سلام بچه ها جووون،
آقا وجدانا مرسی که حواستون هست به نبودن های آدم و می آیید خبر می گیرید.
عرض شود که این خیلی شدیدا دلگرم کننده س، واقعا فدا مدا برم من. :دی
اصلا به نظرم خیلی غلط بی جا کرد اونی که گفت بچه های نسل ما اجتماعی نیستن و هی دهه های قدیم رو کوبوند تو سرمان که برید ازشان یاد بگیرید اخلاق و آداب چی هست و شما ها چقد بی نزاکت اید و آداب نمی دونید. ما واقعا اجتماعی بودیم، و هستیم. فقط اجتماع بستر فعالیت ما رو نداشت. ؛)
این اجتماع بود که لنگ می زد از اولش، وگرنه ما ژنشو داشتیم. ما اجتماعی ترینیم به جان خودم. همین وبلاگامونو ببین؟ ما خود اجتماعیم. ما واقعا به با هم بودن، به حرف زدن، به اشتراک گذاشتن احساسات علاقه داریم. عادت کردیم. ما ابدا منزوی و افسرده نیستیم. مشکل از جای دیگه ست.
اصلا به نظرم اجتماعی اصلی ما هستیم، بقیه اداشو در میارن. اینجا تو این فضا، حس واقعی نبودن، ادا اطواری، مبادی آداب شدن یا هر چیز دیگه ای به آدم نمی ده این جور رفتار ها. خیلی واقعیه. من که این بُعدش رو دوست دارم. شما رو نمی دونم.
یعنی من بهتون بگم این مدت تنها دلیلی که پست نذاشتم این بود که تو این سرِ خونه بودم و حال نداشتم دو قدم برم تا اون سرِ خونه به اینترنت وصل شم، شاید بگیرید از چه اشل خستگی و لشی ای حرف می زنم. در همین حد لش دقیقا. تقریبا هیچ دلیل دیگه ای نداشتم.
عرض کنم که خالی کرده بدنم. زیاد کلا حوصله ندارم کار خاصی کنم. همه چی رو هم زدم از بیخ و بن کنسل کردم ملتو خوابوندم تو آب نمک به هم پاسشون دادم اساسی و خودم به سان سفره ماهی که صبح تا شب کلید می کنه به شیشه ی آکواریوم، کلید کردم به لش بودن. یعنی داشتم حتی یک امتحان رو جا می موندم. در این حدا! :)))))
امروز مثلا بعد از مدت مدیدی تصمیم گرفتم یکم برم بیرون بچرخم با یکی از بچه ها با ده دقیقه فاصله از خانه تازه اون هم با ماشین نه پیاده، دقیقا وضعیتم شده بود مثل گارفیلدی که تصمیم گرفته بره صدا و سیما ولی تا بلوک سر خونه ش هم نمی کشه بره و میگه لازانیا، لازانیا با این تفاوت که مخ من مدام می گفت متکا و پتو کیلگ، متکا و پتو . متکا و پتو.
خلاصه داشتم وضع جاری و لش بودنم را توضیح می دادم بهش، برگشت گفت اووووه پس من خیلی خوش شانسم که امروز تونستم بکشمت بیرون از تخت خواب.
امتحان هم راستش نداشتیم تو دی زیاد، سوز به دل. یعنی مثل ماه های دیگه بود دیگه. هر چه قدر تو فروردین اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر آبان آذر بود، دی هم همون بود و همون قدر دهن صاف شدیم نه بیشتر نه کمتر. یعنی کلا دی ماه امسال من به جای امتحان دادن، تماما داشتم برای ملت توضیح می دادم که برنامه م دیگه ترمیک نیست و بازم تو کتشون نمی رفت و بازم ته مکالمه می گن باشه حالا که ایشالا بیست بشی و امتحانات زود تر تموم شه ترم جدید شروع کنی. یا باز می گن چند تا امتحان مونده؟ :))) انگار مسابقه ی پرش از مانع ست. پدر بزرگ مادر بزرگم تو این قضیه سردمدارند خصوصا!
دیگه همین دیگه، برقرار باشید، ایشالا مثه ما لش هم نباشید. لَشی به دور اصن.
از لشی که درومدم می آم کامنتاتونم اساسی جواب می دم. (شمام به رو خودتون نیارید که بارها ازین جور قول ها دادم و عمل نکردم..)
خلاصه که من فعلا لشّم و نترسم از چوب شهشهانش. ببینم می خواد چی شه.
