خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا بــــا تو ندید...
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تب زده ی نبض مـــــــــرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما بــه اندازه هــــم سهـــــم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تـــو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعـــم غـــزلــــــم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمــزمه ام را همــــه شهر شنید
گاهی دل ادمیزاد اینقدری تنگ می شه، که من در عجبم واقعا از کف دست عضله ی مخطط چه جور این مسخره بازی ها بر می آد. حالا دوباره دو روز بعد وارد فاز دینایال می شم می ایم می نویسم "گور لقش من دلم تنگ نمی شه اصلا! من اصلا نمی فهمم دل تنگی یعنی چی؟ من حتی اصلا بلد نیستم اسپل کنم دل تنگی رو."
ولی دلم، الان که باید سر جاش باشه نیست متاسفانه. و شب لعنتی ایه که باید سرجاش باشه خاک بر سر چون امتحان دارم. گاااااد. فاز و نولش قاطی کرده.
پ.ن. پیشکش چشمانتان رو از پیرپاتال های سانتی مانتال که برای هم فاز بر می دارند اموختم. اخیرا.
پ.ن. خدا وکیل می گرخید اگه من یکم بیشتر از این حد که الان فعالیت دارم افکارم رو رو کنم براتون. باورت می شه یکی الان تو مغزم نشسته داره با خودش با صدای امید می خونه:
"امشب می خوام مست بشم، عاشق یک اَبس بشم.
بدون تو نیست بودم، امشب می خوام اَبسسسس بشم."
خودمم نمی فهمم چه ربطی داره. ایشالا اونی که اون توعه می فهمه.
* ابس در دنیای کودکان یعنی اسب.