مخاطبان گرامی... مخاطبان گرامی... توجه فرمایید. اینجانب هم اکنون از حقیقتی باخبر شدم که اگر درجا با شما به اشتراک نگذارم شک ندارم که تلف خواهم گردید از شدت گرخایش.
بسم الله الرحمن رحیم...
"من موفق شدم هندونه سبز کنم!!!!"
صدق الله علی العظیم.

ای خدا چه هفته ی مزخرف قشنگی شده. :)))))))
اینو در اثبات یکی از فرضیاتم کلید زدم. اون روزی که گفتم یعنی هر هندونه فقط از یک دانه هسته ی کوچک هندونه به وجود می اد؟ و کسی جواب سوالم رو نمی دونست. پس شخصا فرضیه ام رو آزمایش کردم.
فرض کن اینا هر کدوم یک هندونه می شه. ناموسا خودم هم فکر نمی کردم در بیاد. شبیه لوبیا شده. هزار جور حرف شنیدم که تو ما رو نمودی با ازمایشاتت کیلگ! من کلا خیلی خونه رو به هم می ریزم با پروژه هاو همه از این رفتارم شاکی اند. مثلا اینا رو دو ماه هست ریخته بودم داخل نعلبکی پر اب و هی هرکی هندونه می خورد هسته هاش رو بهشون اضافه می کردم.. هسته های پر از تف ادمیزاد ها. ریشه هم نمی زد عین ادم... از طرفی فرصتش پیش نمی اومد بکارمشون. تا اینکه مادرم چند روز پیش از بوی کپکی که گرفته بود حالش به هم خورد التیماتوم داد که سریع یک خاکی بریز به سرت با این نعلبکی کپک زده. پس رفتم ریختمشون تو خاک و نعلبکی رو تا الان هر روز ده بار سابیدم تا رنگش درست بشه.
ولی یس نگاش کن. می ارزید. خود زندگیه. اون پوسته های روی برگ ها رو می بینید؟ اونا پوست دور هسته ی هندونه ست. جالب اینجاست که ابدا برای این کشف کار خاصی هم نکردم. فقط ریختمشون تو خاک امروز اتفاقی دیدم اونجا یک کپه گیاه سبز هست.
یا قمرررررر بنی هاشم یا به عبارتی هولیییی شعت!!!
پ.ن. پیکوفایل دیگه رسما جون می کنه تصویر اپلود کنه. هیج جا اینجور نیست.
پ.ن. میوه هایی که تا الان موفق شدم سبزشون کنم:
۱) پرتقال هایی که الان یک نهال چهل سانتی شدند و رسما ساقه ی چوبی دارند.
۲) انبه که دو ماه بزرگ شد ولی به علت مراقبت نکردن و نکاشتنش مرد.
۳) آناناس که یکم ریشه زد ولی برگ نداد.
۴) خیار که اول دوم دبستان بودم کاشتم و هیچ وقت تبدیل به خیار نشد فقط برگ داشت.
۵) هندونه های سال کرونا.
بازم هست، زیاد ازین غلطا کردم، اینا چند تا باحالش هستند حالشو ببرید.
حالا که این درومد، تصمیم گرفتم امسال الو و شلیل و هلو هم سبز کنم.
باورم کن که یک روز به مقام لوبیای سحر امیز هم می رسم.
مشکلش اینه که مثل پرنده ی کوکو ام در رابطه با این بدبخت ها. به اون صورت اصلا علاقه ای به گیاه داشتن ندارم فقط دوست دارم مطمین بشم سبز می شوند یا نه؟
وقتی در می ایند دیگه شوقم می خوابه مراقبت نمی کنم مثل انبه میشه. پرنده ی کوکو هم وقتی بچه اش به دنیا می آد بچه رو بر میداره می بره می ذاره داخل خونه ی پرنده های دیگه. حالشو نداره لامصب خسته اس. اینم همونه، این بنده خدا ها اگه می خوان زنده بمونن با خودشونه. از یه زمانی به خودم اومدم دیدم هرچی بیشتر نگران یه چیزی ام، زودتر می میره. این شد که اینجور ولشون می کنم.
پ.ن. البوم جدید تیلور (که برای من خونده) واقعا خفنه. بیشتر از لاور دوستش دارم.
حتی تیلور سوییفتم بدون اطلاع قبلی یهو این هفته بعد یازده ماه انتظار البوم نهمش رو داد بیرون.
