-
مدیر ساختمون ها وبلاگ نمی خونن؟
جمعه 14 مهر 1396 18:51
- برم حموم؟ - آخه سرده! سرما می خورم تا یک هفته نمی تونم برم دانشگاه. - پس نرم حموم؟ - آخه کپک زدم! من با این وضع فردا چه جوری برم دانشگا؟ (می بینی کیلگ در هر صورت من آدم دانشگا رفتن نیستم باید بمونم خونه فردا رو...) فرشته ی آب و هوا اصلا از عملکردت راضی نیستم. دو فرقون خاک تو کلّه ت. بهت گفتم بارونِ گرم می خوام...
-
پارتی اینگ
جمعه 14 مهر 1396 00:00
شب جمعه ما دو تا رو ول دادن تو خونه خودشون رفتن دیدار فامیل... :-" یَک وضعیه ها. به نظرم داره ک خوش می گذره. تلویزیون اون ور خونه روشن. کامپیوتر این ور خونه روشن. لپ تاپ در حال دانلود نمی دونم چی. ایکس باکس جلو دستمان روشن. ما هم مثل دو انگل ولو شده زیر دو پتو. قشنگ داریم خونه رو کن فیکون می کنیم آماده برای ورود...
-
ورود آقایان ممنوع...!...؟!...!!!
پنجشنبه 13 مهر 1396 22:12
نه واقعا می خوام بدونم شما ها سنسور تشخیص کروموزوم وای نصب کردید رو وبلاگاتون که اینو می کوبونید اون بالا تو عنوان تون یا که چی؟ :-"
-
فروشگاه
پنجشنبه 13 مهر 1396 15:41
می خوام فروشگاه اینترنتی راه بندازم. شاید برای بچّه های علوم پزشکی. :-" جدّی. تا همین حد بی خیال و بی کار و کلّه بوی قورمه سبزی دهنده. شاید حداقل این طوری مزه ی زهر ماری تو ذوق زننده ی زیر زبونم رو کم تر از این روز ها حس کنم. به نظرم این بچّه های نسل جوون خیلی مفت پول می دن بابت لوازم غیر ضروری. با خودم گفتم خب...
-
نه به فراموشی فولکور های قدیمی - ۱
چهارشنبه 12 مهر 1396 23:58
بارون می آد چَر چَر پشت خونه ی هاجر هاجر عروسی کرده دمب خروسی کرده. # به این امید که این بخش تازه تاسیس وبلاگم رو مثل قبلی ها به درک نازل نکنم. رها نشه و هم چنان حسّش باشه که پی ش رو بگیرم. و اینو بگم که صرفا چیزهایی رو می نویسم که خودمون می خوندیم. چیزی که خودم شنیدم. ورژن های دیگه ش رو، چه با کلمات متفاوت، چه حتّی...
-
آپساید داون
چهارشنبه 12 مهر 1396 17:01
موجودی بود: روتین و بسیار تکراری و تغییر نا پذیر. جدّی... واقعا تغییرات برام سخت بوده همیشه. در این حد که اگه فقط دنیای خودم بود، از یه مدل کتونی، صد و یک جفت می خریدم و تا صد و یک سالگی هر سال یک جفتش رو استفاده می کردم. درست مثل آقای مگوریوم. _شخصیت یه فیلمه، بچّه بودیم تلویزیون خودمون زیاد پخشش می کرد._ با خود...
-
خاموش باید گاه قبل از به سر آمدن فیتیله
چهارشنبه 12 مهر 1396 00:53
وبلاگم خیلی داره خالی می مونه؛ دوست ندارم. وقت دارم، خیلی هم... کرور کرور. مجال نوشتن نیست. ندارم. گم شده. راستش عمیق تر حتّی. خیلی عمیق تر. شاید، مجال زندگی کردن نیست؟ ندارم؟ گم شده...؟ می شه براتون شعر سهراب بنویسم که وبلاگم خالی نمونه؟ (من با چنگ و دندونم شده اینجا رو سر پا نگه می دارم خب؟ باید حداقل همین یه کار رو...
