Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آیا لیاقتش را دارید؟ همیشه!

شما هم این طور بودید؟

خیلی وقت ها در ارتباط با ادمیزاد ها حس می کنید لیاقت خوبی شون را ندارید. یک طور حس خود گناه پنداری.

که مثلا چرا فلانی به من محبت می کنه؟ من اصلا لیاقتش رو ندارم.

چرا خوبی می کنه هوام رو داره؟ چون من خیلی بدم.

چرا دوستم داره؟ چون من چندش اورم.

چرا یک نفر به اون همه چی تمامی می اید همراهی منی که سرتا پایم غلطه دمخور میشه؟


من امروز فهمیدم که میشه دوربین رو دستمون بگیریم و صد و هشتاد درجه بچرخانیم سمت طرف مقابل.

وقتی این سوال ها رو می پرسیم، یعنی داریم غیر مستقیم حس محبت کردن اون فرد رو زیر سوال می بریم. و اگر اون قدر خوبه که محبتش را از سر خودمون زیاد می دونیم، همین که بیاییم جلوی ذائقه ی محبت کردنش علامت سوال بگذاریم، که چرا بین این همه ادم من نوعی رو انتخاب کرده، یعنی پیش خودمون فکر کردیم اون هم بلد نیست به چه کسی باید محبت کنه. و در اصل همین ویژگی محبت کردنش رو زیر سوال بردیم.


برای همین اگر خودتون رو لایق هم ندونستید، هرگز علنا علامت سوال نگذارید جلوش. اون طرف یک چیزی دیده در وجود شما.


مثل اینه انیشتین بیاد یک سوال فیزیک بپرسه ازتون مثلا. بعد شما به جای کمک کردن، مدام بگید وای من خیلی خنگم چرا اومده پیش من؟ و این خودش هوش انیشتین رو نقض می کنه چون با استفاده از همون هوشش شما رو برگزیده. 

خواستم بگم اینجوری، گاهی فحش به خود و خود ازاری، غیر مستقیم فحش به اطرافیانیه که دوستتان دارند.

لیاقتش رو دارید از نطر اونا. پس کم اعتماد به نفس نباشید، خودتون رو قبول کنید و بشینید سرجاتون و مثل بچه ی آدم در دریای محبتشون غرق بشید بدون اینکه حتی بدونید چرا. 


همون طور که منم گاهی  نمی دونستم چرا و به چه دلیل.


پ.ن. من این رو در مسائل مذهبی هم زیاد دیدم. که احساسم از درون با چیزی که بیرون باهاش مواجه می شوم سر تا پا تفاوت داره. مثلا از داخل حس می کنم اکی نو گاد تا اطلاع ثانوی و لعن و نفرین می کنم، بعد یهو دوستم می آید می گه شب ارزوهاست دعا فراموش نشه تو دلت خیلی پاکه! خب مخ ادم اچمز میشه، نمیشه؟

حتی اگه فیلید

پ.ن. ولی انصافا هایپر ونتیله شدن و خفگی و گرمای زیر ماسک رو که در نظر نگیریم، بنده ماسک زدن خیلی مورد علاقه ام بود از بچگی. حالا هر ماسکی. از اون ماسکِ ماسک (اون شخصیت زرد و سبزه کارتون بچگی ها) و اسپایدرمن ها و بن تن و کدو هالوین ها بگیر تا ماسک جراحی و الان هم که به مناسبت کرونا. جان خودم اینقدر برای اساتید و بچه هایی که ازشون بدم می اد زبون درآوردم این مدت، و واقعا خوش می گذره. امتحانش کنید.

کنار استادی که خیلی ازش متنفرید می نشنید، در فاصله ی یک متری بغل گوشش برایش زبان در می اورید، و بدین شکل ادای احترام می کنید. من قبلا ها ادای احترامم به کسایی که این شکلی از صمیم قلب دوستشان دارم این بود که وقتی کنارشون می ایستادم، دست می بردم در جیبم و بعد انواع کامبینیشن های (ترکیب های) مختلف انگشت هام رو پیاده سازی می کردم براشان. الان مدتیه دیگه به این روش تغییرش دادم. قبلش می توانستیم این طور کنیم؟ نه بدیهتا.  اینا همه نعمت کروناست ها.