Yes sir yes sir three bags fuuuuuuuull!
داشتم آدرس می دادم که شاهزاده ی دورگه فیلمش کی ساخته شده.
گفتم آره همین سه چهار سال پیش.
گفت یعنی حدودا چه سالی؟
گفتم همین ۲۰۰۹ اینا بود دیگه یادش به خیر خیلی خر بودیم خوش می گذشت.
بعد که بهم گفت می دونستی ده سال پیشه؟ خشک شدم.
ده. سال. پیش.
والا من نفهمیدم چی شد که این شکلی شد. نفهمیدم.
اصلا حس نمی کنم ده سال پیش باشه؟!
الآن می خوام ساندترک ده سال پیش (!) نیکولاس هوپر رو دانلود کنم، دقیقا بخوام بگم اون آهنگی رو می خوام که فاوکس باهاش تو آسمون پرواز می کنه و دنیا در متلاشی ترین حالت خودش قرار داره.
این بعد کورتیارد آپوکلیپسیس و لیلی و یه چند تا دیگه، موردعلاقه ترینم بود. هی همیشه نگاه می کردم با خودم می گفتم هه این ققنوس خر رو نگاه کن، دنیا داره نابود می شه، دامبلدور مُرده، این احمق داره واسه خودش پرواز می کنه هم چنان.
اصلا حس نمی کنم ده سال پیش باشه؟!
بابا ما بودیم. خود ما بودیم. ما همین دیروز، فوقش پریروز بودیم.
ده سال پیش چیه.
پ.ن. ایناهاش. پیداش کردم. خوبه هنوز اون قدر قدیمی نشده که گیر نیاد و حس کنیم منقرض شدیم. برم بقیه ی روز رو باهاش بمیرم. آهنگ پرواز فاوکس خر در آسمان در هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه.
خوب نشدم، ولی معتاد چرا.
معتاد به دو چیز. دارو. و درس دانشگا.
خاک بر سرم یعنی.
به کلداکس و گریپین و دیفن هیدرامین و فنیل افرین کلراید و کلر فنیرآمین و دکسترومتورفان (این یکی شربت تلخیص شده ش شدیدا عشق منه و از نوجوانی بهش ارادت دارم) و ما یحتویات دیگری که توی این داروهای سرماخوردگی می ریزن و نمی خواهیم تا اون حد دقیق شیم دیگه، معتاد شدم.
اصلا دیگه شبم شب نمی شه تا یک شیشه دیفن هیدرامین شور و شیرین بالا نکشم. مغزم صدای ویز می ده دقیقا تا خود زمانی که استامینوفن پونصد بعد وعده ی غذایی م عمل کنه.
آره خب من یه چیزایی درباره ی بی ظرفیتی های خودم می دونستم اون روزایی که مثل فلامینگو پاهامو کرده بودم توی یک کفش که ترجیح می دم بمیرم ولی دارو نخورم.
بفرمایید.
کل روز خواب هستم،
خواب مشتییی ها. ازین ها که کاملا مستت می کنه و تو فضایی رسما.
نمی فهمی شبه روزه اینوری اونوری بالایی پایینی آدمی حیوونی جونوری چی هستی.
وقتایی که خواب نیستم، دارم درس می خونم و به این فکر می کنم که واااای خدااااای من کلااااا چه قدر درس خوندن کار لذت بخشیه و مردم عجب احمق هایی هستن که می تونن ثانیه ای از عمرشون را به کاری غیر از مطالعه بگذرونند !!
خل شدم به واقع.
وقتایی که مجبورم بیرون باشم جالبه. به خودم می گم کییییلگ تو می تونی یکم فقط یکم تحمل کن... داریم می رسیم به قسمت های جذاب روز! به پتو. قرص. خواب. شوفاژ. کتاب. تنها تنها!
امروز وسط همه ی این مقوله ها، دراااااز کشیده بودم و دستام رو زیر متکا تا زده بودم و در تنها ترین حالت ممکن خودم داشتم به این فکر می کردم که عح پسررر چه قدر حال می ده و خودم یه تنه اصل فازتو چه قدر خریدارم. و احتمالا برای خودم قلب می فرستادم و با خودم می گفتم بقیه ی دنیا می تونن برن بمیرند چون من حالم واقعا حال خفنی بود تو اون لحظه.
