Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خوش حال و شاد و خَن دا نَم

این رو ما دبستان بودیم سر صف می خوندیم.


من امروز واقعا خوشحالم. خیلی خیلی خوشحالم. :)))))))

حس می کنم همه چیز زیباست.

همه ی آدم ها خفنن. مهربان هستند. خودخواه نیستند. 

زندگی ارزشمنده. کلی چیز برای تجربه هست. دلیلی برای تنفر نیست.

از صبح تا حالا خیلی خندیدم. خیلی نگاه کردم. دعوا کردم. شرارت به پا کردم. سلفی گرفتم. صفر گرفتم. نقاشی کشیدم. جزوه نوشتم برای اولین بار در یک سال گذشته. حرف زدم. نفس کشیدم. صدا ها رو شنیدم. عطر بوئیدم. چرم لمس کردم. خیلی  لذت بردم از صرف حقیقت وجود داشتنم.

امروز اصلا یه درون گرای لال بدبخت منزوی نبودم. اصلا. از حضور آدمیزاد ها در کنارم به شدت لذت بردم. از عضو جامعه بودن خوشم اومد.

همه چیز تازه بود. هیچ چیز خسته کننده نبود. زندگی یک نواخت نبود. دیگه نمی شد پیش بینی ش کنم.


و واقعا این حالت یک طرز فکر یا مود درونی هست، یعنی نسبت به بقیه ی روز ها هیچ حرکت خاصی نزدم - و هیچ ماده ای هم-، ولی خروجی ش زمین تا آسمون متفاوته.

نمی دونم چیه، ولی دوستش دارم.

حس می کنم دنیا کفِ کفِ کفِ کفِ کفِ کفِ مشتمه. ایناهاش.

و چه قدررر جوونم،

و چه سبزم امروز،

و چه فاکیییینگ اندازه تن لعنتی ام هشیار است.


حتی الآن سعی می کنم با فکر کردن به چیزایی که اعصابم رو به هم می ریزه، حالم رو می گیره، این شادی رو امتحان کنم، 

با بد ترین چیز ها،

رخنه ناپذیره.


یعنی حتی اون یینگ ینگ رو اگر بگیریم، که می گه تو هر سفیدی نقطه ای سیاهی هست، من در این لحظه حتی الآن به اون هم نمی تونم اعتقاد داشته باشم!چون هیچ چیز سیاهی نمی تونم ببینم.

"کارپه دیم تاد. کارپه دیم."



!Huh, because I'm happy

clap along if you feel like a room without a roof


!Because I'm happy

Clap along if you feel like happiness is the truth


!Because I'm happy
Clap along if you know what happiness is to you


!Because I'm happy

Clap along if you feel like that's what you wanna do


بخند:: واقعی!

جدی الآن از خوشحالی بیش از حد منفجر می شم. Maniac اصل جنس بلاگ اسکای، به هممممه تون انرژی می فرسته.


پ.ن. حتی داشتم تو خیابون با خودم فکر می کردم.

به خودم گفتم ببین امروز اینقدر خلِ شادابی شدی که رسما باید شدیییدا "روی ماه خداوند رو ببوسی".

همیشه حس می کردم چه قدر از این اسم کتاب تنفر دارم. هی خودم رو می گذاشتم جای مستور... و به نتیجه نمی رسیدم، که اسم ازین کلیشه تر، زشت تر و بی قواره تر نبود برای کتاب؟

به هر حال من هنوز مطمئن نیستم برای شاد بودنمون باید از کسی (خدا/غیر خدا) تشکر کنیم یا نه.

هنوز نمی دونم حال خوب و بدم دست کیه. دست خودمه؟ دست کارماست؟ دست خداست؟ وجود داره نداره، چیه. 

هنوز نمی دونم آدم ها از ترس این که همه چی خراب تر نشه چسبیدن به خدا یا نه واقعا خدا هستش و از اون بالا ها داره یه کار هایی انجام می ده.

یعنی تو یه لحظه یه حال خوبی رو تجربه می کنی، و چون منشائش رو نمی تونی پیدا کنی، پیش بینی ش برات سخت می شه، پس مغزت سعی می کنه با تنها راهی که بلده تو رو خاطر جمع کنه که این حال رو دوباره به دست خواهی آورد: شکر گزاری از خداوند.


ولی آره اینقدر حالم خوبه که حوصله ی ماچ کردن خداوند رو هم دارم حتی. یه لپ اینور، یه لپ اونور. 

به هر حال... روز هایی هست در زندگی، که "روی ماه خداوند را ببوس" دیگر اسم بد قواره ی رمان مستور نیست. یک چیزی هست. نمی دانیم چیست. ولی یک چیزی هست.