از ادای احترام که بگذریم، خنده ست! کی می شد این قدر راحت خندید همه برج زهر مار بودند. الان هر کی خنده هاش مال خودشه . مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی چرا خندیدی، دیگه کسی ازت نمی پرسه اگه چیز خنده داری هست بگو منم بخندم (خب احمق جان معلومه چیز خنده داری هست که خنده تحریک شده! :)))) ) در عوض هر وقت عشقت کشید لبخند دندان نمای بناگوشی می زنی اصلا کسی نمی فهمه که بخواهد بازخواستت کنه! به محض اینکه موضوعی برایت مسخره باشه، می تونی بروز بدی. مثلا من خیلی رفتار های مریض ها گاهی گیج بازی هاشون گاهی مدل رفتارشون نا خوداگاه برایم خنده داره. خسته شدم این قدر ادای احترام کردم نخندیدم. الان به راحتی می خندم بهشون و هیشکی هم نمی فهمه.

یا مثلا اون روز یه مریض حال خراب راه افتاده بود اومد جلوی ما به استادمون (که از قضا دل خوشی ازشان نداشتم) اینقدر فحش های ابدار و زیبا داد... یا یه بچه یازده ساله اومد به یک استاد دیگه گفت ما الان نیم ساعته اینجا تو اتاقت نشستیم چی کار کردی؟ فقط حرف زدی خب وظیفه ات رو انجام بده علافمون کردی!

و من تو هر دوی این موقعیت ها، اینقدر از زیر ماسک خندیدم که دل و روده نمانده بود برایم. البته کاملا هم بلدم طوری بخندم که چشم هایم چروک نخوره و کسی نفهمه. ولی فرض کن ما ماسک نداشتیم. من همه ی این خنده ها رو از دست می دادم. حیف می شد نه؟

مرسیکرونا!


ارتباط هوش و روابط اجتماعی

خاک بر سرش کنند.

دیگه حسش نیست واقعا.

کلی نوشتم برای شما از یک مقاله که الان خوندم زیرش از خود مقاله رفرنس اوردم و به خاطر رفرنس زدن و کپی پیست کردن همه اش پرید و سیو هم نشده.

خواستم بگم الکی مثلا ما خیلی باهوشیم و تمام.

تو خود حدیث مفصل... 


خاک بر سرش کنند واقعا یعنی چی تصمیم گیری می کنه من چی انتشار بدم؟ کلی خاطره می شد این پست. از سختی هایی که کشیدم در تبدیل کردن خودم از یک کرفس عصا قورت داده ی افسرده  به نقل محبوب  و رویایی جمع های  امروز نوشته بودم. پرید دیگه فدای سرم.


پ.ن. بچا این یک لینک: (دیدم یحتمل موضوع رو دوستش داشتین گفتم حداقل اینجوری اش را می توانم بفرستم. ولی اون حوصله ی خاطره تعریف کنی و ترجمه تفسیر و امثال حکم در کردنم پرید دیگه شرمنده. لعنتی خیلی واقعا زیاد نوشته بودم. )

کلیک


کلا لب کلام اینکه، اگر مثل من اذیت می شوید توی روابط اجتماعی، احتمال این رو بدهید که ضریب هوشی بالایی داشته باشید. :)))))

چاکر شما من که رسما نیوتونی هستم واسه خودم.

خودم خیلی وقته از این حقه استفاده می کنم و هر وقت کم می ارم، این حقیقت را به خانواده و دوست و اشنا یاداوری می کنم و ان ها هم هر بار بهم می گند باز این فیلسوف اومد رفتار غلط خودشو توجیه کنه! ولی واقعیت اینه که هست چنین احتمالی.

البته من که خودم رو ضمن ورود به دانشگاه کلا کوبیدم از نو ساختم. ولی در گوش شما می گم هنوز که هنوزه، با وجودی که دیگه هیشکی چیزی از بیرون نمی فهمه بازم از درون خییییلی انرژی می گذارم و اذیت می شوم سر ارتباط اجتماعی برقرار کردن با بقیه. یعنی انتخاب خودم همیشه ارتباط برقرار نکردن هست.