باورتون می شه؟ به محض اینکه من جذبش کردم و گفتم داره از این بشر خوشم می آد! توی فن پیج ها نوشتند سابقه نداشته تیلور سوییفت بدون اطلاع البوم منتشر کنه تا قبل این !
حالا فهمیدید وقتی از جذب های عجیب غریبم حرف می زنم از چی حرف می زنم؟
دو هفته نیست رفتم تو نخ تیلور سوییفت، البوم می ده بیرون واسم. البوم بدون اطلاع.
اون عینک دودی منو بدید. مرسی. خیلی مخلصیم.
توی دماغمه چون بدیهتا سرم توشه الان،
و این نعمت از سوی پدر که هم اکنون به خونه رسیده و یک جعبه هلوی پیشکشی دوستش رو با خودش اورده تو اپارتمان، نصیب من شده.
ما شهریا نسبت به هرچیز غیرشهری ای از این واکنش ها داریم. یعنی این قدر ندید بدیدیم.
بوی چی می ده این لعنتی. بوی گل شب بوست انگار.
کاش می شد در عالم بلاگری رایحه رو براتون پست کرد. طعم جالبی داره واقعا.
همه نشستند هلو می خورند، من سرم مثه بز لای برگ درخته! عالمیه.

این عکس رو امروز در اینترنت دیدم.
لحظه ای که دیدمش یهو دلم خواست محیط اطرافم این شکلی می شد. و این اتفاق و تفکر مثل رصد یک ستاره ی نایاب دنباله داره برای من و کلی به خودم امیدوار شدم. چون لعنت بهش خیلی وقته دارم هی با خودم سر و کله می زنم که دلم چی می خواد و دلم نشسته اونور خط و می گه :"هیچی هیچی هیچی" حس می کنم ذوق زندگی به کل از وجودم رفته دو سه ساله.
توی بخش روان پزشکی بهمون گفتند این اصطلاح رو بهش می گن انهدونیا. هیچی نخواهی و عدم لذت بردن از چیزی. البته من خودم قبل پاس کردن روان می دونستم اینو، از ترم سه اتفاقی وسط صحبت یکی از اساتید شنیدمش و اون زمان اولین باری بود یادش گرفتم و هی خودمو مورد پرسش قرار دادم که، آیا دارم یا آیا ندارم؟ ولی تمرکز بیماری های روان بر انهدونیا باعث شد نظر باقی بچه ها رو هم بشنوم درباره ی این اصطلاح. که آره ما که همه انهدونیا داریم و ما بدبختیم و هیچی دلمون نمی خواد و همه افسرده ایم و .... و....
بگذریم از اینکه با هیچ کدومشون موافق نبودم چون خیلی ساده می شه انهدونیا داشتن یا نداشتنشون رو ازیه چیز ساده مثل انتظار و شوق برای سر اومدن قرنطینه فهمید. و اصلا راستش من کاری به بقیه ندارم، بیشتر به وجود لعنتی خودم کار دارم که از یه نقطه به خودم اومدم دیدم نمی تونم اینو تو وجود خودم با مدرک ردش کنم.
من به خودم اومدم و دیدم کمترین اینده ای متصور نیستم برای خودم، همین جور با زمان می رم جلو. بی هدفی بد دردیه. اینکه می دیدم همه ی دوستام چه اکتیو به اینده شون، تشکیل خانواده ی جدیدشون، موقعیت های شغلی جذابشون، ادامه تحصیل، مهاجرت و هر چیز دیگر مرتبط با اینده فکر می کنند ولی با اختلاف من اصلا فکر نمی کردم.
یعنی حتی برام مهم نبود امسال فارغ التحصیل بشم یا دو سال دیگه. چون برای بعدش خیال خاصی ندارم. برام بحران کرونا ابدا مهم نبود.
من حتی دیدم برام فرقی نمی کنه که پول نداشته باشم با اینکه فردا یه جایزه ی هنگفت مالی ببرم یا حتی خودم خیلی پولدار باشم چون هیچ کار خاصی تو ذهنم نیست که با پولم انجام بدم،
یه روز وسط تالار درس به خودم اومدم دیدم که همه ی دوستام دارند درباره ی حسرت داشتن پورشه کاین نظر می دهند و من دارم مثل ماست نگاهشون می کنم و حس نمی کنم اصلا دلم بخواد پورشه کاین داشته باشم(پستش رو دارم هنوز، اون روز این قدری حالم گرفته شد ازین قضیه هیچ وقت منتشرش نکردم قضیه ی دو سال پیش ایناست)،
حالم که از سفر به هم می خورد،
دلم که برای هیچ چی و هیچ کس تنگ واقعی نمی شد،
حتی غذای محبوب نداشتم دیگه و مادرم اخیرا دراومده بود که بزنم به تخته چه خوب شدی کیلگ کتلت می خوری کوکو می خوری!
