خواندم،
فست فود خوردم،
خواندم و
خواندم و
خواندم،
نوشابه خوردم،
بازم فست فود خوردم،
و الآنم باز تا چهار صبح می خوام بخوانم،
خواندن بدون زور و تهوع،
خواندنی به مثابه نیفن ها*.
هورااااااااا، شاید باورت نشه کیلگ، ولی امشبم تا بوووووووق سگ بیداریم!
پ.ن.
امشب همسایه داشت می گفت :"اللّه و اکبر". با تمام وجودش می گفت. در برج میلاد، بمب های شادی و شرشره های رنگی زدند.
نور ها را در تاریکی شب می دیدم و به این فکر کردم که آخرین باری که این قدر با اطمینان گفتم الله و اکبر، اوّل راهنمایی بودم. دست بند سبز بسته بودم. آن زمان ها ولم می کردی با روبان سبز خودم را مومیایی و باندپیچی می کردم. بگیر بگیر جنبندگان سبز رنگ بود. توی تاریکیِ پشت پنجره ی خانه ی درخت آلبالودارمان بودیم، یک شب با هیجان به پدرم گفتم می شود من هم بگویم؟ گفت آره بابا جان بگو به دلت نماند. گفتم. صدایم توی تاریکی شب پیچید و برگشت به گوش های خودم. سر کیف آمدم. اوّلین و آخرین بارم شد.
کاش این بار هم، آخرین باری باشد که با تمام وجودم می گویم :"متنفرم".
حیف، طرف های مهر با یکی از بچه های دبیرستان تلفنی صحبت می کردم، شتاب زده بود کمک بگیرد که کارهایش را سریع تر انجام دهد. خیلی جدی گفت نمی خواهم بیفتد برای بهمن. انقلاب است، کارم نا تمام می ماند! با همین یک تکه اش کلی زدیم توی سر و کله ی هم و پاچیدیم، با وجودی که اصلا دوست نزدیکی هم نبود. ولی آن شب خوب خندیدیم.
توی دانشگاه نمی شود با بچه ها ازین خنده ها کرد.
توی در و همسایه نمی شود.
توی پارک و مترو و بی آر تی نمی شود.
توی فامیل هم نمی شود حتی.
هیچ جا نمی شود.
خفقان است.
دلم ناگهانی از آن خنده ها خواست. که شب پاییز باشد، یک آدم رندوم باهات حرف بزند و از قضای روزگار هم عقیده ات باشد و با هم به انقلاب بهمنتان فکر کنید.
عاهای آدم ها! د بیایید دیگر دهانم را ببویید و ببینید چه قدر متنفرم. تنها سهم من ازین انقلاب همان الله و اکبری بود که در دوازده سالگی گفتم که کاش همان را هم نمی گفتم. آهان بله، یک پوستر روحانی هم در اتاقم چسبانده ام و رویش اسکناس های نو را آویز می کنم. عکس یک سبابه ی مُهری هم توی هارد اکسترنالم دارم ولی نمی دانم کدام پوشه. به غیر از این ها پاک پاکم.
چهل سالگی انقلابتان مبارک باشد. ولی خدا چه قدر بزرگ است؟ چه قدر می تواند بزرگ تر باشد؟ هاو ماچ؟ هر چه قدر ما بدبخت تر بشویم خدا هم نعوذ بالله بیشتر کش می آید؟ آیا الله و اکبر تر؟ آیا الله و اکبر تر تر؟
من نمی بخشم. اگر خدا اکبر است، که من واقعا هیچ کدامشان را نمی بخشم. اگر هم نیست که هیچ. ول معطّل.
ولم کن کیلگ. دلم زر زر های c یا 30 مفت می خواهد اصلا. که چه؟ وبلاگ را ساختیم برای یک همچو غلط هایی دیگر. ناشناس ماندیم برای یک چنین گنده گوزی های بزرگ تر از دهانی. هر کس می آید از یک ور سیخ می زند خودش را خالی می کند. ما چرا نکنیم.
مروارید کوچک،
هستی؟
چه خبرا؟
جوانه ات را خوب محکم کردی؟
نگفتم خو می گیری؟
شنیدی چه گفتم؟
داشتی چشمه را؟
شنیدی با عقل سه چهارم کاملم چه گفتم؟
شاهد باش،
"آره. پسر. متنفرم."
و بشماااار.
---
* یک سری موجودات بسیار باهوش هستن تو دنیای جادوی لِو گراسمن که جدای از توانایی های خیره کننده شون، نحوه ی کتاب خوندنشون من رو به وجد می آره. سریع، بی نقص، تمیز. مثلا تو یک دقیقه، هزار صفحه. مثل یک هارد با سرعت فراکهکشانی اند...
من دوست دارم نیفن باشم. تو روز هایی دقیقا مثل امروز. موجودی خالی از هر گونه احساسات و نیاز های انسانی، با هدف بلعیدن ذره ذره اطّلاعاتی که توی کائنات می تونه وجود داشته باشه. آره بابا ما به فاز خرخونی مون فرو بریم، بیرون اومدنش با خدا هم نیست حتی.
