کلا افتادیم روی یک دور باطل بدین صورت که هر اتفاقی که می افته بر می گردیم به خودمون می گیم بیخ بابا این که قراره انقلاب شه. مهم نیست. حداقل تو دور و بری های خودم زیاد این حالت رو دیدم.
حالا اگه عم خصوصی شد بازم بیخ بابا عیب نداره، مدرسه ها رو که کردن، سمپادو که کردن، مهندسا رو که کردن، هنرمندا رو هم که کردن. خب بیان مال ما رم بکنن.
اینجوری خوب می شه دیگه.
حداقل اینقدر زیاد می شن تو پزشکی که دیگه نه لازمه نگران کشیک پر کردن باشی، نه دیگه هیچ کسی زورکی می ره همچین رشته ای بخونه، و نه حتی دیگه وقتی کسی می شنوه پزشکی، چشماش برق می زنه.
از طرفی کادر درمان راحت می شن. مریض ها کم کم یاد می گیرن زبونشون رو کوتاه کنن. خدمت به سلامت می شه یه چیزی به سادگی مکانیکی. وظیفه ای نیست.
و ازون جا به بعد احتمالا ایرانی ها یاد می گیرند که برق چشم برای هر فرد، در یک ولتاژ و جریان یکتا کار می کنه.
و بعد ترش... روزی که من هزاران کفن پوسوندم، ایرانی به وجود می آد، که توش می تونستم تو ابنس باشم و آب شاه توت بخورم. یا حتی وسط هزاروجهی هنر های زیبا. یا حتی اصلا تو ایستگاه تاکسی. یا تو پیست رالی ماشین های فلان. یا روی یخ پاتیناژ. یا بالای بیلبیلک شیرجه های گروهی. کنار ژاوی ای کاسیاسی چیزی می رفتم. یا کنار دز. یا کنار باغبان های شهرداری. یا روی نردبان ماشین آتش نشانی. داخل باغ وحش. یا اصلا بوتیک می زدم بابا. رستوران می زدم. رولینگ دوم می شدم. کانال تلویزیونی کودکان راه می نداختم و همه چیشو، صفر تا صدشو خودم انیمیت می کردم. مزرعه ی کامکوات باز می کردم. کارخانه ی حمایت از جان و مال جوجه های رنگی باز می کردم. پنگوعن! می زدم تو کار پرورش پنگوعن. می زدم تو کار پرورش میمبلوس میمبله تونیا اصلا! سفالگر می شدم. گیوه دوز می شدم. میوه فروش می شدم. تستر تفنگ بادی می شدم. نقاش ساختمان می شدم. و برق چشمامو با خودم همه جا می بردم. ولم کن دیگه عح. صبح شد.
یه کمپین بزنم زیرش بنویسم:
بنده موافقم. خصوصی کنید.
"به امید آن که هیچ دانش جوی با انگیزه و سخت کوشی به دلیل زورچپان خانواده و جو روانی حاکم بر جامعه ی روپوش سفید ندیده ها، از پیشرفت در رشته ی مورد علاقه اش باز نماند."
تازه می شیم مثل بچه های عمران. :))) گل به خودی هم ابدا نمی زنم. این زمین از اولش اصلا دروازه نداشت داداش.
پ.ن. دوست دارم برم در گوششون بگم:
"می دونید چرا همه تون اینقدر گرخیدید و حسین الوداع گرفتین؟ چون می ترسید دیگه خاص و مخصوص و تو چشم نباشید. می ترسید که بعد این، بیو های اینستاتون رو باید با چی پر کنید. می ترسید که بخواین با اسم خودتون صدا بشید نه با لفظ خانم و آقای دکتر. می ترسید که مبادا سجده تون نکنن. همه ش از ترسه. یه ترس خیلی چاق. چله. تپل. فربه. و گنده."
پ.ن. حتی می خواهید ربطش بدم به خندوانه؟ نه جون من رشته ش رو حال کردید؟ متخصص حرکات صورت و چهره. محسن عبداللهیان. والا من واقعا حال می کنم وقتی آدمی رو این شکلی می بینم. یه رشته ی کاملا تخصصی که فقط خودش می فهمه توش داره چی کار می کنه. روشنم می دارد. رونقم می بخشد...
