-
تسویه
سهشنبه 28 شهریور 1396 02:49
امروز در های جدیدی از ابواب معرفت به روم گشوده شد. تسویه حساب. من امروز با همچین فرآیندی آشنا شدم، اینقد باحاله که نگو. دل همه ی دانش جوهایی که فقط یه بار تجربه ش می کنن بسوزه. می ری دم همه ی اتاق ها می گی تق تق سلام اومدم برا تسویه، چشم بسته یه امضا می ندازن پای برگه ت می گن شیفت بده به اتاق بعدی. آقا خیلییییی هیجان...
-
فیف الف کیف
دوشنبه 27 شهریور 1396 02:15
یه نگاه به گندی که خورده... یه نگاه به دور و بر... تلاقی با مسیر نگاه داداش سیزده ساله... احساس گناه آنی. بی خیال، تصمیم اتّخاذ شد. - فاک. - هییییییییییی وااااااااای! پس تو تمام این مدّت می دونستی معنیش چیه و به من نمی گفتی کیلگ؟ - نه نمی دونستم ایزوفاگوس ولم کن اعصابم خورده. - ولی همین الآن گفتیش. فا... - معنی ش رو...
-
هعی روزگار
دوشنبه 27 شهریور 1396 00:16
این زندگی که نشد، ولی یکی از دنیا های موازی هست که توش من عین این آقای توی خندوانه، نی به لب گرفتم و غریزی دارم توی یه چمن زار خیلی سبز برای گوسفندام با نی، زار می زنم تنها تنها. هیشکی نیست. خودم و گلّه م هستیم فقط. هر وقتم دلم می گیره به تقلید از روون، می رم دستم رو حلقه می کنم دور پشمالوترین گوسپند گلّه م، کلّه م رو...
-
پهنای اروندت
یکشنبه 26 شهریور 1396 15:17
در حالی که دارم با آخرین تیکّه ی باقلوا غزل خداحافظی رو می خونم (جدّی دارم می نویسم خیلی اتّفاق تلخیه واسم. ) آهنگ رو تا ته زیاد کردم و دارم به تناقضات شخصیتیم فکر می کنم که چرا علی رغم اینکه واقعا و عمیقا هیچ دل خوشی از کشورم (حتّی می دونی این ضمیر مالکیت اوّل شخص رو به زور ته واژه ی کشور اضافه کردم.) ندارم و فقط دلم...
-
و من تا همین امروز فکر می کردم عاشق چشمای مامانش بوده...
پنجشنبه 23 شهریور 1396 02:30
مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم! چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد... و برای اینکه فاز عاشقانه ی شعر به حد اعلای خودش برسه، من این پست رو با تب احتمالا دو یا سه درجه بالاتر از دمای طبیعی بدن انسان دارم می نویسم که می کنه سی و نه یا چهل درجه حدودا. کولر خاموشه و در عوض دارم آتیش می گیرم. چشم هام قرمز و خمارن... و...
-
دانی و من - اپیزود دوم
چهارشنبه 22 شهریور 1396 13:58
یه شب باید ازون بالا بارون بیاد، بارون بیاد از اون جا که خورشید داره... ماه داره... از اون جا که ستاره هاش کنار هم چرخ می زنن... یه شب باید ازون بالا بارون بیاد، بارون بیاد از اون جا که رو پشت بوم... وقتی می خوام برم به خواب، خواب منو پر می کنه... یه شب باید بارون بیاد از اون بالا پاک بکنه غبارو از آسمونا رفیق کنه...
-
مامان بابا یعنی جدا این قدر بچّه اید؟
سهشنبه 21 شهریور 1396 23:53
هیچی... چند وقته رسیدم خونه نمی دونم جریان چیه. ولی در این حد اومده دستم که توی گروه تلگرامی دبیرستانشون، بین دو دسته آدم که عقاید مختلف دارن دعوا شده. اینا الآن با هم نشستن تحلیل می کنن که جواب دندون شکن بنویسن که فک گروه مقابل رو صاف کنن. طی یک ساعتی که من به خونه رسیدم از پای اون ماسماسک مسخره تکون نخوردن. شغل...