-
تاسورا عاشویا
شنبه 8 مهر 1396 01:46
فرای از هر نوع تفکّری، شما ها که می دونستین من یه جورایی عاشق این روزام دیگه؟ عاشق همه چیش. خب؟ از سر تا ته، بالا تا پایین، جلو به عقب، چپ تا راستش. هیجانم دقیقا اندازه ی هیجان توریست هاست مثل بار اوّلی که دارن با فرهنگمون آشنا می شن. تازه فرض کن این چیزایی که من تو این دوره می تونم لمس کنم، سوسول طوری شه. قدیما......
-
یک فضایی آشپزی بلد نبوده
جمعه 7 مهر 1396 20:55
- می گم این برنجه داره خش خش می کنه ها. خودم که نفهمیدم چرا اینجوری توصیف کردم صداشو، ولی اونی که باید می گرفت، گرفت. دستش رو گذاشت رو دهنی تلفنی که داشتن با هم پشت سر عروس چرت و پرت می گفتن، سوزنی سوزنی توک پا پرواز کرد به سمت آشپزخونه در حالی که با صدای میوت ایما اشاره ای بهم گفت: - هی وای من، چرا زود تر نگفتی کیلگ؟...
-
سفر آن است که خود ببوید
جمعه 7 مهر 1396 17:47
جدّی نمی شه ما ها دیگه نریم مسافرت، جاش همیشه مسافرت تشریف بیاره این ورا؟
-
خواهر شوهر
جمعه 7 مهر 1396 13:50
مامانم الآن داره پشت تلفن یَک خواهر شوهر بازی ای در می آره که نگو... هوووف. :{ چه قدر همه چی زشت تر می شه وقتی آدما ازدواج می کنن. به خدا که حال همه تون از دم خرابه.
-
شب هفتم ماه هفتم
جمعه 7 مهر 1396 01:35
و اگه یه روز آدم مشهوری بشم که بخوان فیلم زندگی م رو بسازن، یا زندگی نامه م رو بنویسن، این تاریخ، ششم مهر ماه نود و شیش... و امشب، شب هفتم مهر ماه نود و شیش... یه نقطه ی عطف کامل و بی عیب و نقص خواهد بود تو روند روایتی داستان زندگی من. این شب، قطعا سهم بزرگی از اون فیلم یا کتاب خواهد داشت. سهم خیلی خیلی بزرگ. برای شخص...
-
Gully
پنجشنبه 6 مهر 1396 16:31
یکی از بچّه ها اینو نوشته تو پروفایلش، حالا من که حس می کنم منظورش گیلانی یا یه همچین چیزی بوده، ولی روم هم نمی کنه برم بش بگم ببین اوّلین واژه ی پیشنهادی گوگل ترنسلیت برای این واژه ای که خودت رو توش تعریف کردی "گوساله" س. پ.ن: طی سرچ هایی که زدم فکر می کنم منظورش خیابونی یا یه همچین چیزی باشه. در معنای مثبت...
-
اندر احوال محرّم و مراسم بی مثالش
چهارشنبه 5 مهر 1396 23:58
فکر کنم از نظرش اینقدر بی منطق حرف زدم که برگشت دو سال پیر ترم کرد و بهم گفت خجالت بکش بیست و دو سالته! دکتر مملکتی!!! هنوز فکرت درگیر این چیزاست؟ والّا من نه بیست و دو سالمه، نه دکتر مملکتم. اکی،قبول. قرار بر این بود که بابا ها هیچ وقت در جریان بزرگ شدن بچّه هاشون نباشن و ندونن بچّه شون کلاس چندمه، ما هم کنار اومدیم...
-
اعترافگاه
چهارشنبه 5 مهر 1396 12:31
اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم. خیلی. حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟ و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم. جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو. و در اون لحظه فقط مامانم در...