نمی دونم از نظر علمی توی این قرص های سرماخوردگی اون قدری می تونه ماده ی موثره وجود داشته باشه که منو تا اون حد بکشه بالا یا نه. یا مثلا یه بدن می تونه اون قدری پاستوریزه و دارو ندیده باشه :))) که با سر شاخک سوسک ماده ی موثره هی بره بالا و بالا تر و حتی جاهایی که نباید یا نه. ولی به هر حال، حالم از همون حالا بود. حتی هنوزم که پریده باز دارم فکر می کنم ای بابا لامصب چه حال خوبی بود.
این حس آرامش متداومی که داروی مزمن مصرف کردن به آدم می ده، اینه که منو الآن یکم گرفتار خودش کرده. این که هیچی مهم نیست. فقط همین لحظه ست که مهمه. و سکونی که داری مهمه. دقیقا همین سکونی که بنا به قانون لختی می تونی تا ابدالدهر ادامه ش بدی. و چرخش ثانیه هایی که با این سکون، خیلی راحت تر می تونی ازشون لذت ببری و بری لاش و مثلا درکشون کنی. یک چنین حس های غریبی.
یک آدم نرمال بعد چنین فکر هایی، یحتمل اعتماد به نفس داره و به خودش می گه نمی شه که. من اراده دارم. نمی شه که اختیارم رو بدم دست یه مشت قرص.
ولی من نشسته بودم در حالی که به غروب آفتاب خیره شده بودم و جاتون خالی بسی زیبا و دبش بود، به این فکر می کردم که نه خب اصلا به همه هم می گم که اراده ندارم. کی گفته اصلا من اراده دارم؟ اراده چی هست اصلا ولش کن بابا. من کی اعلام کردم که اراده دارم؟ یادم نمی آد. کی قول دادم که اراده داشته باشم؟ دلم نمی خواد دیگه اصلا داشته باشمش. همین حالت خوبه. می پسندم تا ابد. خواب. درس. حلقه ی وایل دو دستوری با شرط صفر!
بعد دیگه واقعااا کم کم داشتم استدلال های فضایی می کردم. که آره ببین کیلگ اصلا خود همین شهریار. امکان نداره غروب خورشیدش به این قشنگی بوده باشه. یا غروب خورشیدش به این قشنگی نبوده یا حتما قبلش مثل من ازین شل کننده ها خورده بوده. که در هر دو صورت من الآن صاحب باحال ترین غروب خورشیدم و شهریار از من عقبه. و کلا هر کی مرده بیاد جلو ازم بگیرتش این احساس رو، چون نمی تونه و مطمئنم بلد نیست به قشنگی من ببینه غروب همین آفتاب پشت دود های تهران رو.
اصلیتش کم کم داشتم به این فکر می کردم که زندگی دقیقا تا ته تهش می تونه با همین فرمون ادامه داشته باشه و اتفاقا خیلی هم جذابه و اصلا به گور کسی چه مربوط چون من دارم باهاش حال می کنم مثل چی!
ملت می رن به گل و سنبل و بلبل و پروانه معتاد می شن،
ما به قرص سرماخوردگی.
القصه. من از نظر علمی ش باید احتمالا دو روز پیش خوردن اینا رو متوقف می کردم و بقیه ش رو می سپردم به بدنم. ولی هربار که جعبه ها رو می بینم وجدانا اصلا نمی تونم.
می گم تو که دیگه خوردی، این یه شبم روش. مگه چی می خواد بشه حالا، کوکائین که نمی زنی قرص سرماخوردگیه جوجو. :)))
بعد اینم یه بعد قضیه ست که خانه ی ما رسما دارو خانه ست.
و من برای بار دوم نه... سوم. گزیده شدم، از سوراخی که قبلا خورده بودم.
حالا تا ببینم طبیب سرکچل خویش را این بار چگونه دوا خواهد کرد؟
دوا خواهد کرد؟
آیا دلش خواهد خواست که به بسته ی قرص های قرمز و شربت های شور و شیرین بی محلی کند؟
فعلا که نه راستش.
امضا.نوشته شده توسط اویی که با دیدن شیشه ی دیفن هیدرامین چشم هایش یک در میان قلب و ستاره می زد و زیر لب زمزمه می کرد: "دیفن. هیدرامممممین. کامپاند. آه و فغان. محبوبِ روز های بیست و یک سالگی من."
خورشید دارد به عاشقانه ترین شکل ممکن غروب می کند.
و می دانی...
آره من می دانم که این بوی نسبتا گرمی که به مشامم می رسد و از پشت چشم هایم رد می شود، بوی سینوس های چرک زده ام است...
