Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود سوم

- چرا لامپ رو خاموش می کنی، مگه نمی دونی کیلگ از تاریکی می ترسه؟

- پس چرا ما همه ش دعوا داریم که  تو تاریکی کتاب می خونه.


این مکالمه ی بدیعی بود که من امروز تو خواب شنیدم.

اگه بدونید با این استراق سمع های سر صبحی، قلبم تا حالا چند بار تیکه شده.

آدم گاهی باید خودشو بزنه به خواب، ببینه بقیه پشت سرش چی می گن.

البته من خودمو نمی زنم به خواب، 

واقعا خوابم ولی صدا رو دارم هم چنان. اون قدری که گاهی مغزم خواب ها رو بر اساس صداهایی که می شنوم صحنه سازی می کنه.


کلا متاسفانه، خیلی زود تر از اونچه که کسی فکرش رو کنه، حرفای پشت سرم رو می فهمم. دلم هم نمی خواد بفهمم، ولی هی مثل نقل و نبات می آید زیر دستم و تصوراتم از آدم ها بد و بدتر می شه.

آدم دلش می گیره که خب چرا هیشکی نمی آد رو در رو درباره ش حرف بزنیم؟ 



نه آقا من از تاریکی نمی ترسم. خودتون از تاریکی می ترسید.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که ادای خون آشام های تاریکی رو در نمی آوردم تو نوجوونی. 

من اگه از تاریکی می ترسیدم که برق رفتگی یکی از اتفاق های مورد علاقه م نبود.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که فلان شب ده طبقه تو تاریکی مطلق از پله هایی که پاهام بهش گیر می کنه نمی رفتم بالا.


و اصلا گیریم که از تاریکی بترسم. اون قدری وحشت ناک بود مطرح کردنش که تو شوراهای دم صبح مطرحش کنید؟ پشت سرم؟ آره خب حالا قبول دارم که کم حرفم و هندل کردنم سخته و واکنش هام غریبه،  ولی خب منم گاهی دلم حرف زدن می خواد!

از این دلگیرم، که اگه واقعا موضوع مهمیه، چرا هیچ وقت هیچ کس ازم نپرسید هی یارو تو چرا دوست داری تو تاریکی کتاب بخونی؟ هیشکی نیومد بهم بگه اصلا دوست داری درباره ش حرف بزنیم که چرا کتاب خوندن تو تاریکی حس بهتری بهت می ده؟ یاد چی می افتی که حاضری تو تاریکی کیلو کیلو به نمره ی چشمات اضافه کنی ولی چراغ خاموش باشه؟

یا چرا هیچ کس نیومد جلو بگه آقا مرگت چیه که شب تا صبح چراغ رو روشن می ذاری؟ فوبیا داری؟ فکر می کنی لولو می آد می خورتت؟ شب ادراری داری؟ چه مرگته که این چراغ رو ول نمی کنی؟ فقط بردید پشت سرم نتیجه گیری کردید؟ که "از تاریکی می ترسه"؟


حقیقتش میومدن می پرسیدن هم جوابی نداشتم براش! ولی به مکالمه ش نیاز داشتم. همون دو دقیقه ای که پشت سرم حروم می کنید رو خب بیارید جلو روی خودم حرومم کنید.


تو جامعه آدم دهنش صاف می شه. این قدر که همه دارن پشت سر هم حرف می زنند. از حمل و نقل عمومی بگیر... تا دانشگا... تا میوه تره بار... تا چه می دونم همسایه ها... پارک... تو دوستای نزدیکت... تو دوستای دورت... تو هم کلاسی هات... تو نزدیک ترین هات. 



خودم هم نمی دونم چی می شه. ولی شب ها،

گاهی دلم می خواد چراغ ها روشن باشه، گاهی خاموش.

الگوریتم خاصی ندارم. 

گاهی کلید برق رو نگاه می کنم... و به خودم می گم به نظرت امروز روشن باشه یا خاموش.

یک حس لحظه ایه.

ولی احتمالا وزن دهی ش به سمت روشن بودنه،

و اینا فکر می کنند من از تاریکی می ترسم.

باشه. من مسئول فکر های شما نیستم. هر فکری که دلتون می خواد بکنید. 

می خواهید ببرید کل جهان رو هم پر کنید که این از تاریکی می ترسه.


چون من خودم تنهایی درب اون کمد رو بار ها باز کردم. می دونم لولوخورخوره م چه شکلیه. خودم دیدمش. و می دونم که تاریکی نیست. دیگه حتی یاد هم گرفتم که بهش ریدیکیولس بگم. 

