تنهایی آدمیزاد ها رو، میشه از هزارفرسنگی بو کشید.
دقیقا می شه بو کشید.
یا حداقل برای من این طوره. دقیقا می تونم میزان تنها بودن ادمایی که در طول روز می بینم رو مشخص کنم.
از لحن کلامشون، پیامشون، عکس هاشون...
شاید خیلی بازیگر های خوبی باشیم، ولی یک سری چیزها رو نمی شه پنهان کرد. داد می زنه. این که چه قدر ضعیف و اسیب پذیر می شند وقتی احساس تنهایی و بی کسی می کنند. مثل یک جوجه یاکریم کز کرده گوشه ی دیوار پنجره زیر بارون. همون قدر غریب و بی پناه و سردرگم.
اینکه چه جوری زور می زنند حفره ی پر از تنهایی درونشون رو پر کنند. با هرچی که دم دستشون می آد، صرفا شاید چون از اون حفره هه می ترسند. شده با عوض کردن خودشون.. هرکاری می کنند که ادم های دیگه بیان سمتشون. هر کاری که باهاش بقیه رو تحت تاثیر قرار بدند.
چیزی که من رو به فکر نوشتن این پست انداخت، ادم های جدیدی که هر روز می بینم اعم از دوست های جدیدم هستند. گه گاهی می شینم با خودم فکر می کنم، لعنت بهش چرا اینقدر این ها تنهان؟ چرا حیوونکی ها اینقدر اسیب می بینند؟ یا مثلا تنها بودن خار داره که اینقدر بهشون فشار می اره؟ چرا اینقدر با خودشون غریبه اند؟ تنها بودن مرگه؟ اصلا تنها بودن بده؟
یادش به خیر یک فکت بگم این وسط. بلدرچین ها هستند؟ این ها وقتی جوجه اند در حد هفته ی سه تا شش، کافیه که تنها بشند! شروع می کنند جیغ کشیدن. یعنی این قدر جیغ می کشند که یا بمیرند یا بری کنارشون. همین که رفتی کنارشون، ساکت می شند. من اسم این حرکتشون رو خودم با خودم گذاشتم "جیغ تنهایی!" بارها هم فلسفانه بررسی اش کردم جیغ تنهایی رو. عمری بود ازش خواهم نوشت.
خیلی وقت ها حس می کنم، توانایی اش رو دارم که جیغ تنهایی ادم ها رو خیلی ساده احساس کنم. طوری که بقیه نفهمند ولی من بفهمم. با خودم فکر می کنم ما واقعا هنوزم تو دبیرستان و اکیپ بازی های چندشش گیر کردیم؟ تنها ها رو طرد کنیم و خودمون در جمع بشینیم بهمون خوش بگذره؟
اونجا تو دبیرستان و راهنمایی و حتی ابتدایی، سیستم واقعا به نظرم برده اربابی بود. بچه هایی رو می دیدم واقعا مثل سگ برای اربابشون دم تکون می دادند.
و هیچی دیگه، راستش دکمه ی ابراز محبت بیش از حدم روشن میشه براشون چون دلم می سوزه. شاید چون خودم قدیم قدیما طعم گزنده اش را بسیار چشیدم.
برای همین، اصلا وقتی سنسور هام تنهایی بقیه ی آدما رو بو می کشه، ناخوداگاه تبدیل به یک مجلس گرم کن دلقک می شم.
حس می کنم، استاد کونگ فویی چیزی هستم، چند تا هنرجو بهم سپردند که باید کمکشون کنم تو معبد شائولین زنده بمونند. تهش هم همه شون رو راهی معابد دیگه می کنم بدون اینکه یادشون بمونه اول بار معبد من اومده بودند و هر کدوم برای پر کردن حفره ی خالی سیاه داخل وجودشون، یه تیکه از روحم رو کنند و با خودشون بردند.
.:. نمی دونم اسمش چیه! نمی شه ازش نوشت. تنهایی بهترین واژه ای بود که برای توصیفش پیدا کردم.