و توش درباره ی یک موضوع جالبی قلم فرسایی بشه،
منتها نویسنده ش هر چه قدر زور زد،
یادش نیومد که دو دقیقه پیش قرار بود در مورد چه موضوعی بنویسه توش.
ولی این دلیل نمی شه حق وجود داشتن رو ازش سلب کنیم.
پس این شکلی میشه:
این پست وجود داره.
فقط وجود داره.
و این وجود داشتن دلیل لازم و کافی موجود بودنشه.
ای پست فراموش شده ی من،
To my beloved obliviated sky post!
دویست هزار تومان به من مقروضند،
و من فردا باید زنگ بزنم بعد از یک ماه دست به سر شدن، جدی پیگیری کنم که چرا پول من رو پس نمی دی لامصب.
هیچی دیگه،
خیلی ازین جور کار ها بدم می آد.
خیلی نامردی هست که آدمیزاد رو مجبور به همچین واکنش هایی می کنند.
والا دارم کهیر می زنم. وضعیت خراااب ها خراب.
از همین الآن مطمئنم فردا که زنگ زدم، دویست تومان رو که نگرفته هیچ، با کلی عذر خواهی و "فداتون بشم تاج سرید اختیار دارید" دویست تومان دیگر هم براش می فرستم روال شه قضیه ش.
بار روانی عملیاتی که قراره انجام بدم، به قدری برام زیاد هست که ترجیح می دم برگردم بگم آقا بیا مال خودت. کادو تولدت. نخواستم.
چی هست اصلا این روابط اجتماعی.
در جزوه ش درباره ی یک دارویی گفته:
"تا کنون در انسان عارضه ی خاصی گزارش نشده است،
اما در موش ها باید در بارداری با احتیاط استفاده شود چون می تواند به جنین آسیب برساند."
برم نظرش رو درباره ی گیاه خواری و وگان و لیبرالیسم و این جور مقوله ها بپرسم، یا هنوز زوده؟
استاد حیوان دوستِ من. قلب. حتی اگه هیشکی دوستت نداشته باشه و کلاست خالی بمونه همیشه.
بیایید یه جوک دیگه بگم!
ما سه نفریم،
از رو هم تقلب زدیم.
کپی = پیست.
یکی رو داده ۱۸،
منو داده ۱۲،
اون یکی رو انداخته. :))))
ماده ی مصرفی مورد علاقه ی استاد ما را پیدا کنید.
یه پست جدی درباره ش نوشته بودم، پاکش کردم. گفتم تو قالب جوک بخونید هیجانش بیشتره. ولی قبول کنید استاده خیلی خُله.
بیایید جوک بگم براتون شاد شید.
امتحان تاریخ داره،
برگشته می گه :
"مگه معاویه پسر عمر و عاص نبود؟"
جدی این سوتی ضایع تریه یا اینکه من فکر می کردم اسم رهبرمون اصغره؟
می خواستم بش بگم، آره. تازه خبر نداری... ابوموسی اشعری هم بابابزرگشون بود. :)))
ولی به جاش سر کارش گذاشتم. الآن ایزوفاگوس کاملا متقاعد شده که عمر و عاص یه کشوره! :)))))
پ.ن. خب جهت جذابیت بیشتر، سناریو رو عوض کردم. ایزوفاگوس الآن فکر می کنه عمر و عاص دو نفر بودن. "عمر" و "عاص". رفیق شیشای معاویه.
یه بار یکی از دوستام زد رو شونه م، بهم گفت :" چرا مثل بابا ها پیام می دی کیلگ؟" :))))
حرفش واسم دل نشین بود. چون دوست عزیزم بود. جمله ش هم ناب بود. لحن کتابی نوشتن من رو، به پیامک های بابا ها تشبیه کرده بود. حتی یادمه می خواستم پستش کنم و عنوانش رو بنویسم: "بابا نبودیم ولی بابایانه پیام می دادیم." :))))) یا حتی "بابا بودیم، وقتی بابا بودن مد نبود!"