حتی این را هم می دانم که تصویری که روی دیوار می بینم صرفا آدمکی ست که موهایش از شدت کپک زدگی سیخ وایستاده اند...
منتها ترجیح می دهم که در مسیر نور بایستم و ربطش بدهم به خورشید،
و داستان هایی که تویش سایه ی آدمک های روی دیوار، حرفی بیشتر از یک کپک زدگی ساده برای گفتن داشته باشند و دوربین ده بار روی سایه به این قشنگی فید این فید اوت می کند و مخاطب هم هیچ جیکی نمی زند چون یک صحنه مهم از فیلممان است ولو کلیشه.
ترجیح می دهم چشم هایم را ببندم و هم زمان که برای بار صد هزارم در هفته ی گذشته پشت چشم هایم زق زق می کند به این فکر کنم که این ها یک ربطی به غروب عاشقانه ی خورشید دارد.
آدمکی روی دیوار،
غرق در آخرین ذره های زرد و نارنجی روز بود،
او مو هایش شبیه تین تین وایستاده بود،
و چشم هایش را که می بست،
بوی خورشید در دماغش می پیچید.
به سبک شل سیلوراستاین -که لعبتی ست بی مثال- مثلا:
مریضی خوبه
مریضی خیلی دوستت داره
مریضی هر روز صبح یه لیوان آب پرتقال تازه مهمونت می کنه
اون تند تند برات چایی دم می کنه
مریضی برات یه بغل اسمارتیز مجانی می آره
و روت یه پتوی گرم و نرم می ندازه
مریضی مجبورت نمی کنه صبح های زود از خواب بیدار بشی
یا با آدم ها حرف بزنی
یا مودب باشی
در عوض می تونی تا دلت خواست
تو صورت اینو اون تف بندازی و سرفه کنی
مریضی بهت می گه
هر چه قدر دلت می خواد خودخواه باشی
به مامانت می گه
غذاتو بیاره تو تخت
به بابات می گه
شب ها بیاد ماساژت بده
به خواهرت می گه
بیاد بالا سرت قصه بخونه
به داداشت می گه
تکلیف هاتو بنویسه
به مدیر مدرسه می گه
که زنگ بزنه و حالت رو بپرسه
به دوستات می گه
که برات کارت پستال های قلب دار درست کنن
مریضی حتی به عمه پریل اونور خط،
می گه که تو دوست نداری سه ساعت پشت تلفن به حرف های خسته کننده ش درباره ی پرده ی جدید اتاق خوابش گوش بدی
و به خانوم همسایه می گه
که دیگه اجازه نداره بیاد نزدیکت و لپ هاتو بکشه و نازت کنه
اون حتی به تام می گه
که وقتشه یه توپ دیگه برای فوتبال بازی کردن پیدا کنه
مریضی حتی می تونه کنترل تلویزیون رو واسه تو رزرو کنه
می تونه امتحانت رو کنسل کنه
و به هر کس که از کنارت رد می شه
بگه: هی آروم یواش تر، مگه نمی بینی مریضه؟
می بینی مریضی خیلی خوب چیزیه
اصلن بگو تا حالا کسی این قدر دوستت داشته؟
چون مریضی خیلی دوستت داره
راستش من که هیچ وقت نفهمیدم،
چرا همه از مریضی بدشون می آد؟؟!!
با در نظر داشتن این پست با عنوان مشابه،
و ضمن تشکر سوبله از زویا پیرزاد،
الآن می خوام یک احساس باهاتون به اشتراک بگذارم:
حس شب هایی که تا صبح بیداری و تعداد بارهایی که اعضای خانواده، تو تاریکی گیج و منگ بیدار می شن تا به سوی سرمنزل مقصود حرکت کنند رو می شماری.
یعنی قشنگ مردم آزاریه. :))) حیوانکی ها بندگان خدا.
ببینید کامنتشو، تو پست های دور هست، مجبورم این جوری فرو کنم به چشم:
"مرسی مرسی مرسی
نمیدونم چی بگم از حسم وقتی دیوانهوار میگشتم دنبال این آهنگ و هیچ جا با کیفیتش رو پیدا نمیکردم
با تمام وجودم ازت ممنونممممم کلییگ"
باید بگم که خِش خِش خِش، خواهش می کنم. اختیار دارید. فدا مدا.
اصلا ما تخصصمون توی اقلیت هاست.
عوام رو که همگان بلدند شاد کنند.
