اینو بگم!
اقا دیدید پروفسور شوارتز امروز مرد؟
حالا که خودش تبدیل به روح شده، دیگه از امروز رسما از قلبم خبر داره که من یه تار موی لارنس رو بهش نمی دم و دست خودم هم نیست.
من احترام اینا حالیم نی، می خواست یکم خنگولانه تر بنویسه کتاب جهان گشایش رو. [⊙-⊙]
الان یک حس خوب بخواهم باهاتون به اشتراک بگذارم:
"پیدا کردن کاغذ خلاصه ها و مریض های دانشجوی قبلی ای که کتاب را امانت گرفته، لا به لای کتاب جدیدی که از کتابخانه امانت گرفتی!"
با وجودی که هیچ سودی برای شخص بنده نداره، ولی پر از حس زندگیست.
گاهی با خودم فکر می کنم، کدام دست ناشناسی این ها را نوشته؟
او وقتی سطور این کتاب را می خوانده به چه فکر می کرده؟
اصلا این کتاب توسط چند نفر ورق زده شده؟
هر کدامشان چه قدرش را خواندند؟
صفحه هایش چه چشم ها و ابروهایی را به خود دیده اند؟
توسط کدام دست ها لمس شدند؟
کاش کتاب به سخن می امد و از خاطراتش می گفت.
گاهی فکر می کنم کاش کتاب صاحب مجلس بود و همه ی کسانی که مطالعه اش کردند رو به بزمی دعوت می کرد ببینم اون هایی که سلیقه شان مثل من بوده و این کتاب را امانت گرفتند، کی اند؟ چی اند؟ چه شکلی اند؟ تفکراتشان چیه؟
متاسفانه، این طور که می بینم فرهنگ امانت گرفتن کتاب داره منقرض می شه. اکثرا یا هزینه می کنند و می خرند و یا نمی خوانند. من که کسی را نمی بینم اقلا که برای امانت بیاید کتابخانه. همیشه خودم تنها تنها مشتری پر و پا قرص کتاب خانه هام و هر کتابی که اختیار کنم دم دسته! عالیییی.
این که یک کتاب دست به دست بچرخه را عاشقم. حتی با وجودی که از دست بردن و نوشتن در کتاب متنفرم، می توانم رای مثبت بدم به اینکه هرکس کتاب را خواند حاشیه نویسی اش کنه قبل پس دادن.
وجود این کاغذ ها بهم ثابت می کنه حداقل وجود فیزیکی دارند اینچنین آدم ها. :)))
لامصبا، شمایی که مثل من تکست می خوانید، بیایید همو پیدا کنیم خب. تو زندگی واقعی کدوم گوری هستید دقیقا؟ من دارم باورم رو از دست می دهم، بیایید دوست بشیم شاهزاده های دورگه! :)))
پ.ن. من مهر ماه سال ششمم شروع می شه، و تو این شش سال، به غیر از بیوشیمی هارپر ترم اول، و بافت سلیمانی راد ترم دوم (که هر دوی این ها را اساتید کردند در پاچه مان)، و سیب سبز های علوم پایه (که اجباراباید قبول می شدم)، تا به حال پشیزی برای کتاب درسی هزینه نکردم. و می بالم به این ویژگی خودم حقیقتش وقتی می بینم همه شون کوله باری از کتاب های نصفه خوانده یا نخوانده یا فراموش شده دارند.
به جاش همه ش رو کتاب فانتزی خریدم! عشقم این بوده همیشه که برای کتاب های علمی پول ندهم که مجموعه رمان هام رو کامل کنم! شفای عاجل.
علم رو ایشالا تو مخم نگاه خواهم داشت، نه روی طاقچه و قفسه. و نه با خون بهایی که باید به مجتبی کرمی بدم. :))))
الان دارم با ایزوفاگوس بیست سوالی بازی می کنم،
با این مضمون که "حدس بزن دیشب کدوم یکی از اونجرز واقعنی مُرده؟"
مثل برق گرفته ها بلند شده دونه دونه نام می بره که :"هالک؟" "اسپایدر من که خیلی جوون بود؟" "مرد مورچه ای؟"
من همیشه گاهی در وقت های آزادم با خودم فکر می کردم کدوم یکی از نقش اصلی ها اول بمیره تو دنیای واقعی. همون طور که توی هری پاتر همیشه فکرشو می کردم و آلن ریکمن هیچ وقت هیچ وقت به عنوان اولین نفر به ذهنم نمی رسید. می دونی حس مرگ اولین نفر از یک گروه خیلی عجیبه. اولین نفر از ورودی یک دانشگاه... اولین نفر از بچه های دبیرستان... اولین نفر از یک خانواده... اولین نفر از هری پاتر... اولین نفر از مارول...
اولین نفر کسیه که با مرگش، گروه رو ناقص می کنه، برای همیشه.
همونیه که داره داغ عنصر تمامیت رو به دل تک تک اعضای مجموعه می گذاره تا ابد. تو خانواده ی ما، یا حداقل از دید من، این یه آدم عموم بود. تا قبل اون مرگ فامیل نزدیک ندیده بودم.
مثل وقتیه که یک مهره ی شطرنج گم می شه. مهره حتی اگر سرباز باشه، یه سرباز که ارزش زیادی نداره و سرنوشتش معمولا فضا پر کردنه، بازم فرقی نداره. حسش بازم همون حسه. منتها خوشبختانه بعضی شطرنج ها چند تا سرباز اضافه تر هم دارند تو بسته شون که اگر گم شد جایگزین کنی.