حالا شما فکر کنید که تاریکیه. باشه خب، به من چه.


عکست را از دیوار اتاقم بکنم؟

آره آقا ما دم انتخابات خیلی سیاسی بودیم،

یه پوستر روحانی چسبوندیم به اتاقمون،

منطق پشتش هم بعد از منطق های یک رای اولی، بیشتر این بود که پوستر به این قشنگی و گندگی و هیبت چروک می شه هر جا بره، پس آویزونش کنیم.


حالا هر احدی می آد،

دادش در می آد که ای بابا این چرا هنوز اینجاست،

برش دار ریختشو نبینیم دیگه عح.


این چه حرفایی ه گرفته تو مجلس زده درباره ی پزشک ها زده؟  اتوپایلوت. شدیدا اتوپایلوت.


برگشته گفته من خارج بودم، دیدم که جراح ها مریضشون رو می برن دستشویی! چرا تو ایران این کار انجام نمی شه؟ چرا پزشک ها ملحفه ی بیمار رو عوض نمی کنند؟ 

آخه من الآن این رو از زاویه ی دید خود ملحفه و کاسه ی دستشویی هم بررسی کنم، بازم نمی تونم مثبت نگر باشم و بگم شاید راست می گه. ای بابا.


می گم به نظرتون چی کارش کردند؟ عمل تخلیه ی مغزی چیزی انجام دادن روش؟ یا عمل پیوند مغز شقایق دریایی به حسن روحانی برای اولین بار در ایران انجام شده و موفقیت آمیز بوده؟

مادرم می گه آماده کن خودتو، احتمالا می خواد رو شما امتحان کنه. از استاژر یابو تر هم که گیر نمی آد تو بیمارستان، خود خودتی رسما! یه لگن هم با خودت ببری واسه مریض ها مشکلی پیش نمی آد.


یعنی دو جانبه گرفته نموده، پزشک رو، پرستار رو. 

به ما هم که طبق معمول رسید، آسمون طپید.


آخخخخ، روحانی روحانی. کی باید عکست رو بردارم؟


بعد این بچه های شوت ما الآن دارن درباره ی اینکه لیتمن چه رنگی باشه شورا برگزار می کنند. نمی دونند فردا پس فردا با لیتمن تو گردنشون باید لگن بذارند زیر مریض. حیوونکی ها. 

یعنی من هشتگ دستشویی نزده بودم در وبلاگ که به لطف ریاست محترم جمهوری محقق شد.

من اینم: امروز یک چهارم عاقل تر از دیروز!

می توانید بروید هش تگ دندان عقل م را از همین زیر دوره کنید و جگرتان حال بیاید از گذر زمان و ببینید ما چگونه ذره ذره عاقل شدیم،

یا بهتر،

ببینید چه طور زمانه عقل را بهمان تحمیل کرد.


آره،

ما قرار بود دیوانه های دنیا باشیم،

قرار بود دیوانگی کنیم،

قرار بود دنیا به ما تعظیم کند،

قرار بود ماه و خورشید کف مشت هامان باشد،

ولی مُهر عقل را زورچپان با رنگ قرمز جگری آبله کوباندند وسط پیشانی مان.


ما را عقل دادند،

و عقل امتحان بزرگی بود...


بنویسید یکی بود این وسط خوشش می آمد تاریخ بزند نیش زدن دندان عقل هایش را،

بنویسید یکی بود در بیست و یک سالگی هایش، سه چهارم عقلش گویی کامل شده بود ولی خودش حس می کرد رسما دیگر هیچ چیز از ساز و کار زندگی نمی فهمد.


بنویسید هنوز مثل بچگی ها، -وقت هایی که آنژین می شد و گلو درد می گرفت-

تند تند آب دهانش را قورت می داد و می گفت:

"دیدی درد نداره؟ دیدی حالم خوبه؟ دیدی آمپول نه؟ دیدی؟ دیدی؟ دیدی؟"


آره از همان بچگی خُل مشنگ بودم. 

درد که می کشیدم اصرار غریبی داشتم که به خودم تحمیل کنم که نه، تو درد نمی کشی. چون درد ندارد. چون چیزی برای درد کشیدن وجود ندارد.

و این مثلا حس قدرت و لذت می  داد.

شاید هم صرفا حس فرار و ایگنور کردن.