این اصطلاح رو تازه همین امروز یادگرفتم، و نمی دونم حس شما چیه بهش، شاید خیلی غیر رسمی باشه واسه تون و خوشتون نیاد،
منتها همون "چاکریم/مخلصیم" خودمونه، با لحن متفاوت.
و من چون دیگه از واژه های روتین همیشگی خیلی خسته شدم، می خوام سعی کنم من بعد ازش استفاده کنم.
شدیدا دوست دارم لحن کلامم متفاوت بشه. هر چه سریع تر.
دوست دارم برای هر فرد واژه ی توصیفی مخصوص خودش رو داشته باشم تو ذهنم.
یعنی به همه که نمی شه بگی "عزیزم"، "فدات شم" "چاکریم"، "قلب" و اینا. این واژه ها تو این دنیای ما خیلی وقته سوختن. سوزوندیمشون.
همون طور که ایموجی ها. ایموجی ها هم برای من یکی تقریبا سوختن. مفهوم و معناشون پوچ شده. می تونم با قطعیت بگم دیگه به هیچ ایموجی ای کمترین احساسی ندارم و تو دو سال (دو ماه؟!) اخیر به غیر از ":)))))" هیچ ایموجی دیگه ای رو اصلا دلم نخواسته استفاده کنم.
از کی سوختن؟ نمی دونم. از همون وقتی که همه گیر شد و منم مجبور شدم برای اینکه عقب نمونم برای هر کسی قلب بفرستم و از عبارت های سوپرلتیو و صفت های افضلی "تر" و "ترین" دار استفاده کنم در صورتی که باطنا اعتقادم نبود. خودم نمی خواستم، ولی اقتضای جامعه همین بود. مجبور بودم برای ارتباط موثر برقرار کردن، همرنگ بقیه ی جماعت شم، هر چه قدرم که مخالف باشم.
تو دنیایی که معیار رفاقت و دوستی و مهر و محبت و احساس بر حسب تعداد قلب ها و فدات بشم هایی ه که توی تکست می فرستی، من یا باید خودمو تغییر می دادم، یا هیچی دیگه سرم رو می ذاشتم، با خیال راحت، فارغ از اجتماع، در گوشه ای عنکبوت گرفته، توی تابوتم می مردم. (بعد از اینکه خودم گل ها رو سفارش دادم، چون طبیعتا کسی گل یادبود هم سفارش نمی داد برام.)
ولی اگه بدونید از وقتی با خودم کنار اومدم و قلب فرستادم واسه ملت، چه قدر محبوب شدم. مثل معجزه می مونه. همه جا. خانواده. فامیل. دوست. آشنا. جامعه. یعنی همه مثل خر فقط منتظر بودن براشون قلب بفرستی و قربون صدقه بری. متاسفانه من روش گول زدن مردم رو یاد گرفتم. یاد گرفتم احساس نداشته باشم ولی همه رو خر کنم و براشون چرت و پرت بنویسم تا کار خودم راه بیفته. دست به نوشتنم هم که ماشاالله در حد مااااچ، بیسته اگه بخوام! و حالا دیگه خسته کننده شده این روند.با وجودی که خیلی وقت هم نیست قدم گذاشتم تو این راه.
برای همین آقا معنا آفرینی می کنیم. واژه رو که ازمون نگرفتن. خلاقیت رو که نگرفتن. سی و دو حرف الفبا رو که ممنوع نکردن. واژه های مخصوص خودمون رو پیدا می کنیم. و بهشون می فهمونیم وقتی دارم بهت می گم "بِشاش دوش بگیریم، تُف کن شنا کنیم،" یعنی همون قلب. ولی به روش خودم. مخصوص خودت. چیزی که به بقیه نمی گم. به بقیه همون قلب رو می گم که خر بشن، به تو یک نفر اینو می گم فقط، چون لیاقتت از قلب بیشتره. یعنی آن قدر مخلصیم که حاضریم با ادرار شما حمام کنیم و در آب دهن حضرت عالی آبتنی نماییم.
به شخصه خیلی از حجم مرام و معرفت توی این اصطلاح خوشم اومده. :دییی
وقتی خوندمش، احساسات عمیقم قلقلک داده شد.
آخخخخ.
فعلا که در حال تمرینم،
ولی بریم بگردیم یکی رو پیدا کنیم به عنوان اولین نفر این عبارت رو براش به کار ببریم.
کی طعمه می شه؟
کی می شاشه؟
کی تف می کنه؟
پ.ن. فکر نکنید فقط واژه های مثبت مقصودمه. فحش ها حتی. اونا هم بی معنی شدند این قدر که استعمال می شه همه جا. حالا ما نمی نویسیم و بروز نمی دیم، دلیل نمی شه گفتن و شنیدنش تکراری نشده باشه. به نظرم فحش حتّی تکراری تر شده نسبت به کلمه های مثبت. بی مزه تر. خسته کننده تر.
پ.ن. پدر و مادرم من رو گردن می زنند با این اصطلاحاتی که سعی می کنم استعمال کنم تو دنیای مقرراتی و ایده آل و اتوکشیده شون. مطمئنّم.
جاتون خالی نبودید ببینید این حاجی تون امروز لب منقل نشسته بود،
عای با سوز داشت می خوند:
" داغ ترانه تو نگام،
شوق رسیدن تو تنم...