مثل دکمه های لباس. خیلی لباس ها رو وقتی می خری یکی دو تا دکمه یدک هم دارند.
مثل وقتیه که پازل رو می سازی و قطعه ی آخرش، اون چیزی که به کل تصویر تمامیت می بخشه، هیچ وقت پیدا نمی شه.
خلاصه در مورد مارول هم تو هیچ کدوم از فکر هایم تصور نمی کردم بلک پنتر باشه. اصلا به بلک پنتر فکر نمی کردم راستش.
و واقعا امیدوارم آر دی جی نمیره هیچ وقت هیچ وقت که من دق می کنم.
بشنویم از فتانه:
" شهر من آخر منو رها کرد،
بازم غم اومد منو صدا کرد.
بذارید برم من،
بذارید برم من،
بذارید به رم من." :دی
آر ای پی بلک پنتر. حیف که تنها رنگین پوست نقش اول فیلم ها بود، و الان دوباره همه سفید پوست شدند.
امروز داشتم با خودم فکر می کردم که عجیب نیست؟
تخلصت رو بگذاری "امید"،
ولی نهییلیستی و پوچ گرایانه ترین شعر نو های ادبیات زبان رو، بزنی به اسم خودت.
همیشه دوست داشتم یکی ازم بپرسه از بین این همه شاعر، چرا دیگه هیچ وقت اخوان رو نخواندی؟
و اون قدر نزدیک باشیم که دلم بخواد بهش بگم چرا و نپیچونمش.
نمی دانم! مطالعه هم زیاد کردم و روال مشخص نداره.
ولی باید هر غلطی باید بکنیم به غیر بی خیالی طی کردن.
جالبش اینجاست ظاهرا من خیلی شخصیت مناسبی دارم جهت اعلام افکار سوییسایدال آشنایان، دوستان و اطرافیانم.
و لعنتی زیادن کسایی که چنین تمایلی دارند. به چند نفرشون برسم آخه.
گاهی حس می کنم خیلی بار سنگینی است بر دوشم و بیش از این نمی کشم. اگر ببینم از دستم بر می آید کاری و استدلالی داشته باشم، باید حتما برای طرفم انجام بدم کلی امید تزریق کنم انرژی مثبت بپراکنم دریچه چشمش رو به زور عوض کنم و یادشون بیارم زوم اوت کنند و کل قاب رو ببینند نه بخشی اش رو وگرنه حس می کنم مدیون خودم می شوم و تا اخر دنیا و خودم رو می خورم که وقتی شانسش رو داشتم جان یک انسان را نجات بدم، گند زدم!
این شده باشه نقطه ضعف شاید. چون خیلی بیش از حد جدی می گیرم.
امشب در دانشگاه جریانی پیش امده بود که خیلی ناراحت کننده بود(می دونید که ناراحتی بچه های علوم پزشکی بیشتر در درس و نمره خلاصه می شه)،
با وجودی که اتفاق خودم رو هم تحت تاثیر قرار داده بود و حال خودم هم رسما خیلی خراب بود،
یک ساعت داشتم پشت تلفن با یک بچه ی دانشگاه حرف می زدم چون سوییسایدال بود و ابراز هم کرده بود به من.
رسما تهش داشتم جفنگ می گفتم دیگه فقط می خواستم حواسش پرت بشه!! خودم از خودم حالم به هم می خورد که اینقدر دارم حرف می زنم.
من با رفیق فابریک خودم هم یک ساعت حرف نمی زنم با تلفن اینقدر که خجالتی و فراری از روابط انسانی هستم.
بعد در مورد این عزیز که اصلا زیاد نمی شناسم و چند باری دیدمش صرفا، رویین تنانه پریدم وسط و ده شب (! فاکینگ ده شب که خط قرمزه و به نظرم خیلی مزاحمت انگیزه برای ملت) تماس گرفتم باهاش، داشتم سه ساعت خاطره تعریف می کردم برایش از بیمارستان و بخش ها و در و دیوار(جفنگ می گفتم به نوعی!) و فلان، فقط چون می ترسیدم یک درصد پیامی که نوشته می خواهم خودم رو بکشم جدی باشه.
از بچه های خوابگا بود. (یعنی خاک بر سر اون دوستاشون کنند چه غلطی می کنند تو خوابگا که این بنده خدا باید اینقدر حس ایزولیشن داشته باشه؟) خلاصه حرف زد و منم هی نمک ریختم و بهتر شد به نظرم. تمام مدت به خودم می گفتم فرض کن اشنا نیست از بچه های وبلاگه مثلا. این حس بهتری بهم می داد در صحبت کردن که خودم هول نباشم و بتوانم کمکش کنم اقلا. یکم هم اعصابم از این خط خطیه که شخصیت کاریزماتیکم تحت تاثیر اون نمک ریزی ها و جوک ها پیش این همکلاسی ام دود شد رفت هوا. فهمید من خوش اخلاق و بگو بخند می تونم باشم، که خب متاسفانه خودم دوست نمی دارم اینجور به نظر بیابم جلوی بچه های دانشگا به غیر از دو سه تا دوستم. دوست دارم همون روانی و ترسناک و اعصاب خورد کن و عصا قورت داده باشم بیشتر. خودم راحت ترم.