از این دم دستی ها اصلا بگذریم،
من به خودم اومدم دیدم حتی نوشتن رو دوست ندارم دیگه، کد زدن رو که زمانی به کامپیوترم سجده می کردم الان حس می کنم چه پوچ بوده، دیدم حتی کمک کردن رو رها کردن باقی انسان ها از رنج رو برخلاف اینکه دم می زنم ازش واسم مهم نیست، حتی حیوونا. حتی پدربزرگ مادربزرگم رو حس می کردم اونجور که باید دوست ندارم دیگه.
ته تهش این بود که نشستم با خودم فکر کردم، نوبل ببری چی؟ نسبت به نوبل بردن هم حس نداری؟ لذت نمی بری اگه نوبل که دیگه ته افتخار بشریت هست رو ببری و برای همیشه اسمت جاودانه بشه؟ و بگم مسخره م نکنید، این پنج شش ماه اخیر این شاید تنها چیزی بود که یکم بهش فکر کردم توی رویا پردازی هام و پس زمینه اش چندان بد نشد. دیدم برای نوبل بردن می تونم ذوق ایجاد کنم تو وجود خودم.
کلا برای همینم خیلی حس پیری می کردم. چون خوب شبیه جوون های امروزی نبود چیزی که از خودم می دیدم.
صرفا نشستم که بگذره.
طبق همون یاروی معروف که می گه زنده مانی می کنیم نه زنده گانی.من دقیقا تبدیل به این جمله شدم مدتی.
ولی امروز..
اون لحظه ای که این عکس رو دیدم
لعنتی خر
برای اولین بار توی یک مدت طولانی حس کردم یک چیزیو با تمام وجودم می خوام و اگه داشته باشم اون شرایط رو بی نهایت لذت می برم. پس بعد از مدت ها تا حدی خیالم راحت شد انهدونیا ندارم! چون این الونکه رو با تمام وجودم می خوام!!!:دییییی
اون لحظه دلم خواست اطرافم این شکلی می شد به همین تنگ و ترشی و کوچیکی. با وجودی که از محیط کوچک تنفر دارم. با این ترکیب رنگ و چیدمان وسائل. با همین دیوار های گچی سفید و محکم و ساده.
و بعد قرنطینه ام می کردند به خاطر کرونا اینجا. به مدت نا معلومی که خودم بگم سر بیاد. تنهایی.
پ.ن. که بدون بالشت خودمو پرت کنم رو همون قالی وسط، درحالی که پرز فرش فرو می ره توی صورت و دست و پام، و بخوابم.
بچه ها کسی اون جوکه که تو بچگی های دوران ما مد بود و حول محور خرگوش، دندون، هویج و آب هویج می چرخید رو یادشه؟
امروز خیلی بدجور تقلا کردم تعریفش کنم، واقعا تقلا کردم. هرچی زور زدم درست حسابی خاطرم نیومد. (گریه ی حضار- کیلگ خنگ شده!)
تهش لبخند روی لب مخاطبم ماسید وقتی استیصال من در به یاداوری جوک رو دید. :(
(گزینه ی فرعی نظر سنجی- کیلگ از قبل خنگ بوده، خنگ تر شده!)
تنهایی آدمیزاد ها رو، میشه از هزارفرسنگی بو کشید.
دقیقا می شه بو کشید.
یا حداقل برای من این طوره. دقیقا می تونم میزان تنها بودن ادمایی که در طول روز می بینم رو مشخص کنم.
از لحن کلامشون، پیامشون، عکس هاشون...
شاید خیلی بازیگر های خوبی باشیم، ولی یک سری چیزها رو نمی شه پنهان کرد. داد می زنه. این که چه قدر ضعیف و اسیب پذیر می شند وقتی احساس تنهایی و بی کسی می کنند. مثل یک جوجه یاکریم کز کرده گوشه ی دیوار پنجره زیر بارون. همون قدر غریب و بی پناه و سردرگم.