دیگه از این بدتر نداریم، همین دو سه هفته پیش جلوی اسانسور  صدای یکی از فابریک ترین رفیقام رو شنیدم، مثلا خیلی با این ادم اوکی هستم، ولی بازم غریبگی کردم. دیدم واقعا حوصله اش را ندارم. به محض اینکه مغزم فهمید این فرد اونجاست، سرم را کج کردم از راه پله رفتم چون صرفا دوست نداشتم مواجه بشم باهاش و نمی دونستم وقتی دیدمش باید چی بگم! کاملا نا خودآگاه. (توی کرونا کلا همیشه هم از راه پله برید تا حد امکان)


معمولا تنها شدن در این موارد برای من جواب می ده و احساسم رو به موضوع های مختلف برمی گردونه. وقتی دلم تنگ می شه،  اب روغنم بر می گرده سر جاش. دقیق نگاه کنید این بلا را سر اوری تینگ هم اوردم. همان طور که حتی سر عزیز ترین افراد زندگی ام. با یک مشکل کوچک شیفت دلیت می گیرم روی همه شان. و باید ترک کنم تا یادم بیفته چی داشتم. خب خیلی وقت ها هم یادم نمی افته و اینجور می شه که یکهو یک ادم خیلی مهم را در زندگی برای همیشه از دست می دهم.

اون حس ایزولیشن و اضافه بودن و مزاحم بودنی که از نوجوانی با خودم یدک کشیدم، همیشه همراهم هست. فقط تصمیم گرفتم اینقدر ندیدش بگیرم که درست بشه. 


ولی شما بگو قرنطینه ی تعطیلات کرونا؟ من می گم بهشت اگر واقعا وجود داشته باشه قطعا اون شکلی هست برای من. 


خلاصه اینکه، باهوشیم، موردی نیست.

البرز زارعی

می خواهید از این به بعد بشمارید چند تا از پستای اینجا مربوط به مرگ نمی شن یا به نحوی به زور ربطشون نمی دم به مردن!


لعنتی، سنگ قبرشو خیلی دوست دارم...

که یه پرستو باشه،

و "سراغ مرا از بلوط های زاگرس بگیرید".

همین قدر ساده، سفید و بی نهایت.


چند تا این مدلی تولید می کنم الان:

"سراغ مرا از باد لا به لای زلفکان بید مجنون بگیرید."

"سراغ مرا از سرکش ترین شاخه ی چنار بگیرید."

"سراغ مرا از برگ افرای آبان ماه بگیرید."

"سراغ مرا از تبریزی های مرغ های مینا بگیرید."



خیلی سنگ قبرشو دوست دارممممم. می شه مرد واسه سلیقه ی طراحش.

کاش برای منم کسی همچین ایده ای بزنه. خودم که عمرا بتونم تا لحظه ی مرگم به نتیجه برسم سنگ قبرم باید چه شکلی باشه.


پ.ن. سنگ قبر رومینا اشرفی رو هم دیدید راستی؟ که عکسش رو زدن روش و منتظریم ببینیم اولین ارزشی جوان مردی که رگ غیرتش از یه جاهایی یحتمل باد می کنه و تیشه می گیره دستش می شکونه سنگ قبر رو، بالاخره کی خواهد بود؟

سیروس گرجستانی

می گم مردن سیروس گرجستانی هم خیلی خر و مسخره و بی معناست. 

سیروس گرجستانی توی ذهن من همیشه صحنه ی آخر و نهایی سریال زن بابا بود وقتی که صفحه فریز می شد و تیتراژ می اومد بالا، و امیر حسین مدرس روی تصویرش می زد زیر خواندن "بهار اگه عطر تو رو نیاره" و می نوشت کارگردان سعید آقاخانی شاعر عبدالجبارکاکایی.

یادتونه من چه قدر به این اهنگ ارادت داشتم؟ خب الان با فکر کردن بهش قلبم خیلی مچاله طور می شه. 