در کل جوابم بهش تا حد زیادی این بود که، عامیانه نویسی رو هنوز درست بلد نیستم و از طرفی دلم هم نمی خواد کسی از حرفام ناراحت شه. کلمه ها در لحن عامیانه شون، واقعا زننده تر می شن و خیابونی تر و برداشت ها کاملا متفاوت می شه.
از امروز ولی، یکی از انترن ها رفته رو مخم و داره ادای من رو در می آره.
خاک بر سر بی شعور دلقک میمون.
لحن پیام دادن من رو هم ملت باید انتخاب کنند؟
ناراحت شدم. و عصبی. و دل چرکین.
من نمی دونم خیلی جذابه به هم دیگه کلید کنیم؟ خود همین انترن چشم هاش شبیه بربرین کینگ توی کلشه! سنش به اندازه ی چهل ساله ها می زنه این قدر که پیر و کچل و چروک خورده و کرک و پر ریخته ست. خوبه من کلید کنم به ایناش؟
آقا من اصلا حس خوبی ندارم وقتی غیر کتابی می نویسم. نصف فعل ها و فاعل و مفعول هام به هم گوریده می شه و گره می خورم اگه بخوام سعی کنم با ضمیر "تو" و لحن عامیانه جلو برم.
هنگام حرف زدن این طور نیستم. ولی موقع نوشتن بد جور گیج می شم.
تنها جایی هم که فعلا راحتم عامیانه بنویسم، یکی وبلاگمه که اونم باز خیلی وقت ها راحت نیستم و بعد این همه، بازم مدام لحن کتابی عامیانه قاطی می شه و نمی فهمم باید چی کارش کنم. یکی هم با دو سه تا دوست ده ساله ی مثلا خیرات سرم خیلی خیلی نزدیک، که در این مورد نزدیک بودن بیش از حدشون، اون تغییر لحن رو می طلبه و برعکسش بی احترامیه.
ایشالا بهت کشیک اضافه بدن انترن بی شعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه بدن انترن بی شعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه ی پشت هم بدن انترن بیشعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه ی پشت هم قلب یا زنان بدن انترن بی شعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه ی پشت هم قلب یا زنان با چیف رزیدنت سگ بدن انترن بی شعور.
هیچ چی بهش نگفتم.
می خوام ببینم دوستان بهتر از آب روانم، تا کجا... تا چند... می خواهند تو وقاحت هاشون جلو برند.
می دونی کلا بحث این یه مورد نیست. خیلی وسیع تره هدفم.
بحثم اینه که... این آب از سر چشمه که هیچی. انگار از خود ابر، گل آلود هست تو ایران عزیز ما.
آشغال. خیلی آشغال. برو رکتال توشتو بگیر بابا. لیاقت پیام های منو نداشتی و نداری.
مثلا خوشحال بودیم یه کلاس داریم که روشش نوینه، دانشجو محوره، امتحان کاغذی نداره!
ما سه نفر بودیم که با هم سوال ها رو جواب دادیم.
رفتم چک کردم،
استاده نفر اول رو داده ۱۸،
دومی رو داده ۱۲،
سومی رو زده انداخته.
برگه ها کپی پیست بود، می فهمی؟ :)))
من با دستای خودم کپی زدم.
بوده یه سری سوال ها رو با دست خودم تو هر سه تا برگه وارد کردم چون اون دوتای دیگه پیچونده بودن . :)))
نه با نمره ی دوازده چیزیم می شه، نه با افتادن.
یه بغل دوازده و سیزده و چهارده جمع کردم واسه خودم طی چند ترم اخیر.
ولی این فرق می کنه،
حالم ازش به هم می خوره. ریده، آبشم بد جور قطعه. از آدمی که یه جور زر می زنه، یه جور دیگه رفتار می کنه مغزشم این وسط کلا گذاشته رو اتوپایلوتِ کرم ابریشم، چندشم شد.
دلم واسه استاد خرمون می سوزه.
خیلی حالش خرابه، خیلی.
از صبح تا حالا، هر کدوم از اعضای بدنشو، یه جور، به یه نحوی...
حس می کنم دو روز از عمرم تلف شده. اون دو روزی که گذاشتم رو تحقیق مفنگی ش.
