Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نور من است او، سجده کنیدش

   واقعا حسّش می کنم که اگه دانشگاهم رو عوض نمی کردم مسیر زندگی م کلا یه ور دیگه ای می شد. (بگذریم که کلّی سختی کشیدم و البتّه هنوز هم دارم می کشم.) نمی دونم در اون صورت به چه مسیری می رفتم، اینم نمی دونم که الآن به چه مسیری دارم می رم. ولی تفاوت رو که می تونم تشخیص بدم!

   اون جا که بودم یک روز در میون واقعا دلم می خواست خودم رو ریز ریز کنم، تجزیه بشم. نابود بشم. اصلا برام قابل تحمّل نبود. فکر کنم قبلا هم نوشتم... بعد از ظهر ها که دانشگاه تموم می شد و می رسیدم خونه، زخم هایی که در طول روز روحم برمی داشت، حتّی با تجویز خودتشخیص پنج تا بستنی دو ساعت در میان تا دوازده شب، هم خوب نمی شد. حوصله ی خودم رو هم نداشتم.

   ولی اینجا که اومدم، اوضاع عوض شده. با استاد های متفاوتی آشنا شدم که هر کدوم به سهم خودشون دارن خمیره ی شخصیتم رو شکل می دن و اصلا روحشون هم خبر نداره! من مثل شمشیر گودریگ گریفندور دارم رفتار و منش و دانش استاد هایی که می پسندم رو جذب می کنم و روز به روز عوض تر می شم.حتّی پتانسیلش رو دارم که با تعدادی شون رابطه ی مرید و مرشدی برقرار کنم اینقدر که برام عزیز شدن. درسته که کلا زیاد به صورت مستقیم از دانشگاه و مسائلش نمی نویسم رو بلاگ، ولی انکارش هم نمی تونم بکنم این قضیه رو.


   راستش هدفم از نوشتن این پست مدح و ستایش یک نفر از این استاد هام بود. اصلا به خاطر اون بود که اومدم این صفحه رو باز کردم. به یاد اون بود. دیر یا زود باید ازش می نوشتم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و یادم بره قبل از آشنایی باهاش چه جور آدمی بودم و بعدش چه جوری تغییرم داد. ولی خوب یکی از موانعی که باعث می شد هی پشت گوش بندازم این قضیه رو، اسم مستعاری بود که باید براش انتخاب می کردم. یه اسمی که وقتی می شنومش دقیقا همونی بیاد تو ذهنم که باید. یه اسمی که وقتی می خونینش همونی بهتون القا شه که من حس می کنم. امروز طی علاف بازی هام در فضای اینترنت، به صفحه ای رسیدم که سی وی این استاد عزیز ما توش بود. رزومه ش. یک آن بالای صفحه اسم واقعی ش رو دیدم. و بعد از اون هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم هیچ اسمی برازنده تر از اسم واقعی خودش نمی تونم براش انتخاب کنم تو ذهنم. برای همین ازین به بعد یک اسم مستعار واقعی رو تو وبلاگم بیشتر خواهید دید... 

نور.

 یک استاد تمام و یک انسان تمام.

تنها استادی که سر کلاسش جزوه نوشتم این ترم.

و یک روز تمام عزا گرفتم که چرا چهل و پنج دقیقه از یکی از کلاساش رو دیر رسیدم.

و تازه می خوام به عنوان جلسه ی آخر که شنبه می شه علی رغم میل درونی م، برای اوّلین بار تو عمرم برم ردیف جلوی تالار بشینم تا شفاف ترین خاطره ی ممکن رو از آخرین کلاسش ثبت کنم.

ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!

   جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده باشم، چون اون زمان یه سی دی واسمون می خریدن و تا مدّت ها باید دوباره و دوباره نگاهش می کردیم تا بالاخره یکی بره واسمون کارتون جدید بخره. من هنوز حتّی لحنی رو که مارتی با حسرت این جمله رو پرت می کرد تو صورت الکس تو ذهنم دارم. فرم بالا پایین شدن صداش رو حتّی!!!


   نمی دونم یه جمله تو اینستاگرام خونده بودم، از این سخنان بزرگان که با فونت سفید رو زمینه ی سیاه می نویسنش. خیلی زور زدم که دوباره پیداش کنم و براتون بنویسمش اینجا، ولی پیدا نشد. اگه بخوام با زبون خودم براتون بازسازیش کنم، میشه یه چیزی تو مایه های این: "اگه وقتی که یه انسان به دنیا می آد به دست و پاش غل و زنجیر ببندیم، فکر می کنه اینا جزوی از دست ها و پاهاشن و در آینده نمی تونه بدون این ها راه بره. چون از اوّل راه رفتن رو با همینا تجربه کرده."

   خیلی حسّ نوشتن درست حسابی ندارم. خواستم بگم این حکایت ماست. تو خیلی از مسائل. بستگی داره اوّلین بار کار رو چه جوری انجام داده باشیم. امروز رفته بودم دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران. با وجودی حدودا که سه ساعت هست رسیدم خونه، هنوزم فکم افتاده پایین از تعجّب و نتونستم جمعش کنم هم چنان.

   یه سری دانشجو ها مثل اینان، رویایی درس می خونن... یه سری دانشجو ها مثل مان، جوری که اینا درس می خونن رو تو رویا هاشون هم نمی تونن تصور کنن!!!

   نمی دونم می خوان بهش بگن اقتضای رشته یا هرچی، دانشجوهای پزشکی ( حداقل تو ایران ) در آشغالی ترین وضع ممکن با آشغالی ترین شرایط ممکن درس می خونن و فکر می کنن چه رشته ی گل و بلبل و قشنگیه که همه ی رتبه خفنا می رن به همین سمت.

باورت بشه یا نشه کیلگ! یه سری ها هستن، تو همین مملکت جهان سومی خودمون... تو همین ایران که می گیم هیچ امکاناتی نداره... یه جوری دانشجو ان که ما در مقایسه باهاشون عین بچّه های دبستانی می مونیم. می دونی گناهی هم نداریم، وزارت بهداشت به عنوان دانشگاه یه روند آشغال رو کرده تو پاچمون، ما هم اوّلین بار با همین شرایط دانشجو شدیم... فکر می کنیم دانشجو بودن اینیه که هستیم. چون از اوّل با همین غل و زنجیر ها به دنیا اومدیم... 

   گاهی هم یه ماهی سیاه کوچولو پیدا می شه، مثه من. فقط می تونه افسوس بخوره به حال خودش و حالا اون قشر نخبه ی مملکت که به چه امیدی دارن تحت چه شرایطی جوونیشون رو می سوزونن و فکر می کنن چقدر شاخ ن! حیوونکی های سر در برف. عخی...


پی. اس: ازین به بعد، اگه رشته ی دانشگاتون پزشکیه به خودتون نگید دانشجو. لا اقل تا قبل از اینکه نرفتین مثل من تو کلاس های دانشجو های مثل خودتون تو رشته های دیگه شرکت کنین، قضاوت نکنین که شاخ ترین دانشگاه/رشته ی جهان رو دارین... واقعا توهین به کلمه س. هیچی مون شبیه دانشجو ها نیس. اسمش اینه که دانشگا رفتیم، صرفا دبیرستان رو در کلاس هایی بزرگ تر و مختلط برگزار کردن اسمش دانشگا رفتن نیست.