ما هم خیلی نا رفیقیم ها.

وقتی گوگل کردم و فهمیدم هفتاد و شش سالش بوده، با خودم فکر کردم پس  این همه سال کجا بودیم؟ چه طور این همه مدت نفهمیدیم خیلی وقته فیلم جدیدی بازی نکرده. هنرمندا بعد از دوران شهرتشون فرجام اعصاب خورد کنی دارند واقعا. مثلا چی می شه دیگه هیچ خبرنگاری نمی ره ازشون مصاحبه بگیره؟

اتفاقا من همیشه منتطر بودم چند تا از سلبریتی های محبوبم پیر بشند بعد که کمی از فروغشون کاسته شد، برم بیفتم دنبالشون و بگم ببینید من تو پیری هم هنوز فن شمام.

سیروس گرجستانی برای من همون شخصیت بابایانه ی کولر خاموش کن پیژامه بپوش غرغروی اقتصادی پنجاه و اندی ساله ی هندونه پای پشتی بخور توی زن بابا و مامور بدرقه مانده بود. طوری که امروز هیچ باورم نمی شد هفتاد و شش سالش باشه و الآن بخواهیم کنار اسمش کم کم بنویسیم مرگ.

راستش الان یاد حمید لولایی هم افتادم و یکم فکر کردم دیدم  واقعا یادم نمی آید اون هم مرده یا زنده است. کاش زنده باشه. از بچگی خیلی می ترسیدم خشایار بمیره. ولی انتظارش رو داشتم. چون خیلی خوب نقش سن بالا بازی می کرد. این سیروس گرجستانی رو ابدا انتظار نداشتم ولی واقعا. بچه ی روپرت گرینتم انتطار نداشتم. شنیدن صدای بهنام صفوی داخل خیابون رو هم انتطار نداشتم بدون اینکه دیگه کسی یادش باشه بیش از یک سال هست که مرده. دنیا خیلی سریع می ره جلو لامصب. ادم دیگه انتظار چی رو داره.

زنده می شن. خنده می شن. امید می شن، یاس می شن. ستاره ی مرگ می شن.


+ کلاف گنجشکای روی شاخه، ردیف کفترای توی ایوون.

+ به یاد گذشته. خاطره بازی با نوروز دو سال پیش.

+ مُرد و سرنگون شدن اینا رو ندید.

ای جلاد ننگت باد!

می خواهند روح الله زم رو اعدام کنند. حکم اعدام دادند برایش.


کاش طناب دار حلقه بشه دور گردن خودتون. 

نه اون قدر سفت باشه که درجا بمیرید، نه اون قدر شل باشه که بتونید یک لحظه نفس بکشید.

دوست دارم ذره ذره زجر بکشید.

هر لحظه که نفس کم می آرید قتل هایی که کردید بیاید جلوی چشمتان.

هر لحظه بهتون گلوله شلیک بشه، تو هواپیما سقوط کنید، تو اتیش بسوزید، تو آب غرق بشید.

هر لحظه حس کنید جونتون داره از دهنتون می زنه بیرون، ولی لحظه ی آخر دوباره برگردید اول چرخه و نمیرید.

نمیرید. چون حالا حالا ها باید تقاص بدهید برای کشتار هاتان. مرگ آرامشیه که لیاقتشو ندارید.

قاتل های 

جانی 

کثافت 

ترسو. 

از یک خبرنگار می ترسید. کثافت ها. کثافت ها. کثافت ها.

کاش دیگه هیچ وقت از اسلامتون حرف نزنید وقتی فقط مثل حیوان ها رفتار می کنید. 

شما یک حیوان نا فهم درنده خو بیش نیستید. با هر برچسبی. پشت هر دین و شریعتی.


با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!


آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.

بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.

زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.

آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!

بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.

بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!


پ.ن. یادش به خیر. همین هفته ی گذشته داشتم به دوستم  می گفتم فلان اتند رو خییییلی دوستش دارم کاش بشه باهاش باشم، چون چهره اش شبیه روح الله زم هست. حالا دوستم که کلا پرته از سیاست چیزی نمی دونه نمی شناختش. ولی تنها کلاس مجازی ای که مثل گرگ شرکت کردم این مدت، کلاس همین استاد بود. خییییلی شبیهند. 