حالا سر این جریان که چندین و چند باره هست که داره اتفاق می افته برای من، فکرش رو می کنم رشته ی روان پزشکی برای من واقعا خوبه،
ظاهرا جذبه و استعدادش اش را دارم،
(نمی دونم روتینه یا نه ولی تعدادآدم هایی که به من اعلام کردند دوست دارند خود کشی کنند کم نبوده با وجودی که دوست زیادی هم ندارم، منتها انگار یک نیرویی جذبشون کرده بیایند به من اعلام کنند.)
والا خودم هم نمی فهمم این انرژی رو از کجا می ارم. تقریبا یک نیروی درونیه.
فقط الان که تموم شد و دوستمان را خواباندیم، حال خودم یکم خراب تر از خرابه! :))))
خوبه بهشون بگم های شماهایی که حالتون خرابه می آیید پیش من، حالا من الان حال خرابم و آب روغن به هم ریخته ام را پیش چه کسی ببرم؟
هستند، آدم هایی که می دونم می توانم روشون حساب کنم، ولی دلم نمی خواد. خودم راحت نیستم غم و حال خرابم رو اعتراف کنم بهش حتی! و ببخشید که اینجا می ایم چرت و پرت می بافم. شما ها هم خیلز گناه دارید.
من الان یکم میل شدید به گریه، قتل و کشتار حس می کنم درون خودم. چون انرژی منفی اش را جذب کردم به خودم اون راحت شد، حالا که تنها شدم یکی مخمو بجوعه، حال خودم خوش نیست!
این مدت خیلی فشار روم بود. شب ها که سه چهار شبه روتین کابوس ناجور می بینم. وضع حافظه ام هنوز همونه (اگه بدتر نشده باشه)،درس ها پروژه ها فشار می ارند و مسائل خانوادگی هم همیشه هست.
دلم می خواد سرمو بذارم، یه مدت یه دل سیر یا بخوابم یا زار بزنم. چشمام داره می ترکه.
زار زدن... زار زدن اخ که خوب چیزیه واقعا برای تنهایی ها.
ولی می دونید تهش بهم چی گفت؟ باحال بود حرفاش.
گفت این لحن کتابی ات رو هیچ وقت نگذار کنار خیلی باحاله.
گفتم والا همه بهم می گن مثل باباها هستی که مسخره می کنند، گفت اره هستی ولی باحاله.
و تهش هم دو سه تا برچسب به به تو عجب آدم خوبی هستی و چه دوست ماهی هستی و من فکر نمی کردم این قدر آدم باحالی باشی تحویلم داد.
و تمام. این تعریف ها واقعی یا غیرواقعی به من انرژی داد.
به این فکر کردم گاهی ادمیزاد هایی که برای هم غریبه اند، می توانند یکهو دو ساعت پشت تلفن با هم فک بزنن. و برایم عجیب بود.
کاش حالش خوب بمونه دوست جدیدم!
حداقل اگه هم خودشو کشت من دیگه تمام تلاشم رو کردم پیش وجدانم شرمنده نیستم. ولی سرشو گرم کردم با چند تا کار که بهش سپردم، می دونم که نمی کنه فعلا همچین کاری.
به مادرم می گم من به شدت نگران یکی از هم کلاسی هام هستم، می گه تو ساده ای فرزندم، اینا فیلمه. گرفته ات.
حالا والا من ترجیح می دم یکی گرفته باشه ما رو تا اینکه واقعی باشه تمایلش!
از یک سال به خودت می ایی و می بینی قضیه یهو جدی می شه،
که جدی جدی، داری می ری قاطی پزشکا،
که جدی جدی واقعا کم کم ازت انتظار می ره در حالی که خودت با خودت فکر می کنی، من خر کی بیدم؟ :))))
روز پزشک می تونه قرینه ترین و راضی کننده ترین باشه وقتی یک شهریورت بیفته روی شنبه و اول هفته،
می تونه تعطیل باشه و همین یه روز که حس و حالش خریدار داره تو بیمارستان خودت نباشی، مثل امروز،
می تونه قشنگ باشه مثل حس خوب داخل پیام های شن های ساحل که چه بیام اینجا چه نیام مطمئنم داخل اینباکسم هست و انتظارم رو می کشه...
می تونه استرس انگیز باشه مثل پیام گرفتن از دوست های رشته های دیگه که شاخ فرضت می کنند و چپ و راست پشت اسمت دکتر می گذارند،
می تونه غیر منتظره وقلب چروک دهنده باشه، مثل تماس خاله مادرت که می گه :"حالا که امسال مادرجون نیست، من به جاش زنگ می زنم !"