من واسه همون دو سه نفر "اگر" و "شاید" و "احتمالا" ی می نویسم که یه درصد رد می شن و به احتمال چیزی نزدیک به صفر دغدغه ی مشابهِ بیان نشده داریم.
این خودمو شاد می کنه که مثلا می بینم تجاربم به کار یکی می آد، مجانی و حتی بدون اینکه بشناسیم هم رو.
از تعریف کردن هم خوشم می آد خب واقعیتش. خیلی خارج از اخلاق حرفه ایه ولی اگه ببینم یکی واقعا داره تعریف می ده، چشام قلب می زنه. تو دنیای واقعی نمی تونم مطمئن باشم از تعریف ها. اینجا ولی بیشتر مطمئنم که به خاطر وجود خودمه. زیاد تعارفی نیست. زیاد خرکی نیست.
و البته من نمی فهمم چرا شما هندل منو چپه چوپه می خونید؟ یعنی نشد یک تازه وارد بیاد اینجا، من نخوام اسپلینگ بدم.
یکی می گه کیل!
یکی می گه گیر!
یکی میگه غار!
یکی می گه کلیک!
دیگه خیلی دقت به خرج می دید، بر می گردید می گید کلیگ!
خب دقت بدید به کار دیگه. اینم شده مثل اسم فامیل یه بنده خدایی.
کاف.
یا.
لام.
گاف.
بقیه ش تخفیف.
ذلک الکتاب و لا ریبه فیه.
هدی للمتقین.
الذین یومنون بالغیب
و یقیمون صلات
و مما رزقناهم ینفقون.
فاتحه مع الصلوات.
* آقا شوخی کردم هرچی خواستید بگید،
کلنگم بگید ما قبول داریم.
خب دوباره هم تب کردم. تب شوقه.
ممنونم دیوونه ی کلوچه.
یک دست چارتُخمه و یک دست کُلدیمال
رقصی چنین میانه ی میدان، نه آرزوست
خب، وارد استیج سوم شدیم و دیگه واقعا
نِه
می
کِه
شَم.
گفته بودم آقا همه ش اکی، ولی آب، تُف، مُف، اشک، خلط و هر چیز مشابه خیر... که بفرما!!
بعد می دونی کیلگ چه قدر آرام بخش و دلگرم کننده هست حرف هایی که می شنوم تو این وضع،
"دکتر ها که مریض نمی شن!"
"چرا دکتر نمی ری؟... آخ ببخشید حواسم نبود."
"خاک تو سرت بییییست و دووو سالته، دیگه واقعا هنریه تو این سن بتونی سرما بخوری."
"هوی ورودی بیماران اونوره! اشتباه اومدی اینجا ورودی کادر درمانه."
" مادر جان تقصیر خودته، میوه نمی خوری غذا نمی خوری هیچی نمی خوری همین می شه وضعت، شدی پوست و استخون. خب سرما می خوری مادر."
خب این ها چه واکنشیه؟ همین یه جمله که "اخی حیوونکی کاش زود تر خوب بشی." با وجود اینکه صرفا هم دردیه ولی بازم خیلی بهتر از بالایی هاست ک. همین هم دریغ می کنند. بیایید نازم کنید لامصبا من دارم می می رم خب!
و حتی بعد مدت ها، با یک استاد آدم حسابی هم قرار فیس تو فیس داشتم که رسما افتضاح بود و ریغویی بیش نبودم. استاد هی ازم تعریف می داد، من این طوری بودم که: "فیییین.... اُستاااااد.... کُخخخخ کُخخخخخ.... شُماااااا... هاپچوووووو.... خیلییییی... بِد مَد دُطف دادید..." و سپس آبریزش از چشم و پاک کردن مف با آستین چون دستمال جا نداش دیگه.
ولی علی ای حال، یک چیزی کشف کردم
می گن معلولیت محدودیت نیست،
خب امروز مقداری به عینه دیدمش،
ما امتحان داشتیم،
و من این شکلی بودم که آقا دویست صفحه از سیصد صفحه تموم کردم خاک بر سرم بشه می افتم.
بعد این بچه های دیگه که سالم بودن،
نابوووود. سی صفحه، بیست صفحه، دیگه طرف زور زده بود پنجاه صفحه خونده بود.
من موندم واقعا چه غلطی می کردند پس. اهل دلم نیستن بابا تو کتابخونه ولند همش خاک بر سر های خنگ. یعنی گاهی به قدری ستوه آوره که به خودم می گم این تجربی ها فقط خرخون اند و هیچ سوپر پاوری ندارند و تا ده دور نخونند نمی ره تو کله های پوکشون.