و نمی دونم روزی که انترنش بشم، هنوز روح الله زم زنده است یا هر بار باید موقع دیدنش وقتی بهم می گه چی اوردر بذارم واسه مریضا، یک حفره ی خالی ته دلم حس کنم که هیچ وقت هم پر نشه. 


پ.ن. داشتم غر و لند می زدم که دوست ندارم روح الله زم بمیره. بهم گفت، تو اصلا مطمینی تا الان ده دور نکشتتش؟ راست می گه. معلوم نیست واقعا. 

آن لحظه هزار بار تقدیم تو

که با اکراه گازش بزنی بفهمی خربزه نیست و طالبیه.


پ.ن. کلا از بچگی در تشخیص شکل خورد شده ی خربزه و طالبی از هم مشکل داشتم. مشکل اونجاییه که یکیش رو دوست می دارم ولی اون یکی خیلی مورد علاقه ام نیست.

نظریه پردازی

هر چی بیشتر  تو زندگی جلو می روم و با نظریه ها و فرضیه های ادم های عصر های قبلی آشنا می شوم، حسم به خودم بهتر می شه.

چون یهو می فهمم چیزی که سال ها با منطق خودم پردازشش کردم و به عنوان یک اعتقاد فردی گوشه ی ذهنم داشتمش، یک اصل جهان شموله که باقی دانش مندان هم بهش رسیده بودند. این یعنی من کافی بود چند قرن زود تر به دنیا بیام تا یک تیوری پرداز بشم. این خیلی بهم حس خوبی می ده. حس زنده بودن. حس جلو رفتن. حس عدم پوچی.که واو من چه قدر شاخم.


اولین بار که خودم اتفاقی فهمیدم مجموع زوایای مثلث صد و هشتاده رو یادم نمی ره! درجا یکی تو کلاس بلند شد گفت هه هنر کردی... بعد که رفتیم جلو دیدم این یک قضیه ی اثبات شده ی هندسه ست اصلا و واقعا هنره اثباتش.

یا وقتی سوم دبستان بودیم و سر اولین جلسه ی ضرب فهمیدم هر عددی ضرب در صفر می شه صفر ضرب در یک می شه خودش.

می دونی از این به وجد می آم که اولین تئوری و اولین جرقه اش رو خودم از توی مخ خودم بیرون کشیدم. این واقعا حس بی نهایتی داره.

که مثلا مدافع حقوق بشر باشی مدافع فمینیسم باشی چه می دونم اتئیست باشی 

بعد خودت یک سری اعتقادات برای خودت ایجاد کنی با فکر هات ذره ذره باهاشون زندگی کنی

بزرگ تر که شدی بفهمی اعتقادی که خودت از خودت در اوردی سال هاست عقیده  و تیوری گروهی از آدما بوده و پیروانی داره و بحث ها سرش شده!


توی حیطه ی هندسه و روان و نورو زیاد از این تز ها دادم برای خودم

توی حقوق حیوانات و بشر هم یک سری رفتار ها در زندگی شخصی خودم تولید کردم که بعد ها فهمیدم مثلا وگان ها همه همچین کاری می کنند.


امروز یکی دیگه از تیوری هام بر من ثابت شد و خیلی جا خوردم وقتی فهمیدم نظریه ست

با نظریه ی شبیه سازی یا سیمولیشن تئوری امروز آشنا شدم

می گه که جهان وجود خارجی ندارد چرا که می توان تجربیات جهان عینی را با رایانه شبیه سازی کرد و سیگنال های آن را به مغزی فاقد حواس پنج گانه فرستاد و صاحب مغز هرگز فرق بین جهان مجازی و عینی را متوجه نشود