می تونه کم و خالی باشه، مثل نبودن صدای لرزون مادر جون،
می تونه بهانه باشه، واسه شنیدن صدای پاره های وجودت، پدر بزرگ و مادر بزرگت که رسما سه فصله ندیدی شون،
می تونه پر از احترام باشه مثل پیام مهندس پروژه که شش صبح خروس خون فقط حواسش هست به عنوان اولین کاری که از خواب پا میشه برات پیام بفرسته،
می تونه حسادت انگیز باشه حتی، وقتی می بینی انگاری یه سری ها با همین یه روز خونشون رفته تو شیشه و به زور جهت خالی نبودن عریضه وجودشون رو شیاف می کنند،
می تونه پر از عشق باشه مثل گلی که قراره دوشنبه برای یکی از استادام ببرم و از الان ذوقشو دارم،
می تونه پر از خاطره باشه، که بشینی تو کوچه پس کوچه های این چند سال با خودت خلوت کنی،
می تونه انرژی بخش باشه، مثل "اره بابا استاژر ها هم حسابند." پزشک های فامیل،
می تونه پر از شگفتی و هیجان باشه، مثل جواب پیام "ممنون عزیزمِ" خدای سی و نه ساله ای که یک سال و نیمه منتظرش بودی و بالاخره می بینی بعد یک و سال اندی بهت پا داده!!،
می تونه پر از امید و آرزو و شوق باشه، واسه کنکور تجربی هایی که بدون دید الان با خودشون دلشون رو صابون می زنند ایشالا سال بعد روز ماست،
می تونه دل انگیز و گرم باشه، مثل گل افتابگردون استاد زنان،
می تونه پر از دلتنگی باشه، مثل اون یکی استاد زنان که گفت برای همه مون دلش تنگ شده،
می تونه پر از تقلب با دوست صمیمی شاخت باشه، که یک ساعت وقت می گذاره و پشت تلفن وقتی پوکر فیس هستی، گل می گیره به سر تو با امتحان ان لاینت تا فقط نیفتی و با پانزده و نیم واحدت پاس بشه و واقعنی یه روز پزشک بشی،
می تونه پر از خستگی باشه، مثل بیهوشی مطلق بعد یک شب زنده داری برای امتحانی که خیالت راحت شد پاس شدی،
و حتی می تونه پر از درد باشه، مثل از دست رفتن همه ی اون پزشکایی که قبل کرونا بودن و الان نیستند.
اینو می دونم که کم کم چه بخوام چه نخوام،
ناخوداگاه یه روز رفته تو تقویمم،
که حس توش برام مثل روز اول عید
روز اول مهر
روز معلم
روز سمپاد
روز دانشجو
روز جهانی کودک
یا چهارشنبه سوریه.
این روز روز خالصیه. نه می گم مخصوص و نه قشنگ. خالص.
و بخش قشنگش برای من حساب کردن خودم جزو این جامعه نیست، بیشتر اونجاست که می تونم محبتم رو به همه ی استادهای باحالی که دیدم این مدت تو بیمارستان و کلی ازشون یاد گرفتم و زندگی سازم بودند، از عمق وجودم ابراز کنم،
من بی تملق استادایی دیدم که جونم واسشون در می ره، نمی دونم شخصیت خودمه یا این ها واقعا اینقدرر ماه و خوبند،
استاد قلبی دارم که وقتی آنژیو می کنه کم می مونه از ذوق گریه ام بگیره با لباس سربی!
من مثل باقی دانشجو ها نیستم که بگم ها دانشجوی پزشکی بدبخته و امیدی نیست،
اینجور نیستم که قدر دان دانشگاهم و استادام نباشم،
من عاشق این فضا شدم،
من رفتم با چشم های خودم دیدم که اون تو چه خبره، فهمیدم که این قشر واقعا زحمت کشند، و اگر کل سال هم بخواهند به اسم این افراد نام گذاری کنند، حق دارند چون کمشونه.
اره خب من افتادم جراحیو به خاطر فاز مزخرف پارسالم که برداشته بودم، (و هنوز نه باورم شده و نه بچه ها اگه بفهمند باورشون میشه. تاریخ سازی نابی بود و برای همین هنوز تو ذهنم خودم رو افتاده حساب نمی کنم! صرفا با خودم می گم شرایط بر وفق مرادم نبود و روز روز من نبود پارسال و رکورد نیفتادگی ام و معدل خفنم هنوز پا برجاست :)))) و امیدوارم با شرایط خاصی که وقتی برای استادم تعریف کردم برام در نظر گرفت بتونم خاطره ی بهمن و دی ها رو کامل پاک کنم از ذهنم).
بلد نبودم آن لاین امتحان بدم و درسش هم نخوندم و واسه پاس شدن عفونی ام خیلی التماس کردم و هنوز نمی دونم دو هفته بعد که جوابا بیاد بالاخره اسمم جزو افتاده ها میشه یا نه،
من گاهی خیلی لجباز می شم و فکر می کنم دوستام خیلی خرخون و تک بعدی اند،
و با خودم می گم طبق صحبت های نوجوونی مون پزشک شدن همون هارد اکسترنال شدنه نه بیشتر،
و خیلی وقت ها برای دانش های حفظی ارزش قایل نیستم،
اره خب خیلی وقتا هم حوصله ندارم و نصف نخوانده می رم سر امتحان،
اون وقتایی هم که حوصله دارم به زور جزوه نمره می ارم نه به خاطر دانشم،
خیلی وقتا هم اصلا نمی فهمم باباجان و حس می کنم اب در هاون کوبیدنه،
ولی بازم با همه ی اینا که منو در تیررس یک پزشک خوب نشدن قرار می ده از این جو لذت برده و معتقدم این راه باحاله.
خدایا، بزرگوار
منو از دانشگاهم جدا نکن،
من دق می کنم.
کاش من تا اخر عمرم استاژر بمونم.
خدایا منو تا اخر عمر استاژر نگه دار که گل دوران تحصیلمه.
که همین جور لب خط باشم و روی مرز دستامو باز کنم و آزادانه راه برم و لذت ببرم و پرواز کنم. نه واقعا پزشک باشم و نه جدا باشم از این فضا.
پ.ن. به مرحله ای رسیدم (مثل یک نهال چنار جوان) که کاملا رگ و ریشه دوانده، و هل یس، دوباره اگه جدا بشم از این فضا، مطمینم مثل سال اول دانشگاه می شم دوباره به خاطر تغییر محیط. شلوغی دورم رو الآن کاملا می پسندم.