اینکه چه جوری زور می زنند حفره ی پر از تنهایی درونشون رو پر کنند. با هرچی که دم دستشون می آد، صرفا شاید چون از اون حفره هه می ترسند. شده با عوض کردن خودشون.. هرکاری می کنند که ادم های دیگه بیان سمتشون. هر کاری که باهاش بقیه رو تحت تاثیر قرار بدند.
چیزی که من رو به فکر نوشتن این پست انداخت، ادم های جدیدی که هر روز می بینم اعم از دوست های جدیدم هستند. گه گاهی می شینم با خودم فکر می کنم، لعنت بهش چرا اینقدر این ها تنهان؟ چرا حیوونکی ها اینقدر اسیب می بینند؟ یا مثلا تنها بودن خار داره که اینقدر بهشون فشار می اره؟ چرا اینقدر با خودشون غریبه اند؟ تنها بودن مرگه؟ اصلا تنها بودن بده؟
یادش به خیر یک فکت بگم این وسط. بلدرچین ها هستند؟ این ها وقتی جوجه اند در حد هفته ی سه تا شش، کافیه که تنها بشند! شروع می کنند جیغ کشیدن. یعنی این قدر جیغ می کشند که یا بمیرند یا بری کنارشون. همین که رفتی کنارشون، ساکت می شند. من اسم این حرکتشون رو خودم با خودم گذاشتم "جیغ تنهایی!" بارها هم فلسفانه بررسی اش کردم جیغ تنهایی رو. عمری بود ازش خواهم نوشت.
خیلی وقت ها حس می کنم، توانایی اش رو دارم که جیغ تنهایی ادم ها رو خیلی ساده احساس کنم. طوری که بقیه نفهمند ولی من بفهمم. با خودم فکر می کنم ما واقعا هنوزم تو دبیرستان و اکیپ بازی های چندشش گیر کردیم؟ تنها ها رو طرد کنیم و خودمون در جمع بشینیم بهمون خوش بگذره؟
اونجا تو دبیرستان و راهنمایی و حتی ابتدایی، سیستم واقعا به نظرم برده اربابی بود. بچه هایی رو می دیدم واقعا مثل سگ برای اربابشون دم تکون می دادند.
و هیچی دیگه، راستش دکمه ی ابراز محبت بیش از حدم روشن میشه براشون چون دلم می سوزه. شاید چون خودم قدیم قدیما طعم گزنده اش را بسیار چشیدم.
برای همین، اصلا وقتی سنسور هام تنهایی بقیه ی آدما رو بو می کشه، ناخوداگاه تبدیل به یک مجلس گرم کن دلقک می شم.
حس می کنم، استاد کونگ فویی چیزی هستم، چند تا هنرجو بهم سپردند که باید کمکشون کنم تو معبد شائولین زنده بمونند. تهش هم همه شون رو راهی معابد دیگه می کنم بدون اینکه یادشون بمونه اول بار معبد من اومده بودند و هر کدوم برای پر کردن حفره ی خالی سیاه داخل وجودشون، یه تیکه از روحم رو کنند و با خودشون بردند.
.:. نمی دونم اسمش چیه! نمی شه ازش نوشت. تنهایی بهترین واژه ای بود که برای توصیفش پیدا کردم.
حالشو داشتید بهم بگید ببینم کادوی رسمی برای کسی که خیلی مدیونشیم با بودجه ی دانشجویی نهایتا در حد پانصد چی بگیریم؟
دارم سکته می کنم لعنتی چه کار سختیه.
خودم فعلا دارم در معرق و منبت و فیروزه کاری و مجسمه و تابلو سیر می کنم (خیلی این هنر ها به دلم می نشینند) ولی هرچی طرح بیشتر می بینم هم استرسم بیشتر می شه هم گیج تر می شوم.
یک تابلو کاشی خطاطی دیدم چشمم رو گرفته تا حدی، رویش نوشته "علت عاشق ز علت ها جداست." و خب این حقیقت که من عاشقشم بر هیچ کس پوشیده نیست ولی نمی دونم خوبه؟ خوب نیست؟ لوسه فکر کنم.
از بابام می پرسم می گه تابلو جذاب نیست مستعمل می شه بعد مدتی. و مثلا تندیس یا گلدان یا قنددان میناکاری بهتره.