-
شب بیرون کشیدن پتو های سال پیش از لای اشکافت
سهشنبه 4 مهر 1396 23:52
هوراااااا پتو کلّه غازیه رسید به من. واقعا انتظاری که از فرشته ی آب و هوا دارم اینه که یکم قدر سر قاشق چای خوری به دلم راه بیاد. " ضمن سلام و تهنیت فراوان بابت هنر ریزی های چند روز اخیرتان، احتراما به استحضار می رساند مگه من دل ندارم فرشته؟ هوای این روزا رو فیکس کن. بسّه دیگه. تافتی ژلی چیزی بزن بهش. همین الآن....
-
درجه ی غم
سهشنبه 4 مهر 1396 18:25
نمی دونم این فرضیه م تا چه حد درسته، ولی داشتم با خودم فکر می کردم... درجه ی غم آدم ها رو نوشتن شون تاثیر می ذاره. برای یه وبلاگ نویس... اوّلاش اینجور ی شروع می شه که بیش از حدّی که لازمه با غم هات تنهایی پس وبلاگ خودت رو تاسیس می کنی به یک امید. اینکه یه دستی ناشناسانه مثل فرشته ی نجات از بیرون بیاد و از تو گرداب غمی...
-
یلی بود؛ در خواب هاش
سهشنبه 4 مهر 1396 12:39
و من می خوام بهتون بگم که دیشب یه نفر تو خواب جلو چشام زد با تفنگ بابابزرگم رو کشت و بعد از اون من تمام مدّت توی دادگاه صدام رو انداخته بودم رو سرم که ثابت کنم که طرف قاتله و هیشکی بهم توجّه نمی کرد چون می گفتن مجنون شدی از فقدان پدربزرگت و می خواستن معرفی م کنن به یک روان پزشک. حتّی یک نفر هم برام دل نمی سوزوند....
-
نکنه واقعا خودش بود؟
دوشنبه 3 مهر 1396 13:10
می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید. فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.
-
The one n only clue to the moon n back
دوشنبه 3 مهر 1396 00:27
و همیشه راه حلّ م در رابطه با موضوعاتی که هیچ نتونستم هضمشون کنم ، خوابیدن بوده. بی حد و مرز، کش دار. و اینجوری که پیش می ره، بوی خوابیدن های زیادی به مشامم می رسه. هیچ وقت خدا مشکل خواب نداشتم تو زندگی م. گاهی با خودم فکر می کنم که بنده خدا شاید چون واقعا دغدغه هات در حد یه گلوله نخ کاموا برای بازی کردن بودن همیشه که...
-
یه وخ زش نباشه
یکشنبه 2 مهر 1396 01:10
که حتّی کلاس اوّلی ها و پیش دبستانی ها و بعضا ترمکی ها هم رهسپار باغ دانش شدن و من هنوز علی رغم تشکیل کلاس ها افتخار ندادم تشریف ببرم دانشگاه؟ به ریش مرلین که اگه می دونستم دانشگا آش و کاسه ش اینجوریه، اون وسط مسط ها یه دو سال جهشی می زدم زود تر برسم به این دوران. این حرکت بدون ترس کلاس استاد رو پیچوندن تو ایران...
-
فایرفاکس! تکرار غریبانه ی تب هایت چگونه گذشت؟
شنبه 1 مهر 1396 18:15
امروز دارم تب های مرورگرم رو می بندم. بالاخره! از اوّل سال تا حالا نبستمش و دیگه جا نداره. پنجاه تا تب رو تبلت خودم بازه. پنجاه تا رو مال ایزوفاگوس. بی نهایت تا رو لپ تاپ. و موبایل هم یه زمانی استفاده می کردم که فعلا بماند. تبلت رو باید ببندم تب هاش رو هر چه سریع تر. چون دیگه نمی تونم سرچ بزنم و به ماکسیمم حد خودش...
-
وو هووو دقّت بیشتر
شنبه 1 مهر 1396 14:21
راستی شما دقّت کرده بودین شنبه ای که یک مهر باشه، موسم تغییر فصل هم باشه، چه قدر رند و ایده آله؟ واسه همه چی. یعنی آره می دونم که به عنوان یه دانش آموز دوست داری یک مهر بخوره به سه شنبه که چهار شنبه تقّ و لق شه و همین تقّ و لقی بکشه به خود سه شنبه، و پنج شنبه و جمعه هم که تعطیل. چهار روز دیر تر مدرسه ها باز شه. شیرینش...