حالا بعضی ها هم هستند چرت و پرت می بافن می خواهند با این عدد هاشون حذف رقیب کنند که از همین جا شما رو با این روش های کثیف آشنا می کنم.
به هر حال همه ی سوال ها از همون دویست صفحه بود و حدود سه نفر رو تغذیه کردم.
من. بیمار. سگ لرز کنار شوفاژ دیروز. سه نفر هم تقلب رسوندم. این دست زدن نداره ناموسا وژدا فانوسا؟
البته لعنتی ها اینقدر با من حرف زدند، یک سوال خودم نصفه موند. و سر این قضیه هوم. آره.
حتی یک بچه هست، خیلی مذهبی طوریه و بهش پیامکی گفتم ببین دستم به دامنت من کل آخر هفته در حال مرگ بودم، تقلب بده نمونم. برگشت نیم ساعت بعد شخصا زنگ زد و گفت کیلگ من نخوندما ولی کلا از نظر اخلاقی "اعتقاد" ندارم! جان.
بعد همین فرد وقتی فهمید من همه ی سوال ها رو بلدم، برگشته بود به من می گفت که کیلگ راهنمایی بده. عزیزم؟جان؟ راهنمایی؟ راهنمایی فرق داشت با تقلب تو دایره لغات شما؟
می خواستم بگم ای عشخ، من در اثر حرف یکی از دوستان بسیار معتقدم همین پنج دقیقه پیش توبه کردم و دچار تحول شگرف(!) و عظیمی(!) شدم و از نظر اخلاقی از همین لحظه به بعد دیگه اعتقاد ندارم. ولی نگفتم. و بهش رسوندم، چون هیچ وقت دوست ندارم مثل کسی به نظر بیام که اعتقاداتش مثل کاسه ی ماست و ژل متزلزله. خب من اعتقادم تو تقلب رسوندنه و می رسونم. حالا تو نامرد هستی و متزلزل بباش. به من چ.
این معلول ها هم نگاه کنید با یک دست سنتور می زنن، با اون یکی تنبور با پاهاشونم قیچک. در همون لحظه با زبونشون هم دارند نقاشی مونالیزا می کشند که رشک برانگیزه و ستودنی.
ایده ی خودم این هست که یک فردی که به یک نحوی نقص دارد، یک حرص درونی می زنه و مدام فکر می کند که نسبت به بی نقص ها عقب هست. در صورتی که فرد سالم قدر نمی دونه. این حرص درونی عامل پیشرفت و جلو افتادن هست.
جریان همینه.
یه کاری می کنن برگردیم بگیم کاش سر همه ی امتحان ها بیمار باشیم. چون من دوساله هیچ وقت واسه هیچ امتحانی از خوابم نزده بودم ولی امروز ساعت کوک کردم.
اینم وضع ما. البته الآن باز همه شون از من بالاتر می شن لاشخور ها. می دونم دیگه.
راستی همه اینجا تو خونه ی ما مریض شدند . دو عدد میهمان داشتیم، اون ها هم مریض شدن حیوانکی ها. افتضاح. مایه ی شرمندگی. اینقدر ناراحتم پدربزرگم دهشتناک مریض شده. بابام هم که کلا از پا دراومده. ولی من بازم حق نداشتم سرما بخورم چون بیست و دو سالمه. خب شما ویروس رو خالص سازی می کنی، اون یکی از محل کارش می آره، اون بچه هم از مهد کودک اپیدمی می گیره میاره تو خونه، اینا اصلا حساب نبود؟ فقط بیست و دو ساله بودن من حسابه این وسط.
راستی می دونید من چرا اینقدر می نویسم؟ چون تنها کاریه که می شه کرد. یعنی تا می آم خوب شم مجبورم برم بیرون دوباره گند و گند تر بر می گردم رو تخت و پتو.
ولی دیشب خیلی افتضاح بود. پریشب هم که آلتیمیت بیگ چیل و آلتیمیت آتش مرداب شدم، دقیقا شب اول قبر بود.
دیدین سرماخوردگی آدمو منفی باف می کنه. اینا ها. تازه منتشرشم می کنم چی فک کردی. به من چ.