یعنی تا حالا کسی تحقیق یا گزارش کارمنو با این شدت پس نزده بود.
مثل این می مونه به شنای پروانه ی صد متر فلپس نمره بدن دوازده از بیست.
نمی فهمم چه شکلی جرئت کرده واقعا؟ :))) منو؟ واقعا منو استاد؟ ای خاک به سر من و خودت با هم با این شاهکاری که زدی.
این تحقیق هر کسی نبودا! تحقیق من بود. راستی می دونستی من وسواس هم دارم تو یه سری مسائل؟ مثلا تو نوشتن؟ یا دقیق تر بگم، مثلا تو مقاله نوشتن؟ ها. موش نخورتت استاد. جیگرتو. :* چه قدر نمک پاشیدی به امروزمون.
آقا ما یک عروسی دعوت بودیم بعد مدت ها، و خانواده تصمیم گرفتن که نریم.
از اینش که بگذریم،
الآن جلوی من زنگ زدند به عروس که بهش بگن ما نمی آییم،
یکی دیگه گوشی شو برداشت. یه همچین مکالمه ای شنیدم:
- گوشی رو می دین به عروس؟
- شرمنده نیستش.
-وای مبارکه رفته آرایشگاه؟
- نه بابا داره حیاط رو می شوره.
یک آن حس سیندرلا بهم دست داد. چه عروس مظلومی. دلم سوخت بابا.
کاش می شد من می رفتم عروسی ش، این یک دونه عروس رو به شخصه خیلی دوست داشتم ببینم.
همیشه از بچگی لپ من رو می کشید هر وقت منو می دید. :))) چشماشم که سبزه. موهاشم که بوره. وکیلم که هست. یعنی یک همچین عروسی هست و ما تصمیم گرفتیم که نریم. هاه.
کلا خیلی عروس مستقل و همه چی تمومیه، تک و تنها داره واسه خودش عروسی برگزار می کنه. تازه از پشت خیلی اتفاقات داغون دیگه زنده بیرون اومده که جای گفتن نیست. شدیدا قابل ستایش و سجده کردنه.
عخی. احساساتم شدیدا رقیق شد.
خوشحال می شم وقتی می بینم از پشت این همه طوفان، یه نفر با پرچم، زنده بیرون می آد و می گه "عروسیمه!". این حجم از امید و انرژی رو که می بینم، زیر پوستم حس می کنم زندگی یک چیز خیلی مهم و ارزشمندیه.
تو مثل عروس های تهران نیستی،
روز قبل عروسی ت در حال حیاط شُستنی،
و چشم هات دویدنی ترین چمن زار ایرانه.
عروسیت هم من نمی آم، ولی مبارکه.
بدون هر گونه سرچ زدن و آشنایی قبلی،
بیایید حدس بزنید حداد عادل به چی می گه "برگک".
و اگر که سرچ بزنید، از بازی ریمو اند کیکتون می کنم با سیخ چون فان بازی مو خراب می کنید.
تا فردا شب که خودم می آم اعلام می کنم.
پ.ن. جواب چیستان:
در فرهنگستان به چیپس می گویند برگک!
و جواب هاتون رو دیدم، انصافا خیلی خلاقانه بود. دم شما گرم. :)))من خودم به شخصه هیچ چی به ذهنم نرسید. صرفا به praying mantis فکر کردم واسه لحظه ای. آخوندک.
به هر حال یکی تون هست _بی نام_، به خوراکی اشاره هایی زده بود. اون یک نفرتون رو می تونم به یک بسته برگک مهمون کنم به عنوان برنده ی مسابقه ی سری اول چیستان.
و اتفاقا از توی کتاب تفکر و سبک زندگی ایزوفاگوس در آوردم. یعنی خودش اومد شوخی گفت کیلگ برام برگک بخر. و من هر چه قدر فکر کردم تهش نفهمیدم چرا باید دلش یه مانتیس بخواد چون روحیه ی حیوان دوستی هم نداره چندان.