-
هی ژیگیلی ژیگیلی ژیگیلی ژیگیلی
دوشنبه 20 شهریور 1396 23:11
خدایا.... چه خبره؟ آخر الزّمان شده؟ به من بگو خداوندگار طاقتش رو دارم. مامانم داره امیر تتلو گوش می ده. پ.ن: و به خاطر صدای منحوس تتلو هم که شده من جیگیلی وارانه اخمامو باز کردم الآن. چون خیلی سرزده اومدن دم در خونه مون یه بسته باقلوا تقدیم کردن رفتن. باقلوا. باقلوا. باقلوا. از تک تک سلول های بدنم شادی داره تراوش می...
-
من از تبار ماهی گلی ها
دوشنبه 20 شهریور 1396 01:18
ما آدما وقتی یه گاف عظیم می دیم تو حافظه مون و یه چیزی رو یادمون نمی آد، با خودمون می گیم: "عجب ماهی قرمزی شدم." بی راه هم نمی گیم خب همچین. تو دانستنی ها خوندم حافظه ی ماهی گلی ها فقط هفت ثانیه س. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... هزار و چهار... هزار و پنج... هزار و شش... هزار و هفت... حافظه ماهی قرمزی...
-
انگار که کلاه گروه بندی باشم
یکشنبه 19 شهریور 1396 22:22
تو زندگی روزانه م هم یه وقتایی هست که چهره های خاصّی رو بین مردم شهر می بینم و به سختی... به سختی می تونم افکارم رو کنترل کنم. مدام با خودم این طوری ام که: "هی تو یارویی که اونجا واستادی! می دونستی از تو این قیافه ت یه اسلیترینی تمام عیار اصیل زاده در می اومد؟" بعدش هم بلافاصله با خودم آرزو می کنم ای کاش...
-
من ایمیل ندارم
یکشنبه 19 شهریور 1396 14:09
همین الآن، ایمیل شناسایی نشونده ساختم. :{ mnemailnadaram@protonmail.com بدون هیچ شماره تلفن، ایمیل ریکاوری، اسم و رسم، آدرس، جنسیت، ملیت، کشور، فیلترینگ و البتّه کاملا مجانی در حال حاضر. یک ناشناس کامل. متاسّفم که می خوام اینو بنویسم (اگه مادر یا پدرم بودن عصبی می شدن از شنیدن این جمله!!!) ولی حس خوبی داره بی هویت...
-
شب و شب و شب...
یکشنبه 19 شهریور 1396 03:00
واقعا اگه کل دنیا دست خودم بود چرخه ی زندگیم رو بر عکس می کردم. برای همیشه. شب ها به فعّالیت می پرداختم، جاش صبح ها می خوابیدم. البتّه به شرطی که چرخه ی زندگی بقیه ی مردم همینی که الآن هست بمونه. خیلی خوبه اصلا، خیلی. احتمالا من تو زندگی قبلی م ( با فرض اعتقاد به نظریه ی تناسخ) خوناشامی ، موش کوری چیزی بودم. هر کی...
-
بحث های تقریبا همیشگی
شنبه 18 شهریور 1396 17:29
# پرده ی اوّل: - بهت می گم برو حموم ایزوفاگوس. - نمی خوام. - گفتم برو، عرق کردی بوی گند گرفتی... - گفتم نمی رم. تق تق تق... - ای بابا کیلگ تو هنوز تو حمومی؟ بیا بیرون ایزوفاگوس باید بره. - گفتم منننننن نمی رم الآن حموم. - می بینی که نمی خواد بره. من همین الآن اومدم حموم. - کیلگ بهت می گم سریع بیا بیرون. به حرفاش گوش...
-
بوی گند ترکش های مهر که خورده تو شهریور
شنبه 18 شهریور 1396 00:44
می دونین همین الآن چی فهمیدم؟ هفته ی بعد دانشگاه ها باز می شه. آقا من که نمی رم. قرار نبود به این زودی بیست و پنجم شه. قرار نبود...! یعنی اصلا حتّی بهش فکر هم نکرده بودم که حداقل تا سه هفته دیگه مجبور شم فکرم رو در گیر این موضوع کنم... اوووف. کی زمان این قدر تند گذشت؟ نمی خوام آقا جان. ن می خوام. [دست به سینه زده و...
-
تفریح بلد نبوده ها
جمعه 17 شهریور 1396 23:39
یه سوال فنّی، شما وقتی با خانواده می رید تو پارک اتراق می کنین به قصد تفریح، به غیر از خوردن، دقیقا چی کار می کنید؟ چون ما الآن نشستیم بر بر هم دیگه رو نگاه می کنیم تو سکوت... هیچ موضوع خاصّی هم نداریم. یخ کردیم در واقع. هر کس برا خودش یه گوشه دراز کشیده و تو فاز خودشه، انگار به زور با چسب دو قلو نگه شون داشتن اینجا....