تو حجم سرد این قفس،
منتظر پر زدنم."
خیلی فاز قشنگ خل گرانه ای برداشته بودم و دستامم رو منقل بود. چون وای خیلی وقت بود با چشمام خانواده م رو این شکلی ندیده بودم.
ولی کلا به این فکر می کردم که لعنت به تهران، چون با وجودی که شهر بزرگیه، ولی انگار هر سوراخی بری بازم یه خاطره ای از اونجا داری که نفوذ کنه بهت.
کلا بین دو تفکر "آی دو لاو تهران" و "آی دو هیت تهران" در نوسانه این روحِ زرتی.
بعد به این فکر کردم که اونایی که پس اهل دل واقعی اند چی می کنن با خاطره هاشون؟ یعنی حالا ما ها در حد انگشتای دست خاطره داریم، ولی بازم هی هرجا می ریم تکراریه، پر از حسّه، خاطرات هجوم می آرن، اونا چی پس؟ این قدر همه جا رفتن و گشتن که دیگه براشون مهم نیست خاطره ها؟ روتین شده؟ یا چه؟ نمی دونم واقعا احساس اونا چه جوری می تونه باشه.
حس خودمو می دونم که بعد هر اولین باری، هر جا رفتم دیگه ازش خوشم نیومد چون همراهانم عوض شده بودن همیشه به یه علتی. و مغز لامصبم هی دوره می کنه. هی دوره می کنه. نمی تونه تو زمان حال بمونه دو دقیقه خبر مرگش. اعصابم می ریزه به هم. بعد یه جای روتین مثل پارک ملت یا چه می دونم برج میلاد که اصلا دیوانه کننده ست، هر گوشه ش رو نگاه می کنی یه اتفاق برات افتاده ... آدم مورد هجوم خاطرات قرار می گیره که برای من اصلا جالب نیست و گیج کننده هست فقط. دوست دارم همه جا رو اوّل تنهایی افتتاح کنم و خاطره هام با خودم باشه بلکه یکم درست شه این احساس.
- گفتم از این جا بدم می آد؟
- آره بابا جان گفتی!
- گفته بودم چرا؟
- گفتی چون مردم خیلی زیادن.
- آره آفرین. پس چرا یادم نمی آد گفته باشم.
و چی؟ یک سگ از نژاد هاسکی دیدم.
به صاحبش گفتم سلام این نژادش چیه؟
گفت باباش گرگ بوده، ننه ش سگ بوده. یا همچین چیزی. در آن واحد داشتم فکر می کردم پس گرگاس چی بود و نتونستم خوب دقت کنم ببینم چی گفت.
بچه ها این قدر زیبا بود. این قدر فریبا بود. این قددددددددر خوشگل بود. و پاچه ی همه رو هم گرفت، چون یا باباش یا ننه ش به قول صاحبشون گرگ بود.
کلی عکس مجلسی (!) دادم ازم انداختند، حیف که آدم پروفایل پیکچر و شاخ مجازی اینستا کار و فلان نیستم.
ولی اینش تاسف آوره که قبلا ها زور نمی زدم که خوش قیافه بیفتم تو عکس ها. الآن مجبورم زور بزنم و مثلا بخندم، چشم هامو به زور از هم باز کنم تا مثل قدیم بیفتم. ناراحتم که چرا سوپر پاور خوش عکس بودنم داره تموم می شه انگار. می گن به خاطر لاغریه (؟)، چه مسخره این طور فکر نمی کنم ولی.
به هر حال امشبم تا بوق سگ بیداریم، هورااااا.
پ.ن. امروز با خیال راحت نشستم صحنه ی تموم شدن یک یخ داخل لیوان چای رو نگاه کردم. این یکی از سرگرمی های محبوبمه اگه وقت داشته باشم. یک لحظه ی قبل تموم شدنش و موج هایی که در اثر ذوب شدن یخ، تو لیوان چای به وجود می آد... عاشقش می شی. قابلیت رقابت کردن با غروب های شازده کوچولو رو داره.
من الآن تبلیغ پپسی رو دیدم،
ممّد صلاح و
بعدم مسی
اصلا دیگه نمی دونم چی کار کنم این قدر به وجد اومدم!!
لینکم ندارم بدم
نمی دونم جدیده چیه
حیفِ این خلُا می رن واسه پپسی تبلیغ اینجوری می دن
راستی دلتون سوز،
می بینم که گویا یه سری هاتون فردا کار و بار دارید. عخی. سلام منم برسونید به کار و بار.
یک کلیپ باحال دیگه هم سمع شد؛
داخلش مرده برگشته می گه من نمی دونم این گوشت ها چیه به مردم می دن؟
اختاپوسه؟ نمی دونم!
هشت پاعه؟ نمی دونم!
موجود دریایی عه؟ نمی دونم!
موجود فضایی عه؟ گوشت فضایی ه؟ نمی دونم.
خلاصه خیلی با لحن خنده داری اینا رو گفت،
ما هم خندیدیم.
خیلی خندیدیم.
نخندیم چی کنیم. نمی دونم!