نمی دونم فرهنگستان قبل از تصویب واژه همچین نظرسنجی ای برگزار نمی کنه؟ ما الآن با همین جمع خیلی محدود خودمون چه قدر ایده های نابی زدیم واسه یه برگک: برگه ی آ۵، استیکی نوت، اون چای ما چیشد خانوم! :)))))
خب فرهنگستان هم برگزار کنه، مثلا قبل از تصویب نهایی، یک فرم اولیه بگذارند و با روحیات مردم آشنا بشن. و بعد اگه بالای شصت درصد ذهنیتشون می خورد به کلمه، واژه رو تصویب کنند. البته شایدم این کارو می کنن، ما بی خبریم.
- با عشق.

خیلی به خودتون مفتخر باشید. یه عکس شاهکار گرفتم، و بین اینکه اینو بذارم تو اینستاگرامم یا اینجا، مونده بودم. بعد ته دلم دیدم شما ها رو بیشتر از اونوریا دوست دارم و بهتره شما ببینیدش تا اونا. حتی با وجودی که دیگه هیچ وقت هیچ جا نمی شه از این عکس استفاده کنم و می سوزونمش یه جورایی با این کار. ولی بازم.
عشقی باش.
از عکس گرفتن از دیوار های اسپری نویسی شده ی تهران خوشم می آد.
از نوشتن ش هم حتی. حالا می گن بی فرهنگانه س دیگه. ولی من وقتی وسط اون همه شلوغی و بی احساسی و عبوسی، این جمله ی علیزو دیدم، واقعا شاداب شدم، هر چه قدرم که بگن چهره ی شهر زشت شده.
قشنگه، نه؟
روی تخت دراز کشیدم،
و دست هایم را تا منتهای وجودم از هم کش آوردم،
و به خودم دلداری دادم:
"بیا بخوابیم و فرض کنیم امروز اصلا وجود نداشت!"
صبح که بیدار شدم،
برف کریسمس باریده بود.
"دیروز اصلا وجود نداشت."
ایزوفاگوس داشت از بابام می پرسید: "بابا، اسم رهبرمون چیه؟"
بابام گفت : "سید علی."
بعد من به حالت وات د فلان از این سر خونه صداشون زدم که :" جدی گفتی؟ جون من اسم رهبر، علی بود این همه مدت؟ پس چرا من یه چیز دیگه فکر می کردم؟"
و بعد از دست کشیدن به چانه و ضمائم اعتراف کردم که: "من تا همین لحظه فکر می کردم اسمش اصغره!"
پاشیدند.
نپاشیدم.
بعد دلقک ها گیرم انداختند، ازم پرسیدند، کیلگ... اسم امام خمینی چی هست؟ جون ما بگو چی هست اسمش.
گفتم: "بدیهیه دیگه، اکبر!" :دی
بهتون که گفتم، دینیم و همه ی این چیزام خیلی خوب هست. هفتاد و هشت زدم تو کنکور نا سلامتی. تاریخ زنده ی این دولتم من!
ایزوفاگوس جدول تناوبی گرفته بود دستش،
داشتم یادش می دادم و کف می کرد از اینکه چه جوری حفظم.
دلم تنگ شد واسه شعر ها. خوش می گذشت خوندنشون.
گفتم براتون بنویسم:
هلینا کرباسی فر،
بگو مجید کچله سربازی رفته،
اسکاتی ول کن کرّه ی منو فرار کنی سوزوندمت،
بگو الو جواد اینجا تیمارستانه،
کسی گریه نمی کنه سر بی پولی،
ننه پرید آسمون سیبو بیگیره،
استاد سکته کرد ترکید پوکید،
فکلی برو ایران استاتین،
هی نق نق نکن، عر عر نکن، کر کر نکن، زر زر نکن، رو نالدو!
از همه ی اینا، ما بیشتر از همه با جواد تیمارستانه مسخره بازی در می آوردیم.
فکلی برو ایران هم قدیمی ترینشه که مال هالوژن هاست و یک سال از الآن ایزوفاگوس کوچیک تر بودم که محشر ترین معلم شیمی عمرم یادمون دادش.
من خودم یکی رونالدو رو دوست داشتم و می زدیم تو دهن رئالیا باهاش،
یکی هم اسکاتی رو. تهدید توش خیلی خفن بود...
ننه رو همچنین. :))) اصلا هر کدومشون یه دنیا هستن!