از مامانم می پرسم می گه از همین صنایع دستی تو خونه که هی به ما کادو دادند، ببر کادو بده. (که تنفر دارم از این کار که کادوی یکی دیگه رو ببرم دوباره کادو بدم.)
از دوستم می پرسم، می گه سختش می کنی چرا ببر یک بسته سیگار کادو بده. (همه دوست دارند، ما هم دوست داریم!!)
خودم که الان دوست دارم درخت بائوباب کادو بدم اصلا. که مال یک سیاره ی دیگه باشه و هیچ کس مثلش رو نداشته باشه. یا بشینم کتاب بنویسم کتابه رو هدیه بدم.
وضعیه ذهنم.
به نظرم هرچی یکی رو بیشتر دوست داشته باشی، کادو خریدن برایش سخت تر میشه.
اصلا انسان ها خیلی خنگند من نمی فهمم چرا باید با عملی مثل کادو خریدن بهشون ارادتت را نشان بدی. خوب بفهمند خودشون دیگه.
کادو که می خواهی بگیری هی با خودت می گویی... اگه خوشش نیاد چی؟ اگه مسخره باشه چی؟ اگه به حد کامل رسمی نباشه چی؟ خنک نباشه؟ لوس نباشه؟ اگه به خاطر رسمی بودن احساسم رو نشان نده چی؟
نازنیییین بیااااااااا. وقت غذا های به تعویق افتاده ست. ( یاد نگینی می افتم وقتی ولدی صدایش می زد!)
کادو خریدن با اختلاف یکی از مزخرف ترین کارهای دنیاست. تف بهش. هیچ دوستش نمی دارم.
تازه اون هم در این شرایط کرونا که نمی شه از نزدیک محصول را دید. من الان از پشت مانیتور چه جور انتخاب کنم؟ تا حالا به عمرم خرید اینترنتی نکردم و اصلا حس اون کور های داخل داستان مولانا رو دارم که یکی دم فیل رو می کشید یکی خرطومش رو.
کاش می شد همین الان خونم رو بکنم تو شیشه ببرم هدیه بدم. دیگه از خون داخل رگ ها که ارزشمند تر نداریم، داریم؟
پ.ن. شنیدین می گن پنگوعن ها می گردند زیبا ترین سنگ رو کادو می دهند به جفتشون؟ من اگه پنگوعن بودم، می زدم به دل دریا به هوای سنگ اقیانوسی زیبا، تهش اینقدر بین سنگ های مختلف گه گیجه می گرفتم که خیال جفت گیری به کل از سرم می پرید نهایتا تو دریا غرق می شدم با حجم سنگین سنگ هایی که تو جیبم گذاشته بودم و همه شون از نظرم زیبا بودند.
پ.ن. جدید. الان ساعت چهار عصره و من بعد از چک و چونه و خوردن مخ اطرافیانی که امروز بهشون دسترسی داشتم، فعلا قرار شده کیف پولی که همکار مادرم خریده رو، ببرم کادو بدم. ینی تهش هم می خواهم کادوی یکی دیگه رو ببرم به یکی دیگه کادو بدم. مبارک باشه این حرکت چندش. البته تا دوازده شب به مرحله ی خرید تاج عروس می رسم احتمالا ایشالا با این روالی که پیش گرفتم.
حالم به هم خورد اینقدر سایت شخم زدم. به خودم اومدم دیدم دارم یه تاج عروس می بینم تو اینستاگرام، با خودم تکرار می کنم ارهههه این رو سر بره قشنگ می شه! یعنی فقط اوج تباهی رو بنگر.
شب گندیه واسم.
گند هم نباشه خیلیییی عجیبه.
من از دوران کودکی ام بعضی تردید ها به یاد دارم، بعضی ترس ها... بعضی خاطره ها. که هیچ وقت بیان نکردم و همواره تنهایی سعی کردم تو وجود خودم حلش کنم. تو ذهنم. با استدلال خودم. شاید اون موقع حافظه ام خیلی قوی بوده(شانسو بنگر)، انتظار داشتند یادم بره طی بزرگ شدن، ولی یادم که نرفته هیچ، تبدیل به معما شده اون تردید ها و خاطرات.