تصمیم گرفتم این پستای تعطیلاتم رو بذارم ته تهش نشر بدم.
هیجانش واسه خودم بیشتره.
خاطره طوریه، که مثلا تهش دوره کنم ببینم تو تعطیلات دقیقا چه کارهای مهمی انجام دادم.
هوم امروز چی کار کردیم؟
خیلی خوابیدیم. و خیلی لش کردیم. بسی خوشی رفت ازین تباهی.
یعنی شما بگی یکی رو می شناسم با خوابیدن هپی می شه کلا، فاز و نولش بر می گرده سر جاش، آب روغنش تعویض می شه، شک ندارم خود منو می گی.
داشتیم درباره ی اینکه مدارس خودجوش خودشون رو تعطیل کردند برای یک شنبه صحبت می کردیم،
که من ایزوفاگوس رو اذیت کردم و گفتم اتفاقا آماده کن که یک شنبه می خوام خودم شخصا ببرمت مدرسه.
بعد بحث مدرسه پیچوندن ها و اینا شد،
بهم گفتن: می بینی کیلگ دنیا بر عکسه. به تو باید می گفتیم تو رو خداااا مدرسه نرو بشین سر جات، حالا این ایزوفاگوس رو با کاردک باید جمعش کنیم ببریم مدرسه.
وسط حرف ها بهم گفتند حالا واقعا ناموسا ما نفهمیدیم، می رفتی تو مدرسه ی خالی چی کار می کردی؟ چرا همیشه معلم پرورشی یا ناظم باید زنگ می زد که بیایید این بچه رو از مدرسه ببرید؟ چرا تو خونه نمی موندی از اولش عین آدم روزای تعطیل رو؟
و این شد که من یاد یک خاطره ی خیلی عمیق از ابتدایی افتادم،
یاد بچه های اون دوران افتادم،
یاد یه روز از چهارم ابتدایی افتادم که پنج تا بچه ی دیگه رو با خودم کشوندم مدرسه واسه بازی،
دلم عمیقا تنگ شد. عمیقا.
بچه های تو ذهن من چهره هاشون همون بود. همون قدر بی گناه و معصوم. انگار که اون خاطره فریز شده باشه. انگار که هنوز همون باشیم، و من هنوز بتونم پیششون باشم.
بعد به این فکر کردم، با وجود همه ی بچگی ها، چه قدر آدم تر بودیم،
چه قدر با شرف و همه چی تموم بودیم،
با مرام بودیم.
انسان بودیم.
اون شب سر همه مون رفت ولی قولمون نرفت،
بچه بودیم ولی رو حساب قولی که به هم داده بودیم (و جرقه ش رو خود خُلم پایه ریزی کرده بودم) فردا هفت صبح همه دم حیاط به هم نیشخند هندوانه ای شرورانه می زدیم و یه لشگر معلم و ناظم رو علاف خودمون کردیم.
میشه گفت من فرمانده شون بودم.
و حالا این خاطره این قدر عمیق بود که منو بلعید و کلا کار دیگه ای نکردم در طول روز.
از فرماندگی خوشم می اومد. ولی دیگه خیلی کم پیش اومد که بتونم اونجوری مثل ابتدایی فرمانده باشم. حیف شد مدرسه م عوض شد. به من تحصیلات بالا تر از ابتدایی نمی اومد. کلا تغییرات به من نمی اومد چون من هیچ وقت یاد نگرفتم کنار گذاشتن قدیم رو و مدام یک چیزی توم هست که می گه عای ناکس خیانت نکن به گذشته ها و من زورم رو می زنم که نشنیده ش بگیرم ولی کلا زیاد نمی شه پیشروی کنم تو آینده وقتی این قدر مخم انرژی می ذاره واسه چسبیدن به چهار تا خاطره ی بچه های ریغوی ابتدایی.
می دونی کیلگ حس کردم یک آن، که الآن همه بزرگ شدن، ولی من تو اون دوران جا موندم. عمدا هم جا موندم چون خیلی حس خوبی داشت برام.
و خب تقاص این انتخابم اینه که الآن کلا فاز هیشکدومشون رو نمی تونم درک کنم دیگه. چون اونا که جا نموندن. من جا موندم. من هنوز به اون آرمان های بچگی و به اون حجم از صداقت و پاکی و بی شیله پیله بودن اعتقاد دارم، در حالی که دنیای دور و برم عوض شده. بدم عوض شده.
من معتقد بودم که همچی باید فدای اون دوران و اون دوستی ها بشه و در این حد برام عمیق بود. اینو با عقل ده دوازده سالگی هام واقعا بهش رسیده بودم نه با عقل الآنم. هر سال استرس اینو داشتم که وای داریم به پنجم نزدیک تر می شیم و الآن که ازش رد شدم دیگه دلیلی واسه جلو رفتن نمی بینم. ولی اونا معتقد بودن که هدف های مهم تری هم هست از دوستی بین چهار تا بچه ی ابتدایی پس ادامه دادند و پنجمم رد کردند و لابد حالا شدن یکی مثل همین بچه های دانشگا با هدفای باحال تر.