اعتراف تلخیه.
ولی من کندن رو بلد نبودم. هیچ وقت. هر وقت قصد چیزی رو کردم، تا تهش رفتم، تا اخرین لحظه اش پای ثابت بودم.
شاید در مواقع مختلف بهش عناوینی بگن تحت عنوان ثابت قدمی، کوشایی، استواری، خوش قولی، هرچه.
ولی این یک نقطه ضعفه. این درجه از رها نکردن. این درجه از کلید کردن. این حجم از تلاش برای اموری که گاهی "نشدن" توی سرشت و سرنوشتشونه.
از یه جایی به بعد باید یاد بگیریم وقتی یک موضوع نفع حداقلی داره، ولش کنیم و یا اقلا دور بزنیم!
باید اینو بفهمیم که گاهی سود ول کردن خیلی بیشتر از ادامه دادنه.
و من اینو هیچ وقت نه فهمیدم و نه یاد گرفتم.
وقتی فهمیدم که دیگه خیلی دیر بود و وقتم کامل از کف دستام پریده بود.
اکثرا تا اخر راه دویدم و بعد که با چشمام دیدم تازه باورش کردم که بن بسته.
همواره هم چوبش رو می خورم.
زمان. این زمان لعنتی. تنها عنصری که باهاش مشکل دارم و همیشه من رو مغلوب خودش می کنه. حس می کنم عروسک خیمه شب بازی زمانم.
این شخصیت هم خدا-هم خرمایی، از من یک ادم متوسط ساخته. چون همه چیز رو هم زمان با هم حفظ کردم و انرژی ام از هزار مسیر هدر ریز داره. هیچ وقت تمرکز نکردم! همیشه این شاخه اون شاخه ویرون بودم.
از بچگی فقط یاد گرفتم مثل اسب یه کله بدوم و اصلا به اپشن دور زدن فکر نکنم. اینقدر از لوزر بودن ترسیدم، از اینکه به خودم بگم جا زدی نه؟ که واقعا هیچ وقت به این فکر نکردم گاهی این ادامه دادنه که منجر به لوزر بودن می شه نه ایست دادن و برگشت کردن.
این پست رو در اوج استیصال می نویسم.
در یکی از روز های عمرم که فرداش سه واحد امتحان دارم، و خیلی دیر فهمیدم باید خیلی وقت پیش می کندم از خیلی چیز ها و شاید وقتش رو پای درسم می گذاشتم..
وقتی که حتی دیگه زمانی برای شروع کردن بودجه بندی امتحان فردام ندارم.
و تنها امیدم تقلبه.
و شاید جادوی حافظه ی کوتاه مدتم.
باورت می شه؟ حسرت. من حسرت زده ام. من کاملا حسرت زده ام که یک بار بیاد و امتحان داشته باشم و شبش غمباد نگرفته باشم که کاش می تونستم تمومش کنم.
برای همه ی کارهام این حسرته همیشه باهام بوده. مثل یک همراه همیشگی و پایه.
هیشکی به اوتی من نبوده. هیچ وقت. واقعا همین که تا اینجا هم بالا امدم به نظرم از سرم زیاده. لیاقتم نبوده.
من هیچ وقت به عمرم موفق نشدم از سوم راهنمایی تا الان حتی یک امتحان رو با خیال راحت تموم کنم! ای خدا هیچ وقت نشده مثل بچه ی ادم بشینم سرجام و فقط درس بخوانم و چه قدر حسرتش رو دارم.
خنگم؟
تنبلم؟
تباهم؟
احمقم؟
همه اش هستم ولی بیشتر از همه شون، کنه ام. کنه. و البته حریص!
گاهی، مثل امشب، منم از خودم متنفر می شم.
کاش تا اخر دنیا زمان همه ی ادمیزاد ها مال من بود.............
والا درسی و غیره که هیچ، ولی مهم ترین دستاورد امروزم این بود که ایزوفاگوس امشب درحالی سرشو رو بالشت می گذاره که فکر می کنه فقط دخترا ترقوه دارند. تازه خیلی هم شرمنده شد که چرا داشته سراغ ترقوه ی خودش رو می گرفته. :))))
اقا سر کار گذاشتن خیلی حال می ده. متاسفانه.
ها به کلی کنکوری تجربی فامیل و غیر فامیل هم وایب مثبت پراکندم در حالی که از همین الآن بدیهتا می دونم هیچ کدومشون سه تا رشته ی اول را قبول نمی شند با وضع مطالعه شون. خواهر برادرای دوستام شاید قبول بشن ولی فامیل ها... نچ.
و با یه دوست خیلی خفن ورودی هم قرار تقلب ست کردم چون معدلم داره می آید پایین نسبت به بقیه و دیگه برام مهم نیست تقلب نکردن.
نمره ی یکی از دوستای فراخم رو حلقوم نماینده کشیدم بیرون و تهش حسد ورزیدم چون بسیار بالاتر از خودم بود پس گفت به زودی بستنی مهمونم می کنه که حسادتم بخوابه!
دیگه...
هاننن دانه ی انبه کاشتم! با یک روش جدید که مادرم از تلگرام برایم پیدا کرده بود و امیدوارم زنده بمانه چون حین شکستن دانه، چاقو خورد وسط شیکمش بنده ی خدا.