در این وا نفسای زندگی همان طور که بالشتم را زیر سرم تا زده بودم و دوست داشتم شوفاژ کنارم را به هر نحوی که هست ببلعم، داشتم به یک سری قابلیت های ریز فکر می کردم، از آن هایی که شاید خیلی فرقی نکند در زندگیت آن ها را داشته باشی یا نه؛ چون آن قدر ریز اند که سر جمع تاثیر شگرفی نخواهند داشت. ولی فقط کافی ست اراده کنی تا بخواهی آن ها را به دست بیاوری، بعد می فهمی مستر شدن در همین قابلیت، به اندازه ی یک زندگی زمان می خواهد.
فی المثل، او بلد است قاشق غذا خوری را قدر یک قاشق مربا خوری از دکسترومتورفان پر کند و در حلقوم من بریزد، حال آنکه من اصلا نمی دانم شخص قاشق مربا خوری چه شکلی ست چه برسد به آنکه بخواهم قاشق غذاخوری (این یکی را خوشبختانه از روی روزمرگی می دانم چه شکلی ست) را به اندازه ی مربا خوری پیمانه کنم.
حال آیا اصلا مهم است که بتوانی غذاخوری را به اندازه ی مرباخوری پر کنی؟ بلد نباشی به کجای دنیا بر می خورد؟ به هیچ جا. ولی مهم این است، که او بلد است. و این، گاهی خیلی آزار دهنده می شود.
عمو قنّاد رو آوردند توی خندوانه. :))))))
حالا الآن این شکلی ام.

وای خیلی باحاله انگار رو صندلی الکتریکی نشستم. هی سعی می کنم ماهیچه هام رو سفت کنم، باز می لرزه خودش. هی نمی شه.
یک پتوی جدید آوردم. پتوی بزرگ و جان دار و بزرگ تر از یک نفر. و دوستش دارم. توش گم می شی.
تب کردم در حد لالیگا اسپانیا. یعنی این برف به یک شکلی باید از چشم ما در می اومد دیگر. به عبارتی بهتر، در هات ترین اوربیتال خودم قرار دارم. ها ها. چه مزه ها که نمی ریزم با این حال. بعدا برید پشت سرم پز بدید بگید ما یه بنده خدایی رو می خوندیم حتی وقتی داشت می سوخت و از کف دستاش به مثابه سوامپ فایر بن تن آتیش می زد بیرون، باز هم از هیچ کوششی برای وبلاگ آپلود کردن فروگذار نمی کرد.

شاعر در وصف وضع الآن بنده می فرماد:
باز نشان حرارتم زآب دو دیده و ببین
نبضِ مرا که می دهد، هیچ ز زندگی نشان
گرچه تب استخوان من کرد ز مهر، گرم و رفت
همچو تبم نمی رود آتشِ مهر از استخوان
آقا من تب و میالژی رو کاملا می تونم تحمل کنم، عطسه و سرفه رو تا حدی، و آبریزش از چشم و بینی و زکام رو اصلا.
حالا امیدوارم که وارد اون یکی فازاش نشیم اصلا.
در واقع می تونم بگم که سرماخوردگی خشک رو خیلی بیشتر از سرماخوردگی خیس دوست دارم. البته اگر این اصطلاحات من در آوردی محلی از اعراب داشته باشند.
سرماخوردگی خیس چیه، آب مدام از تمام سوراخای بدنت می زنه بیرون. نمی خوام. حسّش نیس واقعا.
سوختم خاکسترم را باد برد اصلا.
بند اومد چرا؟
بیمه نبود این برف؟
من اعتراض دارم.
بابا من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم. تازه تو مرحله ی از پشت پنجره نگاه کردن بودم. عح.
بریم کوه.
بهم گفت آره فردا بپر بیا بریم کوه که هوا هم خیلییییی مناسبه.
الآن دیگه مطمئن شدم حتما هدفش سوء قصد و ترور جان من بود. وگر نه چه توجیه دیگه ای داره تو به یک کوه نرفته برگردی همچین حرفی بزنی.
بریم کوه؟ کجا بریم؟ کوه خودش داره میاد به ما!
وای ولی اگر می رفتم چه قدر جذاب می شد. مثل این فیلم ها زیر برف گیر می کردیم. بعد باید به هم سیلی می زدیم می گفتیم نه لامصب تو حق نداری بخوابی! :))) من فیلمایی که زیر برف حبس می شدن رو دوست داشتم. همیشه هم تهش یکی زنده می موند. اونم که معلومه خودمم.
داشتم فکر می کردم به مناسبت برف نو، یک خل گری ای روی وبلاگم بالا بیارم. اعصابتون شاید خورد بشه.(؟) هنوز به نتیجه نرسیدم.