و من همین تیوری ام بعد پاس کردن واحد نورو اناتومی سه سال پیش ارایه شد،

که اگه هر تجربه حاصل تحریک ناحیه ای از کورتکس مغزه، 

پس ما بیاییم همه ی انسان ها رو بخوابونیم، تمام نقاط لذتشون رو تحریک کنیم،

بدون اینکه دیگه برای هیچ کس دردی باشه رنجی باشه غمی باشه اعصاب خوردی ای باشه

 و اینکه یک زندگی ایده آل تریه دقیقا با همون حس تجربه چون ادمه نمی فهمه یعنی زندگی بی معنا می شه. خیلی می شه یک زندگی ایده آل رو از طرییق تحریک های درست به همه ی مغز ها القا کنیم

و اونجاست که می فهمیم یکم به پوچی رسیدیم  چون وجود یک ادمیزاد هم کافی می شه



خوب دقیق نگاه کنیم این دو  تا ایده تعبیر یک مفهوم اند

و من خوشحالم 

از ایده پرداز بودنم.

از اینکه حس می کنم یه روز واقعا می اد که یکی از همین نظریه ها به اسم خودم می شه و اولین کسی در جهان هستم که بهش فکر کرده



مادر سمانه

دست خودم نبود،

می دانی یاد مادربزرگ هایم افتادم که ماه هاست ندیدمشان.

چین های صورتش را که دیدم،

کبودی های روی دستش را که نشانم داد،

چشم های کرختش هنگام تعریف کردن داستان پر پیچ و خم زندگی شان،

دلم می خواست بگویم همه شان را ول کن، گور بابای همه چیز، مگر تو چه قدر توان داشتی زن؟ چرا این قدر قوی هستی؟ به چه حقی خم به صورتت نمی آوری؟ 

که حتی جلوی من همسرت این طور تیشه به سمتت گرفت و باز هم نشکستی؟ مگر قلب تو از چه ساخته شده است؟ مگر در روحت چه دمیده اند؟ مگر چه گناهی کرده ای که داستانت را این طور قلم زده اند؟ مگر بدهکار کدام افریننده ی بد طینت و شرور بودی؟

بیا برویم خانه مان برایت چای بریزم و روی قالی بنشینیم.

و بعد یک دل سیر دست هایش را ببوسم  و  سرم را بگذارم روی دامنش و های های به جایش گریه کنم... همین طور که حال، موقع نوشتن این خطوط.

چون می دانم این داستان غم انگیز است و خود او هیچ گاه نخواهد گریست. 

خودکار به دست وسط بخش ایستاده بودم، ساده رو به رویم بود و با لهجه ی قدیمی اش حرف می زد و تعریف می کرد، نمی شنیدم. من دست هایش را می دیدم و آستین هایش را با گل های ریز رنگی و بیش از این نمی فهمیدم چه می گوید.

مظلومیتش. مظلومیتش. مظلومیتش.

مغزم امر می کرد:

-  این دست ها باید بوسه باران شوند...

- این دست ها باید بوسه باران شوند...

- این دست ها باید...

- باید...

- بوسه...

- غرق در بوسه...


کاش اشک هایم چیزی را عوض می کرد. کاش زندگی فقط یک خواب خیلی خیلی تلخ بود که همه مان می بینیم. مثل دیشب که خواب مرگ عزیز را دیدم.

من پزشک خوبی نخواهم شد. چون  یاد گرفته ام بیایم خانه، برای هر مریض و خانواده اش خیال بافی کنم، خودم را جای ان ها بگذارم، شعر و غزل ببافم، خواب ببینم، در خواب و بیداری برایشان گریه کنم ولی آن ها باز هم بدبخت خواهند بود. چه بیماری شان خوب بشود چه نشود.

من بدبختی را... فقر را... درد را.. نخواهم توانست درمان کرد.

بر می گردیم سر خانه ی اول.

که ای کاش هیچ وقت جهانی نبود.

نمی فهمم چگونه به خود اجازه می دهیم حتی برای لحظه ای لبخند بزنیم، وقتی مادران سمانه در کنارمان زندگی می کنند و شکنجه می شوند؟ ما خیلی وقیحیم. وقیح. چندش. و حال به هم زن.

در باب زندگی

من زندگی را دوست دارم،

گاهی دوست ندارم...