به خاطر اینه که قدیما چند باری سوال های تو ذهنم رو پرسیدم از پدر مادرم و اینقدر همه اشفته شدند که اصلا پاسخی به غیر از اشفتگی براشون نموند. (من از این بچه هایی بودم که خیلی عمیق سوال های رک و بی پرده می پرسیدم و بزرگ تر ها رو در جا خشک و کیش و مات می کردم. عموما کسی حوصله ی جواب دادن به سوال ها رو نداشت.) بیش تر از هزاربار بهم تذکر داده می شد که سوال نکنم به من مرتبط نیست. یعنی خب به عنوان یک الف بچه تحلیلم خیلی پیشرفته بود و سوال هایی می پرسیدم که نباید، پس بهم دستور اینکه از فکر سوال بیا بیرون داده می شد.
پس طی بزرگ شدن فهمیدم که باید وانمود کنم این تردید ها وجود ندارند و خودم تنهایی با حدس و گمان حلشون کنم بهتره. چون دیدم حرف زدن براشون سخته.
امروز فهمیدم در خصوص یکی از مسائل سال هاست حقیقت از من پنهان شده بود. دروغ نه، صرفا اینکه حقیقت رو تا حالا افیشالی از زبان آدم زنده نشنیده بودم. امشب شنیدم. اتفاقی از دهنشون پرید سر میز شام. دقیقا تریپ فیلم های ایرانی.
دردم این نیست که چرا حقیقت غیر منتظره ست، چون نبود ابدا. دقیقا من خودم هم با همین استدلال تردید ذهنی ام رو همه مدت این هفده هجده سال حل کرده بودم در ذهنم.
دردم اینه که، هنوز انتظارشو ندارم، که آدمای نزدیک زندگیم، این همه مدت چیز هایی رو از من پنهان کردند، به این ظرافت.
به این دقت.
باورش نسبت به کل چیزی که اسمش رو می گذاریم زندگی بی اعتمادم می کنه. همه چی پنهان کاریه. همه چی دروغه.
که اصلا حقایقی که قبولشون کردم و شالوده و بنیاد اند، محلی از اعراب دارند دیگه؟
دردم اینه که انتظار پنهان کاری رو ندارم. از آدم های به این نزدیکی.
هرچی بیشتر می گذره داستان زندگیم بیشتر شبیه کتاب اژدهائیان دلتورا میشه. که تو تمام مدت فکر می کنی دنبال خواهر ها هستی که سرزمین رو نجات بدی، و بعد از کشتنشون می فهمی خطر عظیمی که سرزمینت رو تهدید می کرد همون کاریه که فکر می کردی سرزمینت رو نجات می ده.
برای همین اینقدر واکنش بزرگانه ای داشتم پشمای خودم هم ریخت. همون لحظه ی اول که سوتی رو دادند فهمیدم و بلافاصله خودم رو زدم به اقاقیا که براشون سخت نشه صحبت کردن.
ولی یهو سکوت شد چون همه فهمیدند که فهمیدم و همه من رو نگاه کردند تا واکنشم رو بررسی کنند و حرف بزنیم درباره اش.
و خیلی ساده گفتم، اره خب منم می دونستم خودم این مدت. و بعد لیوان دوغم رو خوردم.
که این حرف بیشتر اذیتشون کرد. همین که خیلی راحت پذیرفتمش. بدون نیاز به توضیح بیشتر.
چقدر توی اون دو سه دقیقه ی کوتاه فشار روم بود. اینکه همه ی حواس ها سمت من بود... تک تک واکنش هام بررسی می شد. سنگینی نگاه پدر مادرم. اون جو شدیدا بزرگانه ای که هیچ وقت در مورد مسائل دیگر نداریمش. سکوت مسخره. وقتی واژه هاشون کم می ایند. صحبت درباره ی ناگفتنی ها.فشار خیلی زیاد. خیلی اذیتم کرد.
یه لحظه به خودم گفتم، دیدی؟ زندگی واقعی این شکله.
حس می کنم دیگه هیچ وقت نتونم به اون احساسی که نسبت به خانواده ام تا قبل همین امروز صبح داشتم برگردم. خیلی ساده.
شاید تو این نقطه ی زمانی اون ها کم کم اماده بودند برای صحبت کردن و جواب به سوال هایم، ولی این بار این من بودم که تمایل نداشتم برای سوال پرسیدن و صحبت.ترجیح می دادم حالا که هفده هجده سال خودم با خودم حلش کردم، ازینجا به بعدش هم خودم تنها باشم. برای همین خودم رو با لیوان دوغ سرگرم کردم.
