Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پیک تو پیک

   یه استاد بیوشیمی داشتیم ترم دوم، یه روز برای چونه زدن سر نمره ی دوستم سای رفتیم پیشش. نمره رو نداد تهش و سای مجبور شد تابستونش رو به خاطر سه واحد بیوی ناقابل به فنا بده امسال. ولی کلییییی حرف زد واسمون. شاید به اندازه ی چهل و پنج دقیقه سخن رانی و خاطره تعریف کردن... حالا هرچی که جلو تر می رم در هر برهه ای از زندگیم یکی از خاطراتش  یا نصیحت هاش می آد جلو چشمم. انگار که تو همون چهل و پنج دقیقه سرنوشتمون رو ام پی تری کرده باشه بده دستمون. :|


   یکی از حرفاش این بود که ترم سه، ترم پیک دوران علوم پایه حساب می شه. می گفت له می شید قشنگ اینقدر بهتون فشار خواهد اومد. واحدا رو می شمرد و می گفت چهارواحد فیزیو و دو واحد جنین و سه واحد آنای سر و گردن با هم به اندازه ی کافی وحشت ناک هستن چه برسه به اینکه با ژنتیک و بهداشت و تغذیه و مخلفات دیگه قاطیش کنی. خوب می دونی کیلگ... دلم می خواست الآن می دیدمش و بهش می گفتم: "استاد شما به اون می گفتین پیک؟ اگه اون واحدا پیک بود، واحدای من الآن پیک به توان پیکه! دارم جر می خورم قشنگ."


   می دونی به همین راحتی ها نیست که یه پولی بکنی تو حلقوم دانشگاه و انتقال بگیری و بعدش به زندگی ت برسی، باید له بشی قشنگ که دانشگا ولت کنه. اسمش اینه که تو میهمانی... ولی از هر میزبانی بیشتر بد بختی می کشی. 

   جا به جایی بین دانشگاه ها خیلی ریسک داره. ریسکش با گند خوردن به تمام سال های خوش زندگیته. تو نه تنها میهمانی، بلکه باید در آن واحد تو چند تا کلاس حضور داشته باشی (مثلا مثل هرماینی یه زمان برگردونی چیزی می خوای قطعا واسه شرکت کامل تو کلاسات)، باید حجم خیلی گنده ای از پذیرفته نشدن توسط بقیه رو تحمل کنی، باید دل تنگی دانشگاه قبلی ت رو تو خودت بریزی و جیک نزنی، باید همه ش از اینور به اونور بدوی، باید نگران تموم نشدن به موقع واحدات واسه علوم پایه باشی، باید دنبال تطبیق واحد از این اتاق به اون اتاق دنبال این و اون بگردی، باید کلیییییی درس کسل کشنده ی تکراری رو دوباره بخونی چون تطبیقش نمی دن، باید برای پاس شدن بالای دوازده بیاری در حالی که همه بالای ده قبولند، باید الف بشی، باید کلییییی خر بزنی، حتی باید نماینده بشی و با سه تا ورودی مختلف برنامه ی امتحانی ت رو جور کنی، تازه باید احتمال برگشتن خودت رو هر لحظه در نظر داشته باشی، باید به کلی آدم توضیح بدی که چی شد و چرا اینجایی و هزار تا بدبختی دیگه. بعد همه ی اینا جدا، پیکی هم که استاد می فرمودن جدا.

   باورم نمی شه خودم یه تنه زدم برنامه ی ترم سه ای ها رو پوکوندم چون امتحان فاینال شش واحدم افتاده بود توی یه روز!چقد فک زدم با نماینده شون! فرض کن من، کیلگ، فک زدم! :| تهش یه برنامه واسشون طرح کردم هلو، نماینده شونم اینقدر هیجان زده بود که هی ازم تشکّر می کرد.:|

   و بعدش چی شد؟ نماینده ی مودی ترم پنج دلش خواست دوباره همه ی برنامه ها رو تغییر بده و هر چی ما ریسیده بودیم دوباره پنبه شد و همه ش دوباره افتاد رو ترم سه! اونقدرم هاره که اصن نمی شه رفت نزدیکش. :| انگار می خواد یه تنه نحوه ی کشف اکسیر زندگی رو رو نمایی کنه تو این یک ماه. حاجی خوبه همه  می دونن هیشکی علوم پایه رو نمی افته تو اینجوری واسمون کلاس می ذاری! همچین به من می گه تو حق نظر نداری چون میهمانی انگاری که از نژاد گودزیلا یا دایناسوری چیزی هستم! :|

بمیر. خسّه ام از دست اون مغز کوچولوی درک ناپذیرت که فقط بلده چرت ببافه به هم. اه.


   نمی دونم اینگار فقط من اینجوری ام. از زمانی که بچّه بودم هی سر هر قضیه ای هرچی می شد سال بالایی ها رو می دیدم فکر می کردم چه شرایط وحشت ناکی می تونن داشته باشن. مثلا فرض کن تو راهنمایی وقتی سرویس داشتیم،دوم دبیرستانی مون همچین به ما زور می گفت که "آرررره. همه تون بمیرید چون من دوم دبیرستانی ام و درسام وحشت ناکن و جیکتون در نیاد و هرچی من بگم می شه تو این سرویس راهنمایی های به درد نخور!" ما هم نه نمی آوردیم تو حرفش. می گفتیم لابد راست می گه دیگه. از حقوق عادی مون می گذشتیم که مثلا به دوم دبیرستانی مون بیشتر از این فشار نیاد.... آقا رفتیم دوم دبیرستان با شب امتحانی درس خوندن و المپیادی بودن و خوارزمی رفتن و پروژه برداشتن و هزار تا مخلفات دیگه به سادگی (تاکید می کنم به سادگی و کاملا مفتکی) شاگرد اوّل شدیم. بعد اومدیم یکم کلاس بذاریم واسه هم سرویسی هامون که "آره من دیگه دوم دبیرستانی ام می تونم زور بگم!!!" گرفتن یه پیش دانشگاهی رو انداختن تو سرویسمون. هیچی. به معنای واقعی کلمه هم ما رو سرویس کرد هم خودش رو اون سال. اصن سر هر قضیه ای شروع که می کرد بگه :"کنکووووووو..." ما لال می شدیم و دوباره بهش جاده خاکی می دادیم و می گفتیم: " بابا ولش کن بدبخته کنکور داره یارو..." گذشت. آقا ما رفتیم پیش. واقعا هیچ چی نداشت. واقعا هار نشدیم مثل بقیه. الکی زور نگفتیم به این و اون به خاطر اینکه کنکور داریم.آروم بودیم. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد چون واقعا کنکور چیز خاصی نبود. حال گندمون هم به زور نچپوندیم زیر بغل بقیه. تو سرویسمون هم کلی با سال پایینی هامون خوش می گذروندیم تهشم نفر آخر پیاده می شدیم عین بچه ی عادم. :|


   اینم قضیه ش همونه. تو خوابگا که این استاژر اینترنا فکر می کنن کوه کندن و کلّا می خورنت تموم شی. :| الآنم که این یارو نماینده ترم پنجی ه می خواد آپولو هوا کنه با قبول شدن تو علوم پایه ای که همه چشم بسته قبول می شن توش. :| یکم خود خواه نباشین دیگه. اه.