به هر حال دغدغه های آدمیزاد همه ش مسخره س. حتی اون صلح طلب های آزادی خواه، نوع دوست های تلاشگر حقوق بشر و این ها. اوناشم مسخره س. پس من ترجیح می دم از بین مسخره ها، اقلا اول ترین ها و بچگانه هاشو انتخاب کنم که مسخرگی رسما به حد اعلاش برسه.
مدام با خودم حس می کنم که بچه های هم سن من چه قدر مسخره و بچه و لوس شدند و چه قدر دیگه نمی فهمند زندگی کردن یعنی چی، در صورتی که بچه ی اصلی خودمم. و همین یه روز می کشه منو. این حجم از بر نخوردن و یکی نبودن با بقیه و نقش بی خود بازی کردن برای پذیرفته شدن. این حجم از شرق بودن وقتی همه غربن. این حجم از شمال بودن وقتی همه جنوبن. این حجم از اوت بودن وقتی همه دم دروازه اند. این حجم از وقیح بودن وقتی خودت حس می کنی که چه قدر درجه تب درون و بیرونت یکی نیست و الآنه که مثل یک لیوان چینی دسته ششم که توش ناگهانی چایی ریختن، تیلیک... بشکنی.
من اصلا شاید باید دونده ی دوی ماراتون باشم، صبح تا شب هیچی نگم و فقط مایل ها بدوم و موقع دویدن به خاطره هام فکر کنم و خود شب هم بیام سریع شات دان شم، با هیچ کسی هم کانتکت نداشته باشم. این حجم از فرورفتگی در خود شاید بتونه نجاتم بده.
خلاصه آره،
یه دلکش ور دلم کم بود که بگه "یادم آمد، شوق روزگار کودکی..."
و بعد در پس زمینه گریه کنم.
اشکام که حلقه زد تو چشمم، ولی چون دلکش نبود نریخت پایین. :دی
چون خب لعنتی... بچگی ها... خیلی خوب بود. واقعا خوب بود.
به هر حال، جدای همه ی این اراجیف، امشب تا بوق سگ بیداریم، هوراااا.
یا...
دم ...
آ...
مَد....
شوق روزگار کودکی....به چشم من همه رنگی فریبا بود،
دل دور از حسد من شکیبا بود،
نه مرا سوز سینه بود،
نه دلم جای کینه بود،
شور و حال کودکی برنگردد دریغا...
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا......
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...............
.:. گیرد و پس دهد به من دمی/ مستی کودکانه ی مرا....
هیچ ایده ای ندارید من تاحالا چه قدر با این تصنیف گریه کردم. اصلا ناخودآگاه آتیش می گیرم این تصنیف رو که می شنوم.
اینم از اسرار مگو. :)))))) حقیقت جرئت اگه بود، امشب دیگه واقعا حقیقتو انتخاب کردم.
آهای اونایی تون که می گید عصر و غروب جمعه دلگیر و خره،
و سعی می کنید حرکت بزنید از خر بودن درش بیارید یا هرچه،
یه نکته ای براتون دارم...
امروزم براتون دلگیر بود؟ جان من الآنم حس دلگیری جمعه رو دارید؟
اگه نه که فکر می کنم تقریبا رمزشو فهمیدین.
اگه هم آره که باز باید برم بیشتر فکر و اکتشاف کنم، چون کلا خر بودن جمعه عصر ها رو درک نکردم هیچ وقت...
+ هورا! امشب تا بوق سگ بیداریم.
حالا ما که دیفالتمون بر اینه که دوست داریم شبا بیدار باشیم. ولی هورا امشب تا بوق سگ تری بیداریم! این بار با خانواده. سطح دغدغه.
یادم نیست اوّلین بار کی فهمیدم که فلش موب یعنی چی.
جدیدا تقویم ذهنی م قاطی کرده و مثلا واقعه ی دو ماه پیش رو حس می کنم مال دو سال پیش بوده یا بالعکس، واقعه ی دو سال پیش رو حس می کنم همین دو روز پیش اتفاق افتاده.
برای همین شاید قطعی درست نباشه تاریخی که می دم، منتها حسم اینه که حدود دو سال پیش ( دو ماه پیش :دی) اینترنتی با این حرکت آشنا شدم.
اگر بخوام یک معرفی کوتاه که خودم طی سرچ ها فهمیدم رو به خواننده های اینجا منتقل کنم:
فلش موب (flashmob) یک حرکت همگانی و دست جمعیه که توسط یک گروه از افراد توی یک مکان عمومی و نسبتا شلوغ انجام می شه.
مثلا شما داری توی بازار راه می ری، یهو یک گروه از مردم دور و بری ت (که از قضا یک گروه رقص حرفه ای هستن و از قبل با هم هماهنگ کردن ولی قاطی مردم شدند) شروع می کنند به رقص مخصوص خودشون و می آن جلو و به هم می پیوندند و توجه همه جلب می شه و فغان... یا یک بند موسیقی از توی دسته ی مردم می آن بیرون، کنار هم جمع می شن و به صورت خودجوش و زنده، اجرا می کنن. مثل یه جور سورپرایز مردمی در انظار عمومی می مونه.