مثل این می ماند که چاقو خورده باشی،

بعد با همان حالت زار و نزار چاقو خورده بروی امتحانی یک چاقوی دیگر هم در دل خودت فرو کنی و بگویی:"دیدی؟ درد نمی کنه! چاقو خوردن اصلا درد نمی کنه. چون امتحان کردیم الآن با هم!"


یا مثلا بچه تر که بودم،

پاهایم که موقع بازی و دویدن زخم بر می داشت (بله، در زمینه ی زخم و زیلی کردن خودم، هایپر اکتیو بودم)،

این کبودی ها و زخم ها را با چنان نیرویی فشار می دادم و سعی می کردم به خودم بقبولانم که هیچی نیست و من الآن هیچی حس نمی کنم،

که اگر پای سالم هم بود با آن فشار و انگولک ها کبود می شد.


یا مثلا یادم هست جای واکسن یا جای آزمایش خون گواهی نامه و همچو چیز هایی را، چنان فشار می دادم که نفسم بند می رفت از درد، ولی باز هم خرم بدهکار نبود و می گفت هاهاها، درد نداشت. محکم تر! محکم تر! چیزی نبود!


الآن هم فکر کنم دوباره دچار یک همچو خُل گری هایی شده ام. 

نیمه ی چپ صورتم بی حس یا شاید هم خیلی پر حس است و اجاره اش داده ام پی کارش،

منتها این قدر به خودم تلقین کرده ام که نه این درد دندان عقل نیست،

نه این درد ندارد،

نه اصلا هیچی نشده،

دندان هایت که سالم است پس پوسیدگی هم نیست،

و این چرت  پرت ها،

که الآن واقعا خودم هم نمی توانم تشخیص بدهم درد دارم یا ندارم.


به هر حال؛

سه چهارم عاقل،

مبارکم باد.


بیا خیلی ساده قبولش کنیم و برویم ژلوفن بخوریم، ها؟

بیا گاهی دردمان را صادقانه بغل بزنیم و در گوشش بگوییم: "اکی، قبول. تو وجود داری!!!"


# قطعه ی ادبی، نامه ای به دندان عقل سه چهارمم:


"مروارید کوچک،

به دهان من خوش آمدی!

اینجا همان جایی ست که گه های خیلی اضافه از طریق آن تناول می کنم،

و حرف های گنده و گشاد تر از آن می زنم.

البته تو لال بودن را هم درک می کنی.


تو دروغ هایم را خواهی شنید.

قهقهه هایم را خواهی فهمید.

هق هق هایم را به تماشا خواهی نشست.


تو به زودی می فهمی که من سوت شفری بلد نیستم، ولی سوت لب غنچه ای چرا.


تو ریا کاری هایم را خواهی دید و جیک نخواهی زد.

تو دوستت دارم های بی مصرفی را می بینی که هر روز تا ته گلو بالا می آیند ولی ماشه یا نیروی محرکه ندارند.


تو بغض هایم را بغل می کنی.

تو بر سر فریاد های فرو خورده ام دست نوازش خواهی کشید.

تو بر روی هیس هایی که به خودم می گویم، پتوی آبی کله غازی خواهی انداخت.


تو من بعد، از نمای نزدیک شاهد زر زر های مفت و بی اساس و غبغب پراکنی های مداومم خواهی بود عزیز دل.


با آن خو بگیر، 

تا زمانی که یا آن دکتر های ترسناک با سیخ و چماق بیایند سراغت،

یا اینکه با هم می رویم توی کفن و  قبر این ها دیگر عزیزم."

هشدار! خاصیت الاستیسیته ی این آدامس رو به اتمام است

خسته ام از بین جناحی بودن.


Im fuckin xasteh,

Shadidan xasteh,

Of being switzerland.


حس می کنم یه تیکه آدمسم،

هرکس می گیره از یه ور می کشه.



حس می کنم تو این سن، واقعا دیگه کشش یه سری بچه بازیا رو ندارم. پیر شدم من دیگه بابا. 

آدم چه انتظاری داشته باشه وقتی حتی تو بچگی مامان بابا ها از بچه هاشون می پرسند" باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو؟"

جامعه هم اجتماع همین خانواده هاست دیگه.

با وجودی که از لحاظ تئوری و روی کاغد کاملا اکی هست، ولی جامعه هیچ وقت عدد صفر محور رو بر نمی تابه. و تو یا می ری توی مثبت ها، یا توی منفی ها... یا طرف راست رو انتخاب می کنی یا چپ رو... در غیر این صورت، بابای بابای بابای بابای بابات، قراره که در بیاد به عنوان یک تکه آدامس سوییسی.