به پنج تا مادر بچه دار برای مصاحبه ی تحقیق دانشگامون زنگ زدم و سخت بود صحبت کردن، ولی دقیقا اینو حس کردم که صحبت با نفر پنجم واقعا خیلیییی راحت تر از اولین نفر شده بود!
و....
همین دیگه. سر تیتر اخبار. پنج شنبه های چسبیدنی.
امسال اولین سالیه که من علاقه یا جرئت یا وقت یا حوصله یا دم و دستگاه یا اینترنتشو پیدا کردم که در لایو ملت در اینستاگرام شرکت کنم.
و چهارپنج تا لایو تا الان شرکت کردم.
خیلی باحاله.
مخصوصا سلبریتی های مورد علاقه ات...
مثل یک بزم خصوصی می مونه. :)))
عدد اون بالا رو نگاه می کنی و با خودت می گی ما الان سی صد نفریم فقط با این آدم مشهور داخل یک فضا. حس باحالیه.
من اکثرا لایو بازیگر ها رو شرکت کردم تا الان.
امشب لایو جیسون رالف بازیگر کوئنتین کلدواتر بود... همزمان با ترور اینهورن بازیگر نقش جاش. از این هایی که دو تایی می کنند در صفحه.
من بنا به رسم قدیمی خودم مجیشنز فصل اخر رو تمام نکردم و دو تاشو نگه داشتم. کلا فانتزی ها رو تمام نمی کنم دلم نمی آد.
ولی اخ که دلم تنگ شده بود برای کیو! چون یادتونه کیو تو فصل چهار مرد و من چه عزایی امدم گرفتم اینجا؟
پست هزار و پانصد و چهلم اوری تینگ
کیو یکی از نزدیک ترین شخصیت ها به خودمه که تو دنیای فانتزی ها پیدا کردم. نمی گم نزدیک ترین، چون جا رو برای فانتزی هایی که قراره در اینده بخوانم باز گذاشتم.
از طرفی دیدن جو خارجی ها و جدا شدن از جو ایران، جدا شدن از جو زندگی روزمره، از دوستا، از خانواده، از چیزای روتین و در عوض وارد شدن به دنیای اونا خیلی برام ارامش بخشه کلا مثل ری استارت کردن سیستمم می مونه. حالم یهو اکسپوننشیال خوب می شه.
مثل زمانایی که قبل المپیاد مرلین می دیدم،
یا قبل امتحان نهایی ها دکتر هو.
وای خود بازیگرش هم باحاله. ازشون پرسیدند مورد علاقه ترین انگشتتون تو پا کدومه؟ گفت انگشت دوم (اشاره) از پای راست. به خاطر اینکه از همه بلند تره و می خواد بگه من انگشت وسطم با وجودی که می دونه میدل فینگر نیست و اندکس فینگره. :))))
خلاصه که دلم تنگ شده بود و سایفای باخت داد با کشتن کوئینتین. همینم شد که لغوش کردند برای فصل جدید! چون قازقلنگ بودند فکر کردند می کشه فیلمشون بدون کیو، در حالی که کیو کل داستان رو به دوش می کشید و ادامه دادن بیشتر فایده ای نداشت.
الانم که خدمت شمام، راحت ترین شلوارم رو پوشیدم و موبایلم رو سایلنت کردم و کلداکس خوردم و می خوام بمیرم دیگه یه امشبو. با خیال خوش. نه نگران خواب الودگی کلداکس باشم نه نگران زنگ موبایل نه نگران امتحانی که عمرا نمی رسم تمامش کنم. سطح دغدغه در این حد که خوشحالم که می تونم موبایلم رو برای فردا سایلنت کنم با فراغ بال.درک نمی کنی، خیلی خوشحالم از این حقیقت که صرفا روز درس و خانه نشینی و عدم ارتباط با بشریته فردا! امروز روز فوق العاده دپسرده کننده ای بود برام. ولی خواب. این ارام بخش جانان به انضمام کلداکس. جاهاااااان.
دل تنگ!
پیش این سنگ دلان
قدر دل و سنگ یکی است..
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی ست..
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یار ترین،
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین،
آنکه می گفت منم بهر تو غم خوارترین (!!) ،
چه دل آزار ترین شد
چه دل آزار ترین............
پ.ن. برای تمام لحظه هایی که با خودمون حس کردیم در حق احساسمون ناجور جفا شده. برای تمام وقتایی که خنجر خوردیم، نارو زدند، از اونایی که می دانستند که نمی باید انداخت گل خوردیم و تک تک لحظه های قلب مچالگی مان که انتظارشو نداشتیم. که هر بار بیاییم، برگردیم بخوانیمش و به خودمون بگیم، اون بی وجدان های بی احساس اون بیرون کسایی هستند که حتی فرق کلاغ و شباهنگ رو نمی دونستند هیچ وقت.
ناله از درد مکن،
اتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن،
با غمش باز بمان،
سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان.
فرض کن چی؟ یه موش خرما از لوب فرونتال سمت راست مخم شروع کرده، داره می جوعه مستقیم می ره عقب.
دو تا خرچنگ هم با چنگک آتشین از پشت جفت گستروکنمیوس هام (اگه درست یادم مونده باشه) آویزون اند بین زمین و هوا.
همین الان می خواهم موضوع و خلالی از واژه های اخرین پست وبلاگهای به روز شده ی اخیر بلاگفا را براتون بگذارم.
سعی کردم بر اساس بار معنایی و برداشتم براشون کد رنگ درست کنم.