یه فلش موب می تونه هدفش سرگرمی و فان باشه، یا مناسبتی، یا حتی اینکه مردم مطالباتی داشته باشند. (مثل تظاهرات تقریبا :دی)
خب من اینو خیلی خوشم اومد و چند تا از فلش موب های خارجی رو دیدم (اوّلین فلش موب تو استرالیا انجام شده گویا) و وقتی کیف کردم از هماهنگی شون و همگانی بودن این حرکت ( گاهی تعداد خیلی خیلی زیادی آدم توش شرکت دارند و واقعا از بیرون که نگاه می کنی خیلی خیلی باحال و خفن می شه)، اوّلین چیزی که به ذهنم اومد، طبق معمولِ یک جوان ایرانی این بود که:
"عای خُدا، می شه یه روز تو ایرانم داشته باشیم ازین حرکات؟!"
که خب با توجه به اینکه همین جوری کنسرت های برنامه ریزی شده هم لغو می شن تو ایران (چه برسه به یک برنامه ی خیابونی این شکلی و یحتمل وسط اجرا باید از ترس نیروی سرکوبگر، چهار تا پا قرض کنی و فقط بدوی)، تقریبا خودم جواب سوالم رو می دونستم از قبل.
ولی امروز چی فهمیدم؟
چهار روز پیش یه فلش موب تو همین تهران خودمون انجام شده! فرض کن... همین بغل، فرودگاه مهرآباد.
خب تا وقتی که فیلمش رو ندیده بودم که باورم نمی شد رسما، چون خیلی دور از ذهنم بود.
اینجاست؛ اوّلین فلش موب ایران
حالا جدای از این حقیقت که من چه قدر ذوق زده شدم که وای وای تو ایران فلش موب داشتیم (!!!)،
یکم دقیق شدم توی این ویدیو ها و می دونی چی فهمیدم؟
هه.
البته که شعر اجرا شده ی بسیار زیبایی ست با ریتم شاد کننده و امید بخش، منتها توش می گه:
" اول چِل چِلیه ایرانه!
کی می گه صورت ما پیر شده؟
بعد انقلابِ مردم تازه،
گربه ی نقشه ی ما شیر شده!"
اینو که فهمیدم. دلم گرفت. با اختلاف.
یعنی عای تو این شانس که حتّی اولین فلش موب ایران هم ارزشی بود. :))))
مادرم می گه:
"ولی صورت من پیر شده!"
یعنی فکر کنم همه ی کسانی که توی این ویدیو و فرودگاه مهرآباد هستن، این قدر ازین که این نوع از آزادی رو دارند به چشم می بینند شاد و خرم شدند که اصلاحواسشون نیست دقیقا چی داره به پاچه شون می ره. یک آهنگ با مضمون چرت و پر از دروغ و فریب در هواداری ازین انقلاب.
یکم عجیب نیست که چرا همیشه دم دمای بیست و دوی بهمن که می شه... دم انتخابات که می شه... یهو آزادی ها زیاد می شه؟ یهو ما فلش موب داخل فرودگاه مهرآباد رو داریم که وجدانا من هیچ وقت فکر نمی کردم حالا حالا ها داشته باشیم همچین چیزی؟
عرض کنم که گربه ی ما موش شده. این یک.
صورت مادرم که هیچی، صورت منم پیر شده، این دو.
با احترام به همه، متنفرم. این سه.
.:. دو ماه پیش (دو سال پیش :دی) ساین اوت از اروپا اومده بود. باهاش مصاحبه کردم، گفتم آیا نظام برچیده شه بر می گردی؟ گفت عمرا. به ما نمی رسه کیلگ؛ از هر سوراخی شده فرار کن. RUN!!
امروز تلاش مذبوحانه ای بود برای جایگزینی،
که البته هیچ وقت موفقیت آمیز نیست...
کلا هیچ چیز تکرار پذیر نیست. متاسفانه،،، احساس ها به طرز ناجوانمردانه ای یکتا اند. (این کوت معروفم رو قبلا براتون ننوشته بودم؟)
و البته Lord of the flies!! که حالا زیادم به چش تلخ نشه. Yay.
آخ امشب تا بوق سگ بیداریم، هورا.
پ.ن. سشوار رو چشم بسته و وحشی طوری با دور موتور کهکشااانی گرفتم رو موهام و به خودم گفتم : بیخ بابا، تعطیله، هرچی شد، شد.
تعطیلات! هوی! می آیی بغلم؟ بیااااا بغلم. جان. بیا که باید اساسیییی فشارت بدم خره.
به اندازه ی زخمه ی جگری رنگ غبغب یاکریم ها.
در دست گرفتمش،
مشتم را دورش آغوش کردم.
نازش کردم،
بوئیدمش،
بوسیدمش،
و بعد مشتم را باز کردم...
اینچنین یونیبال آبی را به سمت سرنوشت نامعلومش بدرقه کردم.
به او گفتم:
یونیبال... ما با هم خاطره های زیادی داشتیم، ما همه جا با هم رفتیم. با هم فرم ها و قرارداد های زیادی پر کردیم. با هم امضا ها زدیم. با هم شعر ها نوشتیم وقتی حالمان داغان بود. با هم نقاشی ها کشیدیم وقتی کلمه سازگار نمی افتاد. با هم خیره شدیم به سفیدی کاغذ. ما با هم اشک های روی کاغذ را دورگیری کردیم. ولی الآن دیگر وقت خداحافظی ست عزیزم. سفر جدیدت را باید شروع کنی. اینجا دیگر چیزی برای تلف کردن نداری. دست هایم را فراموش نکن. جوهر آبی ات را فراموش نمی کنم.