من مرگ را دوست ندارم،

گاهی دوست دارم...‌


امشب شبی ست که زندگی را دوست دارم و برای مکیدنش له له می زنم.


پ.ن. من ماه هایی را که با یکشنبه شروع می شوند را خیلی دوست دارم. که یک شنبه یکم باشد و دوشنبه دوم باشد و سه شنبه سوم و الی آخر...

92950

سلام

در لحظه خیییییلی دوستتون دارم، بی تملق!

در این حد که اگه کنارم تو خونه بودید، اول  صفتون می کردم  و بعد فارغ از هرچی، نفری یک بغل جانانه ی سفت استخوان شکن و بوس مهمون کیلگ بودید. (تازه از ماچ و بغل هم خوشم نمی آد هیچ و وضعتون اینه. دیگه عمق ماجرا رو دریاب.  ماچ و بغل یه اسفندی انتی سوشال؟  errr.)

یه سری هاتونم باید می رفتید دستمال می اوردید چون بدیهتا چشمام کم کم ناخوداگاه اشکی می شد.

الآن یکم غریبگی می کنم. د  اخه آدم با وبلاگ خودش لامصب؟ با اتوپیای فانتزی کل عمرش که همواره می پرستیده اش؟ چی بگم. 


پ.ن. باهار کرونا بایست یک پستو داشته باشه دیگه اقلا؟ نیست؟

 Lumos Maxima!

کشتنش


باز هم هواپیما

شما فقط خبر های بد می شنوید،

ما لا به لای خبر بد ها" زندگی" می کنیم.


تو سالن مورنینگ بودیم. روز آخر بخش. بچا گفتن هواپیما. 

من با خودم فکر کردم که عه چه جالب بازم هواپیما. بعد ترامپ و قاسم و الک و بلک بازم یه هواپیما.

خلاصه باز با بچا به تباهی های خودمون و امپراطوری بیمارستان ادامه دادیم.


یک ساعت بعد پیامِ ها دوستم رسید.

که فلانی تو هواپیما بود.

نه به نزدیکی سنجد. ولی نزدیک. نزدیک به اندازه ی دو سال خنده و کامپیوتر و شریف.

آدم باورش نمی شه. از دید من موضوع اونقدری غیر قابل درک هست که نشه بازش کرد. بیشتر از این.

گره کور غیر قابل درک. با هسته ی اسیدی.

من همین دیروز خیلی اتفاقی در مورد همون فلانی داشتم با رفیقم گیل صحبت می کردم. عکسش را نشون می دادم و از خوبی هاش می گفتم.

و امروز این خبر رو به تنها کسی که اشتراک گذاشتم گیل بود. بهم گفت تو هم عجب نامردی هستی گذاشتی به من دیروز از موجودیت اون موجود بگی که امروز من هم متاثر بشم و یک تیکه از وجودم داخل اون هواپیما باشه.


و بعد از اون امروزو فقط خندیدم. فقط خندیدم که بگذره. 

 اینقدر خندیدم که نه عضله ی ریزریوس مونده نه فک نه دل و روده.

تباه ترین و شلوغ ترین استاجر بیمارستان امروز رو رندوم از تو کیسه بکشی بیرون بازم من در می آم.

تا الآن هم همه غلطی کردم بیرون از خونه که فقط جنازه ام رو برسونم خونه و دو روز تخت بمیرم.

این قدر حرف زدم و چرت و پرت گفتیم و خوردیم و کشیدیم... میشه گفت جشن برگزار کردم. حس می کنم به اندازه ی کل عمرم از در و دیوار حرف زده باشم. 


یه اپیزود هست، توی اون فیلمه. اخ چیه خدا اسمش یادم نمی آد. هان مجیشنز. 

یکی بر می گرده به مارگو که نزدیک ترین ادم روی زمین به الیوت هست می گه هی تو چرا واسه مرگ الیوت گریه نمی کنی مگر براش حس نداشتی؟

مارگو خیلی قشنگ جواب می ده.

می گه از من نخواه که شروع کنم. چون اگه شروع کنم دیگه هیچ وقت تموم نمی شه.


هواپیما ها به من بدهکارند.