رویای سکنجبین _۲

Ep two:


"هموگلوبین گلوکوزیله"


- عبضی خانومه یک گاااالن ازم خون گرفت.

- عی بابا چرا فحش می دی حالا؟

- می دونی من الآن چقدر اکسیژن می تونستم جا به جا کنم با اون خون هام؟ 



اندر باب شهرت ۲

امروز اومدند باهام مصاحبه کنند،

- افتخااااار نداااااادم.

هاه.

یک راهروی تمام، خبرنگار دنبال سر من راه آمد و التماسم کرد.

خیلی هاه تر.



قابل تامّل:


- مصاحبه تون چه جوریاست؟

- چند تا کلمه می گم اولین چیزی که به ذهنتون اومد رو می گید.

- یعنی چی؟

- مثلا من می گم "ایران"، شما می گید "غرور".


× وااااااااو. غرور! بچه ها، غرووووووووور!

قووور قووور.


جامی پراکنی

 این تکه شعر رو من واقعا درکش کردم. :دی 

چون یکم گیرایی کلامی م پایینه، اینقدر خوشحال می شم وقتی خودم برای اول بار به تنهایی امورات رو درک می کنم و لازم نیست از کسی چیزی بپرسم. 

بعد نکته ش اینه که وقتی یه چیزی از فیلتر من یکی رد شد و فهمیدمش،

بقیه می تونن راحت باشن و با خیال راحت پردازشش کنند، چون هر چیزی که هست، به هر حال از صعب العبور ترین فیلتر ممکن رد شده و طرف جیک نگفته.

برای همین،  این شعر مفهومی تقدیم به شما. با خیال راحت بخونید. :دی

---------------------------------

گفتمش یارِ تو ای فرزانه،

با تو همواره بود هم خانه،


سازگار تو بود در همه کار،

بر مرادِ تو بود کارگزار،


لاغر و زرد شده بهر چه یی؟

سر به سر درد شده، بهر چه یی؟


گفت رو رو! که عجب بی خبری

به کزین گونه سخن درگذری.


محنتِ قُرب ز بُعد افزون است

جگر از هیبتِ قُربم خون است


هست در قُرب همه بیم زوال

نیست در بُعد جز امّید وصال!


آتشِ بیم، دل و جان سوزد،

شمعِ امید، روان افروزد.....



چگونه در زمستان استفراغم به درب و دیوار و قفسه های کتاب فروشی پاچید

کتابی بود در کتاب فروشی،

رویش نوشته شده بود:


"ادامه ی شازده کوچولو،

دارای تاییدیه ی رسمی از بنیاد آنتوان دو سنت اگزوپری."


هم زمان که محتویات معده ام فواره می زد به بیرون و می پاچید روی کتاب ها،

ساده گفتم "چه طور دلت آمد، آشغال عوضی؟"

و مثل آپچاک (هیولای استفراغی بن تن)، کل قفسه را با استفراغ اسیدی ام حل نمودم که گوارای وجودشان باد. بدین شکل:





اصلا نمی دانم نویسنده اش که بود حتی. 

خواندم اسمش را ولی به قدری مشغول عق زدن بودم که در خاطرم ثبت نشد.

شما هم هیس باشید.

این پست را درد دل در نظر بگیرید و وانمود کنید بعد خواندنش، فراموشی گرفته اید.

هر نسخه ای از این کتاب گیرتان آمد به سیخ بکشید و رویش استفراغ کنید و سپس آتش بزنید، خاکسترهایش را بریزید داخل دبه ی ترشی، درب دبه را سه دور بچرخانید، دبه را ببرید بیاندازید داخل سطل آشغال، سطل آشغال را هم بدهید نهنگ آبی بخورد.

شتر ها را هم به خانه بفرستید.

می دانید اگر یک درصد کارش بگیرد،

اگر یک درصد بیشتر ازش حرف بزنیم،

می شود یک کوفتی مثل ملت عشق. 


و از آن به بعد دست هر اورانگوتانی باید کتاب با جلد صورتی نه ببخشید با تصویر شازده کوچولو ببینم.

طاقت همچین شوخی مضحکی را دیگر با شازده کوچولو ندارم.

یک شازده کوچولو را برای مردم بگذارید بماند. مولانا را بهتان بخشیدیم.

من یکی که دق می کنم. شما را نمی دانم.