الآن که دارم اینو می نویسم، یک پیرمردی چنان ناز، خرامان خرامان و آروم آروم همراه عصاش داره از زیر پنجره رد می شه و اولین رد پاهای روی برف رو پشت سرش درست می کنه، که اصلا آخ. و یک مرغ مینا روی شاخه ی لُخت درخت نشسته و داره سرما می خوره. و چراغ قرمز چشمک زن سر چهار راه، تنها نقطه ی رنگی ایه که تا دور دست ها می تونم با چشم هام ببینم.
و من دیگه واقعا دارم می میرم. توان ندارم. انگار که همه چی فقط همینیه که الآن دارم حس می کنم. همه چی خود خودشه. دقیقا خودشه.
نمی شه من با سازمان سیایی اف بی آیی سپاهی چیزی هماهنگی کنم، تو روز مرگم برف ببارونن یه جوری؟
حس می کنم خیلی از نظر بصری زیباست، با برف تموم شدن.
پنگوعنا چرا نمی آن لامصبا راستی. هی نگاه می کنم پنگوعنی نیست.
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
به همین گونه که مشاهده می کنید،
بنده الآن در حال خیالبافی برای ماست خوردن (بدون دست و برای رفع گشنگی) هستم.
و تا در وبلاگ، امشب هسته ی اورانیوم شکافت داده نشود، از پایداری نخواهم ایستاد.
راستی من امروز یک حقیقتی در مورد وجود خودم کشف کردم. بنده بر خلاف آروغ های بسیار بسیار آزاد اندیشانه م، اصلا توانایی "نه شنیدن" رو ندارم. فکر می کردم دارمش. سینه سپر می کردم و ارشاد می کردم که کام آن داشته باشید بابا. خجالت بکشید که ندارید. مگه آدم نیستید؟ مگه عاقل و بالغ نیستید؟ و فلان های دیگر،
منتها امروز فهمیدم، مدت هاست هیچی از هیشکی نخواستم. قرن هاست(؟).
اون قدر گذشته، که یادم رفته نه شنیدن چه حسی می تونه داشته باشه.
تمام این مدت ها من اون قدر از نه شنیدن تنفر داشتم که صورت مساله رو برای خودم پاک کرده بودم. یه تخته پاک کن، اون قدر حرفه ای که سال ها تونستم پشتش سنگر بگیرم و فکر می کردم نه شنیدن چیه مگه. ولی امروز یادم افتاد که آره سخته، چون توش یه چیزایی هست چروک دهنده. طبیعتا وقتی از هیشکی هیچ درخواستی نکنی، نه هم نمی شنوی هیچ گاه. ورودی صفر، خروجی صفر.
البته اینم کم تاثیر نداشت که طرف مقابلم خیلی هارش و پرخاشی گفت نه. انگار که به چه حقی جرئت کردم کلا مطرح کنم. اینم از نظر روان شناسی غلطه. ولی غلط ترش که فعلا منم.
والا این شکلی بودم که: "مطمئنی گفت نه؟" و به زبون آوردم که:" باشه پس... مرسی به هر حال." و مغزم بهم می گفت: "باورت می شه؟ گفت نه. بهت گفت نه! بی لیاقت. بی انصاف. نا رفیق. بی معرفت. دارم برات. خیلی قدر نشناسی. حیف من! حیف من که این همه در حق تو لطف کردم."
فکر کنم اینقدر قیافه م تو هم رفت که طرف مقابلم افتاد به معذرت خواهی کردن. و من همین طور که داشتم با سر و دست و پا پس می زدم که"مگه خلم که ناراحت شم. برو آقا. خوب گفتی نه دیگه! نمی تونستی دیگه. مگه چی شده حالا. زور که نیست." و گشاد ترین لبخندی که بلد بودم رو فیک می کردم (که گویا کارگر نبود وهی از طرفین وا می داد لب هام فلذا معذرت خواهی ها شدید تر می شد)، داخل خودم حس می کردم که چه قدر گذشته از آخرین باری که درب این شیشه ی ترشی رو باز نکردم. فکر می کردم به اینکه دبه ی ترشی چه قدر بو گرفته تو این مدت.
حالا بگذریم،،، شما واقعا نه شنیدن رو بلد نیستید؟ خجالت بکشید خب.
چون من ازین به بعد صرفا نه شنیدن و متنفر نشدن رو بلد نیستم.
نه شنیدن خالی رو بلدم.
# بهم بگو: نه!!