راستش خود دونستن حقیقت برام مهم نیست. این بلا هزار بار سرم اومده! گور بابای حقیقت هزار مدل ازش داریم.. صرفا هر هزار بارش حالم به خاطر این دگرگون شده که "یعنی این همه مدت نگفته بودید بهم یعنی من غریبه بودم؟"
خلاصه از امشب به بعد من شدم عضوی از انجمن رازداران.
رازهایی که خیلی هاشو ایزوفاگوسمون هنوز نمی دونه.
و امیدوارم هیچ وقتم ندونه که دنیاش تلاشی پیدا کنه.
دنیای کثافت پر از راز آدم بزرگ ها!
پ.ن.از دیدگاه دیگر که نگاهش می کنم، سینه ی همه ی ما پر از رازه. شاید باید بهشون حق داد. منم تو این مدت خیلی چیز ها را بهشون نگفتم. دروغ نگفتم ولی حقیقت رو هم به زبان نیاوردم. حقایقی که دقیقا از خودشون یاد گرفتم چنان ظریف و دقیق و مهندسی شده پنهانشون کنم، که اگر بفهمند، کرک و پرشون ده دور می ریزه. منتها من راز ها رو به هیچ احدی نگفتم، فرقش اینه.
خلاصه وقتی می میریم... کی می دونه چه صندوقچه ای از راز ها رو به گور می بریم.
پ.ن. دوست دارم تفاوت هامون رو هم بنویسم. که من و ایزوفاگوس چه قدر تفاوت داریم در این مسائل. گاهی بهش حسودیم می شه. هر وقت همچین مساله ای پیش می اد، ده جور سوال می پرسه، همه با اغوش گشاده جوابش رو می دهند. توجیهش می کنند. تا یک هفته بعد یک ماه بعد، ما شاهد زوایای پنهان ذهنی اش هستیم و باید درباره ی مسائل ناخوشایند باهاش صحبت کنیم.
ولی تو خونه مون، برای من هیچ وقت این جو فراهم نبود. راستش فکر می کنم این به هوش مربوط می شه. ایزوفاگوس واقعا خنگ و کودن می شه گاهی! من خیلی تیزم، سر نخ رو می گیرم، فوری ده تا گره اش می زنم و دیگه هم ازش حرف نمی زنم.
این حرف نزدنه باعث شده، با وجودی که ایزوفاگوس بچه ی دومشونه، براشون چالش های نو و بدیع خلق کنه. چالش هایی که منم داشتم ولی حرف نزدم و اینجور حلشون کردم.
شاید باید حرف بزنم، ولی تحمل فشار مکالمه های حساس این چنینی رو هم ندارم.
می دونستید توی چند تا مقاله ها فراموشی و علائم موتور رو جزو عوارض کرونا ذکر کردند؟
[ناخن جویدن]
می گم امسال،
دقت کردید مرداد یه تنه جای گندی خردادو گرفته؟
هر بدبختی ای که تو خرداد سر ما می اومد به مرداد منتقل شده.
و. من. نمی کشششششششم.
لعنت به خرداد به تعویق افتاده.
با یک من عسلم نمی شه خوردش.
گاهی حس کردید زمان داره ناجور پودرتون می کنه؟
من شدیدا این حس رو دارم.
ای بابا من دارم پودر می شم.
زمان
زمان
زمان.
"من اعتراض دارم، به رنگ سرخ که سوزاننده ست،
به آبی که سرده،
به زرد که رنگ جداییه،
به هر رنگی که رنگ روح زندگی توش نیست،
چون به عقیده ی شخص خود من جناب رئیس،
روح زندگی سبزه... فقط سبز!"
پ.ن. یعنی مثلا حتی از اینم خسته ام که هر بار دارم اینجا پست می گذارم از شدت خستگی هر دو تا چشمم پر از اشکه و این اشک ها همین جور شر شر...
که خب می تونید بهم بگید چه مرگت کرده دو ساعت زود تر پست بگذار که از شدت خواب در حال مرگ نباشی،
و اونجاست من جواب می دم خودم هم نمی فهمم چی میشه اینجور میشه و حتی دیگه اخر پست ها کم کم مفهوم جمله رو نمی فهمم حتی.