تو خود حدیث مفصل فلان...
1. کمتر از چهار روز مونده به کنکور: راستش اینقدر امشب گرفته و ناراحت هستم که حتی حوصله نداشتم این عکس رو کراپ کنم بعد اپلود ...
2. 1655: تو گریه می کنی و پلکات داغن و قرمز و نفست بالا نمی آد،اون می رقصه تو تولد خواهرش که خوشگلا باید برقصن.:) ...
3. دانلود رایگان کتاب جادوی فکر بزرگ – شوارتز دیوید جوزفنام کتاب: جادوی فکر بزرگ نویسنده کتاب: شوارتز دیوید جوزف مترجم کتاب: ژنا بخت آور...
4. Next blue plan is running: هِی وبلاگ. دوست دارم به حرفام گوش کنی و ببینی بعد اینهمه مدت غیبت با خودم سوغاتی چی آوردم یا چی بهم گذشته...
5. کنکور یا شکنجه؟: احمد زیدآبادی، پسر کوچک من پرهام امسال کنکوری است. چند روز پیش، بعد از شرکت در یک کنکور آزمایشی اینترنتی، سؤالات درسهای عمومی را پیش من...
6. تجربه: میگم پیش هر استادی میرید برید ولی پیش استاد خوشتیپ و جوان و باکمالات نرید تجربه =)) ...
7. ۱۱۱: بهار رفت و نیومدی حالا اشکال نداره، با نارنجیا بیا! پینوشت: قلبم میخواد تند تند بتپه، برای آدمی ک فقط و فقط برای خودم باشه و منم فقط و فقط برای اون...
8. نامه۳۲۱ام: غربت نه ربطی به مکان داره،نه ربطی به ادمای دورت. غربت یه حسهیه حس معلق و رها بودن بین ادمایه حسی انگار وسط ادم فضایی ها گیر افتادی...
9. حالت غیر عادی: کاش یکی بود بغلم میکرد تا میتونستم گریه میکردم کاش یکی بود بهم میگفت طوری نیست کاش یکی بود کمکم میکرد ذهنم اروم شه کاش یکی بود میگف منم یه خاصیتی دارم...
پ.ن. سبز دیدن خیلی سخت شده این روزا، نیست؟ یعنی این حجم انرژی منفی دهان منم فلان می کنه که می خوام ادای شاد و شنگولا رو در بیارم. اکی؟! برادرم، خواهرم، هاعی.
اون روز گوشیم زنگ خورد از استاد و گروه جدا شدم. بر گشتم داخل دوستام گفتند اتنده پرسیده این شیطونتون کو؟ کجا رفت؟
اون جا جایی بود که بیشتر از قبل مطمئن شدم آدم موفقی ام در انرژی مثبت پراکندن. خیلی کیف کردما. این حرف استادم برام هوار تا ارزش داشت!!
و انصافا تلاش هم می کنم براش. گاهی دلم می خواد محکم دو تا لقد بزنم زیر نصف نویسنده های امروزی وبلاگا این قدر که مفلوک و بی خاصیت شدند. بهش بگم هوی بابا چشمای کورت رو باز کن اگه دنیا این قدر زشته، تو که داری کریه ترش می کنی رسما با این وضع جهان بینی ات! رعایت. رعایت.
منم والا وضعم مثل اونا، شاید خیلی هم داغون تر... هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره. ولی دنیا رو هم به یک گلوله موی سیاه در هم پیچیده شده تبدیل نمی کنم.
پ.ن. یادم رفت بگم، صد مرحبا به اسکای خودمون. جوش رو خیلی بیشتر دوست می دارم!
خب خداوکیلی وضعیت شجریان خیلی بهم استرس می ده،
اون قدر ها هم برایم مهم نیست این نیست که عاشقش باشم یا چی از نوجوانی زیاد دنبال می کردم صرفا، ولی تصور تیتر اخبار و اینکه "خسرو اواز ایران رفت" و حنجره ی جاویدش برای همیشه خاموش شد و ...
باز میشه مثل روزی که هایده مرد! ما تا یک ماه داستان داشتیم تو فامیل.
حال اینکه تا مدت ها هم باید اهنگ های شیاف شده ی شجریان رو چپ و راست بشنویم به دنبال مرگش و سرمان رو به نشانه ی من خیلی متاسفم تکان بدیم و افسوس های خیلی شدید بخوریم که اخخخخ حیف شد دیگه مثلش نمی آید فغااااااان رو هم ندارم.
اینا همه بار شده روی روح و روانم.
سپتیک شاک رو می دونم دیگه تو جراحی گفتند. اقا من واقعا فکر نکنم دیگه زنده بمونه. خیلی حالم گرفته است.
همه اش منتظر تاریخش هستم که فقط کی می خواهد بمیره.
شهریور ماه منحوس ایرانیان می شه یا مرداد؟
خیلی تلخه. خیلی.
یادتونه شب دوم اسفند یک دور خبر مرگش رو زدند؟ و بعد شایعه در امد؟
من با اون خبر خوابیدم تو روز تولدم. خبر رو خواندم و خوابیدم و به کسی هم نگفتم تو خونه. دوست نداشتم خبر مرگ شجریان رو من بدم! صرفا چشمام رو بستم و صبح که بیدار شدم و تو حال و هوای گند دوم اسفند بودم، دیدم که شایعه بوده و رد شده.