-
آور دوز به تاریخ اوّل مهری که خودم را تعطیل کردم
شنبه 1 مهر 1396 12:38
و من الآن در حالت آور دوز به سر می برم. تازه محمّد تقی بهار رو کشف کردم. امروز صبح. احساس حماقت محض می کنم که تا الآن شعر هاش رو نخونده بودم. حس می کنم خیلی ابله و بی دانش و از دنیا بی خبر و مصداق بارز یک کبک سر در برف بودم. نمی تونم از پای تبلت بلند شم حتّی. جادو شدم. زندگیم دو شقّه شد به سرعت. قبل از خوندن شعر های...
-
واکنش دفاعیه به جدّم
شنبه 1 مهر 1396 02:17
با بغض می گه: - آره فلان و بهمان و اینا. . . . - زود بود واسش. - بود؟ طرف زنده س !!! - از پا در می آد سریع. سرطان کبده. - خب هر کوفتی که می خواد باشه. چه فرقی داره. از همین الآن کردیش تو قبر؟ - کیلگ شانس درمان ش به راحتی یه چیزی مثل سرطان سینه نیست... کبد تو تک تک جزئیات بدن، خودشو دخالت می ده. می دونی دیگه. وقتی خودش...
-
گلچینی نادر
جمعه 31 شهریور 1396 16:28
حداقلّش اینه که به خاطر علاقه ی بی حد و مرز مامانم به آهنگاش، قبل از مرگش می شناختمش... در جریان بیماری ش بودم... همه ی آهنگ هاش رو تا جایی که دم دستم اومده، حداقل یه دور گوش دادم... از آهنگاش به عنوان کادوی روز مادر استفاده کردم حتّی. فکرکنم موندگار شدن هنرش تو زندگیم و خاطره هایی که با آهنگ هاش دارم، دین من یکی رو...
-
خندوانه تمام شد.
پنجشنبه 30 شهریور 1396 01:43
و ما حالا چیییییییی کار کنیییییییم؟ (با لحن همه ی مردمی که به نگار جواهریان این جمله رو گفته بودن...) غفوریان بهترین آرزوی ممکن رو کرد. خندوانه برنامه ای شه برای همه اعصار. بمونه برای مردم. حداقل بمونه تا زمانی که من زنده ام و بهش نیاز دارم. آره. من... به این برنامه ی کوفتی... نیاز دارم. چون خیلی ضعیفم... و دارم......
-
گم بکن در وسط فال، خود رنجورت را
چهارشنبه 29 شهریور 1396 16:38
فال روزانه اسفند امروز آغازگر دوره جدیدی برای شما خواهد بود. شما باید در این مدّت ایده هایی که این اواخر به سرتان زده اند را جمع بندی کرده و برای آنها برنامه های لازم را ریخته و سپس آنها را با دیگران به اشتراک بگذارید. اکنون بهترین و درست ترین زمان ممکن برای دست به کار شدن و عملی کردن این ایده هاست. امروز اصلا احساس...
-
این بار آخر پاییز می شمارمت راستی خوشگله
چهارشنبه 29 شهریور 1396 16:07
مرغه رو شُستم، سشوارش کردم، و طی این مراحل به اندازه ی یه مستند دو ساعته ازش عکس و فیلم گرفتم. از نظر تئوریک نباید این احساسم درست می شد؟ و هی تویی که نشستی ته دلم، هی با قاشق داری می کَنی... چی بهت بگم؟ به تو هم هیچی ندارم بگم حتّی. برو سر کارت. خدا قوّت. اطّلاعات عمومی: در سال دو بار پرهاش می ریزن و پر جدید در می...
-
چرا؟
سهشنبه 28 شهریور 1396 21:28
چرا؟