* البته این اعمال را پس از کلی فکر و اینکه آیا یونیبال را دست فرد مخصوصی داده ام تا حالا یا خیر انجام دادم. مثلا فرض کن یک روان نویس دارم دست بدیع به آن خورده. یکی دارم از آخرین نقطه ای که داشتم با سیمپل خداحافظی می کردم و به درک نازل می شدیم برای هم. یکی دارم همان قلمی ست که با آن بابابزرگ نقاشی چشم چشم دو ابرو می کشید. یکی دارم در دست هایی بوده که الآن نمی دانم کجایند.
آره، برای من قلم ها مقدس اند.
منتها این یکی را هر چه قدر گشتم ویژگی خاصی در آن پیدا نکردم. صرفا یونیبال دم دستی و ته جیبی خودم بود. مقدس است؟ نه.
پس وقتی ایزوفاگوس کاسه ی غم بغل کرده بود که روان نویس عزیز ترین معلمش را خراب کرده، یونیبال آبی را گذاشتم کف دستش.
گفتم به جایش این را ببر. یونیبال من می رود که افق های تازه ای را ببیند. می رود با یک معلم ریاضی زندگی کند. می رود توی جیب عزیز ترین معلم ایزوفاگوس. همین است که مخصوصش خواهد کرد. می رود که دوباره مدرسه را ببیند. می رود که با او بنویسند زیگما. یا با او هذلولی بکشند. با او دایره ی محاط در مثلث بکشند مثل یادگاران ولی برای درس هندسه. می رود که مشق بچه ها را خط برند. برگه امتحانی صحیح کند. یونیبال می رود که خوشبخت بشود. می رود با مثل منی زندگی کند، که می توانستم باشم و البته هیچ وقت نشدم. چیزی که احتمالا هرگز با من نمی داشت. و همین برای من کافی ست.
خداحافظ عزیز آبی ام.
دوستت دارم و خودت خوب می دانی.
- بنزما.
..
.
- بنز اونا؟
.
.
- بنز شما؟
...
- کامیون ما!
..
- پاپیون ما.
.
- مینیون ما.
.
-هرمیون شما؟
.
-اتوبوس ما.
.
-اسطخودوس ما.
..
- سیبلیوس ما.
.
.
- ماراسموس شما؟
.
- وانت ما!
..
- گانت ما؟
.
..
- ژاکت شما؟
.
..
- لامبورگینی ما!
- هامبورگینی ما.
- ژامبونگینی ما؟
- کتلت گینی شما؟
.
..
- پراید ما!
.
.
- مرگ ما؟
- مرگ شما!
- مرگ ما.
اینجانب برای اولین بار تو عمرش، به عنوان راننده دقیقا "چهار" ساعت تو ترافیک عصر تهران کلاچ، نیم کلاچ، ترمز کرده،
و حالش خرابه.
حالش خیلی خرابه.
زانو و ساق و مچ براش نمونده.
چشم براش نمونده.
لثه ش کنده شده.
فرسوده شده.
لعنت به همّت. لعنت به حکیم. لعنت به چمران. لعنت به نیایش. لعنت به رسالت. لعنت به یادگار. لعنت به همه شون که نه می شناسمشون و شکر خدا همه شونم از بیخ قفلند.

دیگه آخراش از بیکاری می خواستم صندلی رو گاز بزنم.
یا با خودم مسابقه گذاشته بودم چند تا شماره پلاک می تونم حفظ کنم.
خورشید غروب کرد، ترافیک باز نشد.
چراغ ماشین ها روشن شد، ترافیک باز نشد.
چراغ وسط بلوار روشن شد، این ترافیک باز نشد.
ماه نمایان شد، بازم ترافیک باز نشد.
چراغ ساختمان ها روشن شدند، ترافیک باز نشد.
راستش اینقدر ترافیک باز نشد که الآنم باورم نمی شه ترافیک باز شده باشه!
شاید حتی وسط رانندگی خوابم برده و دارم خواب می بینم که اومدم اینجا پست می ذارم.
من یک پل رو نشون کرده بودم و به خودم می گفتم آفرین فقط کافیه به پل برسیم، ولی این پل تا ابد همچنان جلوی ما بود. پل به طرز مسخره ای کش می اومد. من یک بسته بیسکوئیت خوردم، پل هنوز جلوی ما بود. ده دور فلان آهنگ رو گوش دادم، پل هنوز جلوی ما بود. کتاب خوندم پل هنوز جلوی ما بود. با تلفن حرف زدم پل هنوز جلوی ما بود. سعی کردم درباره ی آدم هایی که تو ماشین های مختلف می بینم داستان بسازم، و ساختم ها، ولی باز این پل لعنتی جلو ما بود.