پ.ن. این پستم رو هم زور زدم تا یادم اومد. چه زندگی ای شده. باید قلم خودکار ببرم رو دستم مثل خل مشنگ ها وسط خیابون نکته برداری کنم از پست هایی که باید نوشته بشن بر روی وبلاگ؟ خدایش بیامرزد.


پ.ن بعدی. عکسش را بگذارم؟ به شرطی که فقط رویش عق بزنید و دور همی تف کنیم. تا کجا پایه اید؟ تا چند؟ بازوی پولادین؟ سرپنجه ی ایمان؟


پ.ن نهایی. می دانی یک جاهایی اصلا معنا نمی دهد برگردی به کسی بگویی تعصبی نباش و کتاب را بخوان اول، بعد نظر بده. کجا؟ دقیقا همین جا. چون اصلا ادامه دادن شازده کوچولو خودش گناه کبیره است فی نفسه، حالا من بگیرم بخوانم که چه. چه حرف ها.


پ.ن پسا نهایی. مال ۲۰۰۸ است. اتفاقا خیلی هم خوشحالم که این همه سال نمی دانستم وجود خارجی دارد یک چُنین کوفتی. منتها ترجمه اش اولین یا دومین چاپ است. سال ۹۷. امیدوارم که ... خودتان می دانید. مستقیم برای شکست کسی آرزو نمی کنم. امیدوارم که غیر مستقیم... امیدوارم که گل بگیرند درب آن انتشارات کاف دار را. این آخری ناخودآگاه دارد بر آورده می شود البته. همان غیر مستقیمی که گفتم. نقل قول می کنم ک"کاغذ به طرز وحشتناکی گران شده. انتشارات ها گویی دارند ورشکست می شوند. بروید چند سایت انتشارات را چک کنید. کتاب ها تخفیف قلبمه خورده اند."

انقلاب سگ ها

آخ بالاخره یادم اومد.

چه ذهن وراجی. 


می خواستم براتون بنویسم که بدونید،

صاحبان سگ قراره شورش کنند.

اینو امروز فهمیدم. 

خیلی مردم رو می تونم دوست داشته باشم وقتی سرپیچی می کنند از قانون.

هر نوع قانون شکنی ای جذابیت های مخصوص خودش رو داره.

یعنی شما از بچگی هم آدمیزاد رو نگاه کنی، منتظره ببینه بهش می گن چی کار نکن، اصل بره همون کار رو انجام بده.

تو بزرگسالی هم تفاوت نمی کنه، منتها چون سود و زیان ها جدی تر می شه تو دنیای آدم بزرگ ها، اکثرا خودشون رو کنترل می کنند.

و من می تونم تا ابد الدهر عاشق معدود افرادی باشم که خودشون رو کنترل نمی کنند.

حس رهایی محض می ده به آدم.


یکم همه شون استرسی بودن،

ولی بازم سگ ها رو آورده بودند تو خیابون.

و گله ای حرکت می کردند.


یک گله سگ در ابعاد، رنگ ها و شکل های مختلف،

یک گله قلاده،

یک گله صاحب سگ.  :))))


انگار که فقط منتظر بودند علامتی داده بشه،

و برگردند به سگ ها بگن :"یک. دو. سه. حملهههههه!"


و من نگاهشون کردم،

و تا ذره ی آخر جیگرم حال اومد.

سوراخ کننده، خورنده، سوزش آور و قابل انفجار

توی کتاب فروشی.

یک سری آهنگ بود.

پشت بلند گو پخش می شد.

و به حدی مال بچگی ها بود،

که جرئت نمی کنم سرچش بدم.


حس می کنم.......

کمپلت مال یک دنیای دیگری بود.


یکی از "زندگی" های دیگه م...................


می دونی فازی که داشتم،

این بود که دو شقه از من بود.

شقه ی اول ابدا  " دلش نمی خواست یادش بیاد."

شقه ی دوم شدیدا "...."

خودم هم درست نمی دونم شقه ی دوم چی بود.

فقط اینو می دونم که شقه ی دوم،

حالش خراب بود.


پس شقه ی اول رو ارج نهادم،

به اندازه ی ده ثانیه ویس گرفتم از آهنگ تا داشته باشمش واسه روزی که می خوام شقه ی اول رو به مثابه گوسفندی که سرش زیر چاقوئه، خلاص کنم،

گوش هام رو گرفتم،

- در حالی که مغزم داشت سوراخ می شد و می ریخت کف دستام و آرومش می کردم که الآن می ریم بیرون، الآن می ریم بیرون-

از کتاب فروشی با سرعت زدم بیرون،

و با خودم گفتم: "آره کیلگ، منم واقعا دلم نمی خواد یادم بیاد. خوبی؟یادت نیومد که؟"

و به خودم جواب دادم :"نه خدا رو شکر. یادم نیومد! :دی"


حس می کنم یادش اومدن گاهی خیلی درد داره. 