پ.ن. اینورم که لیورپول برای بار هزارم داره جشن قهرمانی می گیره. از چلسی برد. یه لحظه اون مستطیل سبزو دیدم با خودم فکر کردم نه بابا تو هم پیشرفت کردی حداقل دیگه افسرده ی اینکه وای من چرا فوتبالیست نشدم نیستی و اون مرحله رو پشت سر گذاشتی. اونم به خاطر اینه که کم کم نرسیدم دیگه فوتبال ببینم. امروز یکی از بچه ها از بازیای دیروز بهم گفت، من سرمستانه جواب دادم اره دیشب صداش می اومد ولی نمی دونم کی بود. در لحظه دلم خواست زمین دهن باز می کرد از حجم تغییرات که خودم شاهدش بودم.
امروز،
کش ماسکم قبل استفاده تو ماشین کند،
پس نتوانستم مقابل وسوسه ی لعنتی اش مقابله کنم و وصلش کردم به دستگیره ی سقف صندلی شاگرد.
هرکی هم بهم بگه خل،
بهش می گم کم کمش حقیقت اینه که یک چهارم صاحاب ماشینی که دیروز دیدم خل هستم!
اون هر چهار تا پنجره رو وصل کرده بود. :دی
فهمیدین این روزا من به مقادیر مناسبی تعطیلم و هم زمان دوباره دارم حس می کنم از ده جهت توسط ده نیرو دارم کش می ام،
و نمی تونم استرسش رو هندل کنم،
پس قارچ چتری بلاگ اسکای شدم؟
از حجم شر و ور پست ها مشخصه.(ها فقط خودم حق دارم به نوشته ها بگم شر و ور- شما باید فقط بخوانید و به به چه چه کامنت کنید!)
چه دنیای سختی شده. ای بابا.
بخش اعظم روز رو تعطیل باشی ولی نفهمی روزت چه طور شب می شه.
جدی مشکل دارم باهاش. سه روزه نمی فهمم از ده صبح تا ده شبم به چی می گذره.
فقطبه خودم می ام و می فهمم روز تموم شد.
نکنه از جسمم خارج می شم می رم شکار؟
کاش طول روز دو برابر بود. سه برابر بود. چهار برابر بود.
من از این گذران عجیب هراسانم.
تیر! عزیزم... خدافظ.
تصمیم گرفتم این موضوع رو پست سلسله وار بکنم، چون به شدت جالبه و گاهی خودم دقیقه ها این پشت قاه قاه می خندم به اینکه ملت با سرچ چه عباراتی وارد این وبگاه می شن. عمدتا هم ربطی به وبلاگ ندارند صرفا ماحصل تبحر اینجانب در انتخاب واژگان هنگام پست اندازی ست.
مورد اول: طرف سرچ داده "زنم مثل بچه س!" و اومده وبلاگ ما.
خب عیزم الان انتظار داری من برات بزرگش کنم که تشریف اوردی اینجا؟
یا نظرت چیه شما رو بگذاریم تو ارام پز، ایشون رو بگذاریم تو زود پز شاید جواب داد؟
همین میشه وقتی هول می زنید واسه ازدواج. زنتون، میشه بچه تون.
و دست به دامان گوگل می شید که زنتون رو بزرگ کنید،
به جاش سر در می ارید از وبلاگ یه خل و چلی مثه ما.
والا از من بپرسی، کل دور و بری هام بچه اند، ادم بزرگشون خودمم فقط! :-" باز این خوبه فقط حس می کنه زنش بچه اس!
یه ماشین دیدم، از جای دستگیره ی سقف کنار پنجره هاش، ماسک اویزون کرده بود.
چهار تا ماسک کنار چهار تا پنجره...
و این ماسک ها با باد تکان تکان می خوردند... وضعی.
خیلی صحنه ی روحانی ای بود. این قدر که حواسم پرت شد نزدیک بود ماشین جلویی رو حسابی مورد عنایت قرار بدهم. :)))))
به شدت حال کردم با اصل وجودش و خلاقیتش، و البته به حجم خل و چل بودن خودم ایمان اوردم.
الان هم دارم مقاومت می کنم ماسک های خودم رو اینجور اویزون نکنم به ماشین.
کلا خیلی باحاله که همه جا ماسکه! رو صندلی ماسک، رو تخته پاک کن ماسک، رو دستگیره ی ماشین ماسک...
خیلی خوووووبه که یه سری ها هستند اون بیرون از رفتار های عجیب غریب ابایی ندارند و از منم دیوونه ترند. این جرئتم می بخشد، خیلی روشنم می دارد.
کاش می شد با صاحابش لختی حرف می زدم. به نظرم اگر فرصتش بود هم صحبت های بسیاااار خوبی می شدیم.