ما با اینا بزرگ شدیم.
انتظار زیادیه که دنیا به این بی رحمی رو از پهنا بکنند تو حلقوم کسی که با همچین شعر هایی طی می کرده اون دوران رو.
یعنی تا دبیرستان همه چی رنگ و وارنگه، یهو می آی بیرون می بینی انگار وسط یک جنگ بمب خورده بودی و تمام این مدت گوشاتو گرفته بودن.
تقدیم به شما دوستان من که در عمیق ترین شعر ها سهیمید.
این واقعا شعر عمیقی بود برام.
مهدی موسوی تو این حرفای اخیرش، یه چیزی گفت که منو یکم از خودش دلسرد کرد.
البته می دونم که اگه الآن خودش اینا رو می خوند دقیقا می گفت: "گفته بودم که همیشه یه سری ها فیلم منو می برند و علم می کنند."
ولی اگه این کار منو بذاره به حساب علم کردن هم حتی، بازم جالب نبود حرفی که گفت.
آقا قضیه این بود که برگشته بود داشت به نسل جوان پیشنهاد می کرد که از همه ی شاعر ها کتاب بخونن. تا اینجاش اکی. بعد پشت بندش داشت توصیه می کرد که جهت گیری نکنند و می گفت من خودم از قزوه و خمینی خیلی خوندم، چه اشکالی داره مگه. تا اینجاش هم شدیدا درست. تفکر خیلی زیبا و درستی هست از نظر من هم و چشم بسته قبولش می کنم. بعد دقیقا از اینجا به بعدش بود که گل به خودی زد! برگشت گفت،
"همین خود من چهارده سالم بود از فروغ و شاملو شعر می خوندم حتی!"
و من به حالت وات د هل پشت حرفاش خشک شدم. یعنی چی؟ الآن یعنی خودشو خدای شعر فرض کرد یا فروغ و شاملو عخی تفی شدن این وسط؟
اتفاقا من خودم طرف دار تعصبی این دو تا نیستم و شاملو رو که اصلا نمی فهمم، فروغم که برام مثل ملکه ی برفیه شعرهاش، به غیر از علی کوچولو و آره دیگه از نظر سبکی دوستشون ندارم فعلا.
ولی به هر حال دلیل نمی شه، چنین تفکری. انگار که مثلا شاعر های خیلی مفتکی ای بودن که طرف گفته من تو چهارده سالگی هام می خوندم.
شایدم من اشتباه متوجه شدم، نمی دونم.
یا شاید هم منظورش از نظر سبکی بود، که اینو دیگه واقعا نمی تونم قبول کنم. چون یه سری ها هستن فکر می کنن دیگه غزل که گفتند یعنی تمام و مثلا یه چیزی مثل شعر سپید و نو، خیلی خز و درپیته نسبت به اثر هنری شون.
به هر حال باید بزنم تو پرش و بگم جناب موسوی حالا حالا ها باید سگ دو بزنی تا بشی یکی مثل فروغ و شاملو. چه سبکی، چه محتوایی، چه شهرت. هر چی.
یعنی چی که "همین خودم من وقتی ۱۴ سالم بود فروغ و شاملو می خوندم حتی؟"
درکت نکردم.
آقا چون این وبلاگ ما دخیل بستنش خوب جواب می ده،
این کمری سبز چمنیه که من الآن دیدم مال هیچ کدومتون نبود؟ نبود؟
یه دور می خوام بزنم فقط باهاش.
یعنی با کاردک خودمو از جلوش جمع کردم آوردم خونه.
رنگ مورد علاقه ت سبزکه باشه، کارت راحته، دلت با یه تاکسی خطی داغون هم آروم می گیره.
ولی آخه چی بش بگم من. لعنتی داده بود کارخونه یه رنگی واسش زده بود، که از همین الآن مطمئنم تو کل ایران تکه.
البته من که به شخصه اصلا تو خط ماشین نیستم. به نظرم همین که ماشین جلو بره کافیه و پول زیادیه و باهاش می شه کارای باحال تر کرد تا اینکه مدل ماشین عوض کرد. ولی بازم. چشم نواز بود. چشم نوااااز. در حد دور زدن، می خوام.