و اینا هم که واقعا نمی دونم آهنگ چی بود که کلا انگار از زیر خروار ها خاک کشیده باشندش بیرون.


پ.ن. آهنگ تیتراژ سریال بود یحتمل. من بچه بودم خیلی فاز خوانندگی و این ها داشتم، تمام تیتراژ اول و پایان سریال های اون دوران هم واسه خودم کاور می کردم در عالم کودکانه. چند تا صداهامم یحتمل روی نوار کاست دارم. :))))

یه احتمال دیگه هم که می دم اینه که آهنگ یک تا سه سالگی بوده. یعنی ما در درس ها خوندیم حافظه ی یک تا سه سالگی تقریبا به طور کامل دیلیت می شه. ولی حس می کنم یک سری آهنگ موهوم از اون دوران خاطرم هست.


گاهی یک سری اتفاقات که می افته، واقعا نمی تونم دست رد به افسانه ها و باور ها درباره ی زندگی های چند گانه، دنیاهای موازی، یا تناسخ یا هر چی بزنم.


پ.ن بعدی. جامی. علاقه شدیدی داره که به "ج" بگه "ژ". می دونستی؟ :دییییی


ولی چه ترسناک ها.

آهنگ های اون یکی زندگی م........................

چه عزیزی که نکردی با من!

چند تا تون این شعر خارکش پیر رو  شنیدید؟

ما در کتاب دوم راهنمایی داشتیم.

حالا ایزوفاگوس شده هم سن اون دوران من حتی یک سال بزرگ تر، و هنوز که هنوزه، تسلط من به طرز فک اندازنده ای بیشتره. هاه.

شعر رو هیچ یادم نرفته و فقط بعضی بیت ها رو نیاز دارم کلمه ی اول رو بهم بگن. بسیار خوشحالم که یادم نرفته.


خودش هنگ کرده اعصابش خورد شده، بهم می گه قبول نیست، شما تو مدرسه تون مجبور بودید حفظ کنید معلم هاتون خوب بوده، گفتم نه بابا من خودم حفظ می شدم شعر ها رو، معلم ادبیاتمون هم تو لیوان چایی ش غرق بود و تمام اون سال سرما خورده بود.

باید می رفتم ادبیات. حتی به نظرم باید یه جوری الآن ورود کنم به حیطه ی ادبیات.

واقعا شعر کلاسیک که می خونم خل خوبی می شم.


این شعر خارکش پیر... عشق من بود. دیوونه ی جوابای تو دهن زننده ی اون خارکشه بودم. دیوونه ی جوانی اون نوجوان به جوانی مغرور بودم حتی.

حالا ما داریم به این احساسات شاعرانه مون فکر می کنیم، این وسط رسیدن به اونجاش و چنین مکالمه ای:


 - بخون ایزوفاگوس: چه عزیزی! که نکردی با من!

- بله مادر. چه عزیزی! که نکردی با من!


هی هرچی بهشون می گم بچه ها یکم مودب باشید،

بیت رو درست بخونید. زشته، عیبه. نمی فهمند.


باز بر می گردن بلنننند بلنننند تو خونه می گن "چه عزیزی! که نکردی با من!" :))))))

و خودشون هم که درک ادبیاتی در حد منفی، فقط منم که می فهمم دارند واقعا چی می گن. 


آره خب، خیلی خیلی عزیزی که نکردی با من.. راست می گن اینا.

از اولشم باید این طور می خوندیم. معلم ادبیاتمون چرت می گفت. بی خود خودشو پاره کرد سر کلاس اون روزی که اینو درس داد. مدل درستش همین بوده احتمالا.


می دونم دیگه کاملا خل شدم تو این شلوغی، ولی شدیدا تصمیم گرفتم جامی بخونم. جامی. خوبه. خیلی خوبه. :))))


.:. زنده در بحر شهود آسودند،

غرقه بودند در آن تا بودند. .:.


تست های روانی

از یک ساعت پیش،

مادر ما یک کانال تست های روان شناسانه پیدا کرده،

و از من هم می پرسه.