-
بالا آوردن
جمعه 17 شهریور 1396 21:13
خیلی از فکر ها و ایده هام هستن که الآن ارزش نوشته شدن و ثبت شدن دارن، ولی چیزی که الآن روی رووووی همه شون هست و کاورشون کرده، اینه که... وای خدای من، من از بوی کتلت متنفرم. الآن... فقط... دلم می خواد برم یه جایی بالا بیارم. همین. دو شب پیش، ته یکی از پست هام نوشتم که می خوام برم فیلم ببینم... شیش و نیم صبح اون روز هم...
-
تهران نوردی
جمعه 17 شهریور 1396 02:31
و من امروز، بدون هیچ آمادگی قبلی، پس از یک دعوای حاصل از دنده های چپ از خواب بیدار شده ی سر صبحی، از خونه زدم بیرون و تهران نوردی کردم و شب کاملا سالم و سلامت رسیدم خونه. به خودم افتخار می کنم. خوش حالم. شرق و شمال و غرب تهران رو در نوردیدم. هر جا عشقم کشید رفتم. از این میدون به اون میدون. از این منطقه به اون منطقه....
-
و اسکار پدر و مادر برتر قرن هم تعلق می گیره به...
پنجشنبه 16 شهریور 1396 03:27
پدر و مادر عزیز خودم. نه آخه واقعا انتظار دارید رو صفحه ی تبلت یا لپ تاپ یا کامپیوتر یا موبایل من چی بجورید که مثل خفّاش شب می پرید پشت سرم؟ و بعد هی سوال پیچ می کنید... و می کنید... و می کنید؟!! مگه افتضاح تر از جامعه ای ه که از بچگی خودجوشانه توش ولم دادید که خودم با آزمون و خطا بفهمم هر گوشه ش چه گلستونیه هم وجود...
-
به سراغ من اگر می آیید...
پنجشنبه 16 شهریور 1396 02:32
پشت پسوردستانم. در یک دوم موارد دارم می زنم تو سرم پسورد اکانت های خودم، داداشم، مامانم، بابام و گاهی دوستام رو به یاد بیارم. پرینت اسکرین شاهکار جدیدم رو در چند سطر پایین تر مشاهده می فرمایید. به گوگل می گم پسورد ایمیل ایزوفاگوس رو یادم رفته. می گه پسوردی که به ذهنت می آد رو وارد کن تا ببینیم چی می شه. شانسی یکی از...
-
خشک شدگی
چهارشنبه 15 شهریور 1396 15:55
می دونی کیلگ؟ می دونی از کجا فهمیدم که دارم ذرّه ذرّه خشک می شم بدون این که مشخّص باشه؟ اینا بهش می گن بزرگ شدن احتمالا... امّا من بهش می گم خشک شدن. از همین امروز. که رفتم شهر کتاب... و ... هیچی. دقیقا هیچی. خالی. هیچ احساسی نداشتم. نه به قفسه کاغذ رنگی ها... نه به جعبه ی مداد نوکی ها... نه حتّی به طرح جدید کیف ها و...
-
کسی نقاشی بلد نیست؟
چهارشنبه 15 شهریور 1396 01:31
مرض جدید. یعنی داشتمش ها. این روزا که سرم خلوته بیشتر اذیتم می کنه. من نقّاشی بلد نیستم، ولی الآن دوست دارم نقّاشی کنم. چه مرگمه؟ نمی دونم. یعنی خب اینجوریه که دوست دارم تصویر ذهنی م رو به بقیه نشون بدم، نه یه نقاشی معمولی از یه منظره یا چهره یا هر چی، بیشتر در حد ایده هایی هستن که باید به بقیه نشون داده بشن. یعنی از...
-
مشاعره
سهشنبه 14 شهریور 1396 22:05
به نظرم به جای این همه استرس نتایج کنکور که البتّه می دونم غیر فابل کنترله و هر جا می رم یه پست این شکلی می پره رو سر و کوله م این روزا (که خودش دلیل قانع کننده ایه برای اینکه امسال چه قدرررر کنکوری ها زیادن...) ، بشینید یکم شعر حفظ کنید تا بتونید به عنوان یه سال اوّلی برید تو مسابقه ی مشاعره ی بچّه های علوم پزشکی....