خیلی زیاد. بدجور.

راستش دیگه خیلی تکراری شده. 

نه تنها مرگ خیلی تخمیه و  تکراری شده چون هر هفته یکی می میره.

مرگ تو هواپیما هم تکراری شده حتی.

مخم. این مخ لعنتی م داره از چشمام می زنه بیرون.

یه مدت نخواهم نوشت.

به اشتراک گذاشتنش... حس خوبی داشت. بار روی دوش آدمو... کم می کنه.


ولی من اگه خودم خواننده ی این وبلاگ بودم از حجم بدشانسی نویسنده ش کلمو می کوبوندم تو ستون.

چیه؟ آزمون خلبانیه از من به عمل می آد؟ دو تا هواپیما تو چند سال گذشته سقوط کرده. من تو هر دو تاش تیکه های وجودمو داشتم.


از صبرمان گذشته اگر سخت پوستیم... احساس می کنم دیگه روحی برای من باقی نمانده که از دستش بدم. کرخت. بی مزه. خنثی. فقط سر همه رو گول می زنم. کف مشتمو نگاه؟ خالیه. پر از خالی.


انگار همین دیروز بود. آره همین امروزه!


پ.ن. هواپیما ی بعدی که افتاد مرا یاد کنید. چون خودم توشم.





ترس

ایران پایگاه آمریکا رو زد!

خاک بر سر تویی که نشستی اونجا، برای هشتاد میلیون نفر با مغز پر از شن و ماسه ات تصمیم می گیری.

آقا خوبی بدی ای دیدید حلال کنید.

بنزین برید بزنید اگر ندارید.

به شخصه خیلی گرخیدم.

از جنگ تنفر دارم.

تنفر.

این ها با این حمله برای میلیون ها نفر تصمیم گرفتند. خیلی نامردیه. البته پدرم امید داره که اتفاقی نخواهد افتاد و حمله هماهنگ شده بوده.


من به هیچ عنوان برای این کشور مفتکی با دولتمردان آلت پریشش نخواهم جنگید. 

این از من.

دوستتان دارم.


Cuteness overload

نه جان من

شما کیوت تر از عکس های آتش نشان های کوآلا به بغل استرالیا دیدید؟

رواست آدم بمیره قشنگ

چه قدر بد که آتیش گرفته، ولی عکس هاش...

لعنت بهش، واقعا چشم نواز اند




"مثلا فرض کن، تو و رفیق فابریکت و آتش جنگل های استرالیا. "




"تو و کوآلا. وقتی دیگه نه تو کسی رو داری، نه کوآلا کسی رو داره."




چقد قشنگ چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه چقد قشنگه  چقد قشنگه

چقد قشنگه

چقد قشنگه

اممم... نازنین؟


+ به  "عکاسی در جهنم سبز با کلاه لبه داری بر سر و عینکی دود گرفته بر چشم

امسال باس اضافه کنم : "و کوآلایی در بغل!"

نمی خوام

آقا امروز واقعا تهران شلوغ بود.

آیم سو پیسد آف

اینا حالا حالا ها انقلاب بکن نیستن

من و دوستم ها تصمیم گرفتیم...می خواهیم اگه شد جمع کنیم بریم لندن

زیر پاهامان هم که فرش قرمز انداختند 


من واقعا باورم نمی شد... ولی راه ها بسته بود... و پر آدم بود

اوجش اونجاست که ما از تهران انتظار انتلکت بودن داریم نه از شهرستان ها

وقتی تهرانش اینه.. بقیه ش رو خودم تا ته می خونم

ظاهرا فقط منم که دارم اذیت می شم تحت شرایط گند مزخرف حکومتی این کشور

خب می رم گورم رو گم می کنم دیگه

مطمینا تو ژاپنی سویدی چیزی برای من جا هست

شما بمونید و کشور و سپهبدها تون

ایران را از من به تاراج بردید

متاسفانه اقلیت ها همیشه متضرر اند



گوشه ی راست تابوت حاج قاسم مال من

وای ببخشید ولی مصاحبه ی دخترشو که دیدم فقط داشتم بالا می آوردم