دیگه یک آن چشمام رو باز کردم دیدم یک اتوبوس تو کمرمه، یک آمبولانس داره از پشت آژیر می کشه، فلانی دستشو گذاشته رو بوق...
وضعی.
کارمند ها چه طور می تونند هر روز!! وییییی خیلی داغون بود. سرم... چشمام... دستم... پام... دندونم... آخ.
گویا عمر اضافه ای بود، راه قرضی ای بود، که اگه خدا قبول کنه ادا شد.
دفعه ی بعد شده دست و پامو ببندید به تخت، ولی نذارید تو عصر قصد عبور از شریان های اصلی تهران رو بکنم! ترومبوز شده بود بابا.
خریّته. اتلاف عمره.
اومده می گه:
- دارم می رم بخوابم، دوست می داری که سر راه چراغ اینجا رو هم خاموش کنم فرزندم؟
...
- آره مرسی خاموش کن،
- مطمئنی؟ خاموش کنم؟ قصد نداری مطالعه کنی؟ چشم هات درد نمی گیرند؟ خوابت می بره؟
- آره می خوام بخوابم.
- اصلا ولش کن هیچی، همین طور روشن باشه!
- خوب اگه می خوای روشن بذاری اون یکی کلید رو بزن، این نورش زیاده.
- نه همین خوبه. ولش کن اصلا. بذار روشن باشه... روشن باشه!
شوراهای دم صبح اثرات مخوفی داره گویا.
یعنی اون طبع چراغ خاموش کنی ش رو که هیچ وقت نمی تونه بذاره کنار چون یه باباست،
ولی خیلی زور زده که نظر من رو هم بپرسه،
و اگه می دیدی با چه اکراهی می گفت روشن باشه.
والا تا همین جاش که آدما به خواست خودشون تا حدی می تونند عوض بشن، برای من کافیه.
ولی خاک دو عالم بر سرم، واقعا فکر می کنه من از تاریکی می ترسم و چه قدر داره عادی جلوه ش می ده که مثلا بهم بر نخوره و اعتماد به نفسم خورد نشه جلوش.
تبریک می گم به خودم، این دیگه تو این سن دست آورد بسیار بسیار دست نیافتنی ای بود.
"خرس گنده ای که از تاریکی می ترسید و پدرش شب ها برای خاموش کردن چراغ از وی کسب اجازه می نمود."
پ.ن. تصمیم گرفتم ببرمش زیر. این پست رو. ترجیح می دم بازدید کننده که اومد تو، اول بوکوفسکی رو بخونه، بعد به ترس نویسنده از تاریکی و چنین لوس و ننرگری هایی فکر کنه(!). به چشم تلخ نشه. دست کاری در وضعیت ستارگان.
[زینگ] ...
[تق تق تق تق با کلید یا هر ماسماسک دیگر]
- سلااااام!
- سلام.
- حال شما. بح بح بح. خوب هستین؟
- ممنون لطف دارید.
- عه وا خواهر!!! قربونتون برم... خواب بودین؟
- آره.
- واااااااااا. خواب چه موقع؟ شب که خوابتون نمی بره.................!
الآن برای جبران می برم خودمو از طبقه شون حلق آویز می کنم که اینا هم شب مثل ما خوابشون نبره حالا که اینقدر اظهار هم دردی دارند!!
اینقدر اعصابم خورد شد.
به جایی که برگرده بگه ببخشید، شرمنده ام. من چه قدرم خر و گاوم که زدم از خواب بیدارتون کردم. برگشته می گه خواب چه موقع؟
شاکی بهش می گم چرا جوابشو ندادی. [حالا نیست خود من خیلی خوب بلدم جواب بدم. از اون لحاظ]
می گه چرا دیگه، گفتم دیر از سر جراحی اومدم، خسته بودم.
گفتم نه این خانم اصلا هیچ ربطی بهش نداشت که بفهمه تو چرا خواب بودی...
می گه ولش کن حالا، مگه چی گفته؟
می گم فلان.
می گه عه، چه بد شد. من گیج خواب بودم نفهمیدم این جوری گفته، :))))) وگرنه بهش می گفتم اتفاقا ما شب خیلی کار ها داریم. :)))))
این همون همسایه ایه که تو آسانسور خیمه زد رو من و گفتم داشت بهم تجاوز می کرد!
فکر می کنه خودش خانه داره، بقیه هم مثل خودشند.
حالا یه نکته هم بگم پشماتون بریزه، من همه ی اینا رو تو خواب شنیدم خودم. :)))) خداوند گوش سگ را به من عطا فرمود. اصلا شاید یک بخش باز کنم تو وبلاگ واسه چیزایی که تو خواب می شنوم.
ساعت یک امشب، می خوام برم درشو بزنم بگم:عررررررر! خانم همسایه کمکم کنید تو رو خدا! من بچه ی همون واحدی هستم که شب خوابشون نمی بره. می شه برام لالایی بخونید؟
اون سوسمارِ شاخدار،
صداش... فقط صداش.
صدای خود خانم فریزل هم، ای بگی نگی.
پ.ن. اسم سوسمارش لیزه. مونثه! در اصل سوسمار نیست، یک گونه لیزارده، بزمجه یا مارمولک. چه چیز ها که کشف نمی کنم.