اون یکی از بدترین لحظه های عمرم بود. همه اش با خودم اینجور بودم این همه روز تو دنیا هست چرا دوم اسفند باید شجر بمیره؟
حالا با شش ماه تاخیر دوباره همون وضع شده.
یک دوست هم دارم متولد شش شهریوره. از همین تریبون برایش امیدوارم فقط شجر ششم نیفته بمیره. چون به هر حال هر روزی بمیره تا اخر تو تقویم، ننگش بر پیشانی ایرانیان کوبیده خواهد شد.
روز پزشک هم که یک شهریوره نمیره وجدانا.

غم برای من این شکلیه.
و دوستش دارم و در اغوشش می کشم.
اونقدری که دارم فکر می کنم فردا ببرم دم بیمارستانی جایی، همون جایی که اعلامیه ترحیما رو دیدم چاپ می کنه، از رویش یک پرینت رنگی تهیه کنم و بچسبونم کف دفتری چیزی و هر لحظه جلوی پرده چشمم باشه. فیزیکی باشه لمسش کنم. در حالی که به خودم نهیب می زنم کار ضروری ای نیست وسط کرونا بازار.
خیلی وقت بود با عکس منظره تا این اشل ارتباط نگرفته بودم.
دوست دارم لا به لای حس مرموز غریبگی ای که در این عکس وجود داره ذره ذره هاشور بخورم و محو بشم. یه جایی پایینای عکس، کنار اون دو سه تا درخت.
و حس می کنم حتما باید وقتی اینجا بودی، دستات رو دو تایی بزنی زیر سرت و دراز بکشی. پاهات هم از هم باز کنی. لش.
هیچ انسانی هم نباشه غیر خودت.
چند تا کتاب هم داشته باشی.
و چند تایی گاو یا شترمرغ یا کرگدن یا فیل.
و بدون ساعت. گذر زمان با سایه ی علف ها باشه و زاویه ی نور خورشید روی مژه هات وقتی سعی می کنی باز و بسته بودن چشمت را باهاش تنظیم کنی.
حس می کنم تو این عکس، من و دنیاییم. ما.
پ.ن. امروز از چهار عصر که پام رسید خانه بیهوش بودم تا یازده شب. یازده تا یک شام بود، الان باز از شدت خستگی از چشمام اشک تراوش می شه. نمی فهمم چرا بدنم اینقدر شل و وارفته و خالیه. باورم نمی شه تو بیست و سه سالگی که گل جوونیمه اینقدر رنجور و پیر و خسته باشم. گاهی با خودم فکر می کنم بقیه چه جور می تونند؟ یا به عبارتی چرا من نمی تونم؟
دیوید تننت با جیم پارسونز داخل پادکستش حرف زده.
خب بزن منو بکش دیگه چرا زجرررر می دی؟
من اینو از کجا پیدا کنم الان.
امشب شب عیش است که یاران همه جمع اند. اخ. و اخ. و اخ.
یعنی مصاحبه گر دیوید تننت، مصاحبه شونده جیم پارسونز!
ذوب شویم!
پ.ن. بهتون گفتم یک عشق پیدا کردم تو دانشگاه، تمام مدت بغل گوشم بود ولی نمی شناختمش؟ تک تک اپیزود های دکتر هو رو از بره!
واقعا خیلی حیفه. ما با ادمای محدودی دوست می توانیم باشیم و این خودش باعث می شه زمانمون رو بتوانیم فقط به اون ها اختصاص بدیم و چون زمان عنصر محدودیه، یک سری ادم هستند که بدون اینکه شانسش رو داشته باشیم باهاشون اشنا بشیم همیشه از کفمون می رند. این همیشه یکی از بزرگ ترین حسرت های زندگی من بوده. که توانایی دوستی و برقراری ارتباط تابعی از زمانه و و از یک جایی به بعد نمی شه شیبش رو افزایش داد.
گاهی فکر می کنم میلیارد ها آدم اون بیرون هستند برای شناختن و این عصبی ام می کنه. که بهشون دسترسی ندارم و نمی تونم روحشون رو بمکم.
پ.ن. تر. پیدا کردُم. ها ها.
دقیق که فکر می کنم،
من خودم هیچ وقت اون شکلی نوشته هام رو دوست نداشتم.
هیچ وقت.
دقیق تر که فکر می کنم،
حالم خراب تر می شه،
چون نوشتن، اون طور که فهمیدم همیشه نقطه ی جالب توجهی از شخصیت من بوده برای همه.
و سخته فکر کردن به این مقولات چهار نصف شب.
حالم از قلم عاجز و شکسته و ثقیلم به هم می خوره. از این ناتوانی در بیان احساس بیزارم. و از اینکه هر چی رو نوشتم ثبت بشه، دو دقیقه بعد لیترالی زرتی ریدمان شد به احساسم. اندر باب وضعیت.
می خواهم شعر کیارستمی رو دست ببرم توش مناسب با حال و هوای امشبم
"از ستم روزگار
پناه بر خواب
از خنجر یار
پناه بر خواب
از ظلم اشکار
پناه بر خواب..."
حالا جالبش اینجاست فردا ارایه ی مزخرف دارم
و می دونید من چه قدر بدم می اید از ارایه ی زورکی که خودم قبول نکنم
خلاصه پناهی هم نمی شه برد به خواب
گفتم برای شما بنویسم.
پ.ن. ولی جدی جدیا! اخ قلبم چروک خورده در مقابل عملی که دوستم زد. عجب دنیایی. عجب. موندم.