" کاشه را فرو دادم، رفتم در رخت خواب خوابیدم، همچین خوابیدم که شاید دیگر بیدار نشوم! این فکر هر آدم عاقلی را دیوانه می کند، نه هیچ حس نکردم، زهر کشنده به من کارگر نشد! حالا هم زنده هستم، زهر هم آنجا در کیفم افتاده.
من روئین تن شده ام، روئین تن که در افسانه ها نوشته اند. زهر به من کارگر نشد، تریاک خوردم فایده نکرد.
چه سمج! چه ترسناک! نه این یک قوه ی ما فوق بشر بود...
آری من روئین تن شده ام، هیچ زهری دیگر به من کارگر نمی شود...
آیا دست من زهر را نوشدارو می کند؟
لابد اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها می میرد..."