که مثلا اول چه شکلی رو می بینی؟

به نظرت تصویر چی داره می گه؟

به نظرت کی قاتله؟

به نظرت کی اول می میره؟

و از این اراجیف.


بعد کف کرده از جوابای من،

هی هر بار بر می گرده می گه قبول نیست بابا تو همیشه سرت تو اینترنته، همه رو از قبل دیدی!

و من اینجوری ام که نه جان خودم، چرا خیلی ساده قبول نمی کنید من خیلی خیلی باهوش و تیز هستم.

باور نمی کنه که.

هی بهم می گه ای کَلَک!

دیگه اعصابم خورد شده اینقدر که باور نمی کنه.

یک سری هاش تکراری هست خب، و اون ها رو از قبل بهش می گم که آره مثلا ببین اینو یادمه تکراری بود.

ولی بقیه رو باور نمی کنه که برای بار اول می تونم این قدر سریع جواب بدهم.


این تست های روان شناسی از همون نوجوونی، توی پاورقی روزنامه ها هم داستان بود.

اکثرا این مدلیه تو باید بگی اول چه شکلی رو می بینی. یک جور بررسی ضمیر ناخودآگاهه گویا...

و من از همون اولین تست هم این مشکل رو داشتم که زارت همه ی شکل ها رو با هم می دیدم.

اون قدر سریع می دیدم که خودم هم نمی فهمیدم اول کدوم ها رو دیدم وهیچ وقت نمی تونستم از جواب تست لذت ببرم.

اول اسب یا دختر؟

اول پیر زن یا زن جوان؟

اول خرگوش یا اردک؟

با خودم هم نمی تونم کنار بیام.


و خب چون هیچ وقت خودم هم موفق نشدم بفهمم کدوم رو اول می بینم، این رو نسبت دادم به هوش خیلی سرشارم. :)))



یک مدل دیگه هم هست که یک موقعیت می دهند بهت، یا چند تا گزینه کلا. باید بین اون ها انتخاب کنی.

این مدلی ها رو هم من اکثرا  موفق می شم باحال ترین جواب رو بدم. جواب جانی ها. روانی ها. خل ها. خطرناک ها.

یعنی مثلا شاید واقعا انتخابم یک چیز دیگه باشه ها،

ولی می تونم به آزمون گر گزینه ای رو جواب بدم که شدیدا حال کنه باهام.


مشکل تقریبا اینه که.. خیلی موفق هستم در امر پیش بینی کردن تست ها.

 و یک ضمیر مسخره ی ناخودآگاهی دارم که هرچی هم بیلش بزنی حاضر نیست خودشو آشکار کنه.

مثل فشنگ می تونم بفهمم هدف از طراحی چنین سوالی چی می تونه باشه. به سرعت همون گزینه ی باحال رو انتخاب کنم.

این مانع از این می شه که بتونم خودم باشم.

یعنی حتی با خودم نمی تونم خودم باشم! (خیلی چرت شد این جمله؟ :-")



مغزم دو تیکه می شه. یه ورش می گه چرت نگو، تو انتخابت این نیست.

اون ورش می گه چرا اتفاقا همینه وگرنه از کجا فهمیدم گزینه ی باحال مخصوص روانی ها اینه.



آره خلاصه دیگه. کنار بیایند. من باهوشم. خیلی باهوشم. من مایکل اسکافیلدم.

کف کرده، تازه فهمیده عجب بچه ی کول و شاخی داره.

بهم می گه "پدر سوخته می زنه تو خال!"

ایشالا تا فردا صبح یک مورد روانی ای چیزی از توی ما می کشه بیرون.

کمر سامسا را چه کسی شکست؟

درب حمام رو باز کردم، گفت "خرچ"

درب رو بستم، باز گفت "خرررچ"

غیژ حاصل از کمبود روغن نه ها، خررررچ.

رفتم دقیق چک کنم. پشت لولا وایستادم تاببینم این صدای بدیع حاصل چه چیزی می تواند باشد.

برای بار سوم، درب رو باز کردم،

"خررررچ" سوم رو که شنیدم، یک موجود سیاه رنگ از لای لولا حرکت کرد و اومد بیرون.

بله. خودش بود. او سوسک بود.

و بخوام بگم، موهای تنم تقریبا به اندازه ی اون باری که پاهام رفت روی پای گربه، سیخ شد.

حس می کردم کمر گره گوار سامسا رو زدم شیکوندم با باز و بسته کردن متوالی درب.

کدام سوسک احمقی می ره لای لولای درب؟

این قطعا خودش بود.