-
کیلگ به اجتماع وارد می شود
دوشنبه 13 شهریور 1396 01:07
ببین کیلگ اگه دیشب بهم می گفتن روز بعد محمّد علی بهمنی رو از نزدیک می بینی بهش می گفتم "شوخییی می کنیییی!" و از هیجان خوابم نمی برد. خب حالا امروز چی داشتیم؟ محمّد علی بهمنی ای که به ترشحّات ذهنی من گوش سپرد و حتّی به وجد اومد. هزار پلّه فراتر از تصوّراتم! برای من حتّی صرف دیدن این بشر از فاصله ی نزدیک تا یک...
-
دل داده ام به یاری... شوخی، کشی، نگاری...
یکشنبه 12 شهریور 1396 11:53
حدود دو ساعته از خواب بیدار شدم، پراز انرژی منفی ام نمی دونستم چه مرگمه. رسما کیسه ی انرژی منفی. یعنی مثلا در این حد که از هوای دور و برم هم ابراز تنفر می کردم و نمی تونستم تحمّلش کنم. شعر تو عنوان هم که هی تو ذهنم تکرار می شد بی خود و بی جهت نمی تونستم پرتش کنم دور. هیچی دو ساعت هی با چیز میزای مختلف ور رفتم و همین...
-
نیمه ی پر لیوان در تاریکای شب
یکشنبه 12 شهریور 1396 02:34
- بگردم آخ بگردم کیلگ... می خوام دورت بگردم کیلگ... می خوام قربون تو من... برم و بر نگردم کیلگ. پشه ریزه سیاهه ی بغل گوش من، هم اکنون... (نمی دونم آهنگ کیه ولی با لحن همون بخونیدش.) خب وقتی این قدر عاشقمه، منم دریغ نمی کنم ازش. مسالمت آمیز داره قربونم می ره. # پ.ن: خدای من. ساعتشو نیگا. دو... سه... چهار... این حجم از...
-
آخ که جک گنجشکه
شنبه 11 شهریور 1396 23:15
خب فکر کنم به اندازه ی کافی لبخند هتر رو با موهای قرمزش دیدم اون بالا. عاشقشم. همیشه هم اون تیکّه از شخصیتم رو که تو این سه سال باهاش تجربه کردم، تو ذهنم نگه می دارم. ولی ناموسا وقت تغییره دیگه. say hello to Captain Jack Sparrow... :{ خیلی عکس شخم زدم اینو از بینشون انتخاب کردم ها. اوف به این وقتی که من می ذارم واسه...
-
دانی و من - اپیزود اوّل
شنبه 11 شهریور 1396 13:25
همین ترم بود. ترم چهار. فرجه ی باکتری. یه درس حجیم سه واحدی که اگه تو طول ترم نخونده باشیش حالت می شه شبیه اون شب من. فرض کن اون قدر حجیمه که حدود ده روز واسش فرجه می ذارن. وضعیتم اینجوری بود که تمام انرژی م رو می ذاشتم بعد از دو ساعت به خودم می اومدم می دیدم فقط پنج صفحه رو موفّق شدم بکنم تو کلّه م. همه ش جدید بود...
-
نوزده سال بعد
شنبه 11 شهریور 1396 00:17
خدای من. با هفده دقیقه تاخیر البتّه. ثبت.
-
خونه ی خاله کدوم وره؟
سهشنبه 7 شهریور 1396 19:53
همون وری که اینترنت نداره! 0-0 آدم می ره مهمونی تازه نطق پست گذاشتنش وا می شه... بعد اون وقت اینترنت نداشته باشی. حیف اون ایده های من که قراره این چند روز تلف شن و تو سیم وای فای نداشته گیر کنن. :-" دیگه واقعا باید یه فکری به حال اینترنت همراه بکنم اینگار. ولی خودمونیما، چند روز بدون مادر، پدر و ایزوفاگوس خر....
-
انتقال دائم
دوشنبه 6 شهریور 1396 12:22
واو. دو ساعته خبرش رو فهمیدم. یعنی پتانسیلش رو دارم از همین جا تا میدون تجریش پا برهنه بدوم و به هر کسی سر راه می بینم شیرینی بدم. واو. تمام شد. کابوس سه ساله ی من. امروز واقعا، حقیقتا و تحقیقا تمام شد. بیداری. واقعا سه ساله کنکوری بودم. چهار ترم الف آوردن... جدّی که پدرم در اومد. یعنی شاید اگه می موندم و می خوندم سال...