گره گوار سامسا بود.

و من زدم قطع نخاعش کردم. 

چون سه بار گفت خرچ.

قبلا دبیرستان بودم، یک بار چون عینک نداشتم پاهام روی سوسک رفته بود. از حس چندشناک حاصل از لگد کردن محتویات شکمش که بگذریم که البته فکر کنم همه دارندش، ناراحت نشدم اون بار. چون هنوز گره گوار سامسا رو نمی شناختم.

ولی امروز ناراحت شدم.


بعدا باید یک پست ویژه حول محور :"من ترسو نیستم، ولی سوسک ها را هم نمی کشم" بذارم. چون خیلی عمیقه برام موضوعش، نمی تونم الآن همین جور تایپ کنم و بره.

ولی آره دیگه، هی هرچی بیشتر فکرش رو می کنم ناراحت تر می شم. شما که خرچ رو نشنیدید، من شنیدم! ایشالا که اسکلت کیتینی مقاومی داشته رفیقمون.

خوبه زنده موند و رفت. وگرنه که الآن خدمتتان عزاداری داشتیم در وبلاگ.


پ.ن. یک کتابی هست: "سالار مگس ها/ lord of the flies" دلم می خواد اگر ترجمه شده، گیرم بیاد و بخونمش. قطعا از کتاب هایی ه که اسمش مهم ترین معیار خوانشش هست برام. 

هورا چک کردم، ترجمه شده.


پ.ن بعدی. من فکر می کردم واقعا جوکه، تا وقتی که امروز واقعا کلیدم رو از توی یخچال پیدا کردم. دیگه جوک نیست. 

با این اوصاف هنوز امید دارم اون یکی هم پیدا بشه. کاش تو خانه باشه فقط. خواهش می کنم. تو خانه باش فقط. جان من. مرگ من.


اندر باب شهرت

من مشهورم.

این رو دی روز می خواستم بذارم ولی فرصت نشد. (تاریخ را دست کاری کردیم.)

اونا رو می بینی اون گوشه؟

طرفدارامن..


فکر می کردم این همه زوری که می زنم برای گم نام موندن تا حدی اثر بخش باشه. 

ولی بازم مشهورم. آخ. 

مجازا نه ها، واقعا!

مقاله هایی که باید بدهم

وقتی اچ ایندکسم به حد کافی بالا رفت و چند تا مقاله م تو نیچر و ال زه ویر چاپ خورد،

دو تا مقاله ی زیر رو می نویسم و ریفر می شه همه جا و همه مون رو راحت می کنم.


۱) تاثیر مفید موسیقی شیش و هشتی با صدای چهار انحراف معیار بالاتر از حد نرمال در بهبود تمرکز و عکس العمل های رانندگان و جلوگیری از تصادفات

۲) تاثیر مفید  سرعت بالا هنگام رانندگی، در شادابی مغز و جلوگیری از  پیری، آلزایمر و تصادفات


سوالم اینه که چرا تو این دنیا نمی شه مثل نید فور اسپید رانندگی کرد. 

تازه الآن می خواستم یک فیلم ببینم، اما واتسون و کارن گیلان با هم توش بازی می کنند! ولی خبر مرگشون، ده دقیقه پخش می کنه، چهل و پنج دقیقه می ره روی تبلیغات. و دیگه حوصله ندارم. حتی واسه دیدن این دو تا که ارادت دارم بهشون.


Acute suture

بنده هم اکنون دارم بخش چهار بیمارستان تخت ۱۶ رو به آی سی یو تخت ۷، بخیه می زنم. بلای که بودم من.

جان خودم یادگاری می شه این بیگاری ها و تف مالی ها.


برگشتم بهش می گم عه اسمش مشهده. 

می گه دیگه پس واقعا یا خود خود امام رضا. :)))


شایدم مهشیده. چه م دانم.


پ.ن. گور باباش، نمی تونم دیگه. 

از چشم هام داره اشک می آد از خستگی. هشت ساعته درگیرشم. ادامه ی سوچور در حداقل سه ساعت دیگه.

مغزم که دو ساعت آخر رو خود مختار گذاشته رو اتوپایلوت. "باربری" رو می خونم "باربی". و از همین فهمیدم که وقت شات داونه. فورا.

فقط اومدم اینجا اعلام گور باباش کنم که بتونم راحت بخوابم.

خیلی خسته ام.

حس می کنم تا آخر دنیا می تونم بخوابم.

تا خود آخر دنیا..