خداوکیل خود استاد هم راضی نیست اگه بفهمه من در حالی که شلوارم پایینه دارم کار اورژانسی در دستشویی انجام می دهم و زور می زنم، هم زمان در کلاسش حضور دارم!
اسیییییر شدیم.
با خودم داشتم فکر می کردم فرض کن یک لحظه از هر گوشی یک عکس از محیط پیرامون ارسال بشود برای استاد.
حقیقتا منظره ای که از طرف من ارسال می شد بدیع ترین چیزی بود که به عمرش از جانب یک دانشجو دریافت می کرد.
این اسکل بازی های حضور غیاب مجازی چیه واقعا؟ نَبِدانم.
و نپسندیدم هیچ.
دوستم بهم از پشت خنجر رو زد و عمیق تا دسته فرو کرد داخل و بعد هم سه دور چرخوندش که جاش بمونه،
بعدش یادش افتاد به گه خوردن و معذرت،
بهش گفتم ناراحتم ولی اوکیه بابا. زاویه دیدت رو احترام،
نمی دونم اینی که دیدی چه جور صندلی ایه، ولی لابد وقتی می گی هست دیگه. (اشاره به یکی از نظریات راسل که عمری بود می نویسم اینجا با مفهوم اینکه هیچ امری در دنیا واقعی نیست، صرفا نمودی از واقعیته و زاویه دید شخصی ماست.)
ولی انگار که معذرت گه های خورده شده رو برگردون می کنه،
نه عزیزم! دقیقا باید دست بندازی کف حلقوم مبارک، واگت رو تحریک کنی بلکه اون فاضلاب ها بیاد بالا. بلکه!
شایدم باید لوله باز کنی چاه باز کنی چیزی بخوری با توجه به عمق گند به بارامده.
پوف عادت کردم دیگه به رفتار های غیر استاندارد بچه گانه ی ملت.
پ.ن. با عنوانم حال کردید؟ جان من بگید که خیلی محشره. واج ارایی هم داره فهمیدید؟
پس کله شو رنگ زدم و ولش کردم تو آسمون کثیف دلمرده ی تهران.
لیاقتش اسمون بود.
خونه هرچی هم بزرگ باشه، طاقش هرچی هم بلند و دلباز باشه، گولو های لوستر هر چه قدرم که برق بزنه، بازم برای طبع یک موسی کو تقی قفسی بیش نیست.
حالا یک قفس داره، به بزرگی اسمان.
و پرید و رفت و ما رو گذاشت تو خماری زندگی قبلی مون.
روی دستم یکم رنگ قرمز پاشیده،
و دلم، قدر یه "قرن" گرفته ست...
با اختلاف، سنگین ترین هفته ی سال کرونایم بود و کماکان هست!
واقعا حس می کنم دارم وا می دم و احتمالا بعد این که آخرین برنامه ام هرچی که هست امتحانه پروژه ی کاریست تحویله هرچی به محض این که از شرش خلاص بشم، مطمینم کم کمش تا یک هفته رو به افق می شم اینقدری که دارم به خودم فشار می آرم چون اتفاقا این بار (برخلاف بقیه زمان ها که نمی فهمم بیش از توانم هندونه بار زدم و عوضش بعدا افقی می شم) خودم هم خوب می دونم بیش از حد مجازه.
تصعید تصعید
نه خسته نه خسته لامصب.
حس می کنم یه خرم، از هر دو ور پالونم پنج شش کیسه آرد خیس آویزون کردند!
ترسناکش این بود امروز، فقط داشتم فکر می کردم که اقا اگه دیشب بیدار نمی موندم چه غلطی می کردم امتحان رو دقیقا؟ ساعت ها برای امتحان خوانده بودم و تمام سوالات از مباحثی اومد کهصرفا دیشب دور کردم. ترسناک بی معنا. هر یدونه اش رو که می زدم اینجور بودم ای طراح لاشیییی اینم که از مباحث دیشبه.
یک کاغذ دارم روش فقط تاریخ امتحان نوشتم، هر بار یکی از بدبختی های رویش رو خط می زنم. چیزی نمانده.
فرض کن امتحانی که داریم این هفته اتی، اونقدری گرخایشی هست که همه به هر زوری بوده خودشون رو یک هفته تعطیل کردند،
حالا من تو این یک هفته ده برابر همه شون امتحان شرکت کردم و فردا تازه باید استارت امتحانی رو بزنم که دوستام یک هفته پیش استارت زدند. نابودما یعنی.
ولی این شلوغی ها خوبه،
از اونجایی که من کلا حالم حال نمی شه وقتایی که ولم کنی به حال خودم،
همین بهتر تا خرخره تو همه چیز فرو رفته باشم روز و شب رو از هم نفهمم.
بیایید ببینید اسکای بلاگر مشهور قرن،
مدافع حقوق حیوانات،
وسط پاره شدن از درس و مشخ و پروژه و امتحان،
به طرز لحظه ای هوس مین دل سرخ کرده.
(یک مدل غذا که مادربزرگم با کله پاچه درست می کنه.)
خدایا همین الآن در همین جا منو بکش، فردا دیره.
*البته می تونه ناشی از دلتنگی بیش از حد برای پدربزرگ مادربزرگ باشه. و نه بیشتر. خودش رو به صورت هوس غذایی نمایان می کنه!
روی پاکت کارت پستالی که برایش پر کرده بودم، نوشتم:
تقدیم عزیزترین ...،
و با خودم فکر کردم این بار مجبور نیستم نگران دروغ گویی و پتیارگی کلمات باشم،
با خودم فکر کردم، معدود باری ست که می نویسم ترین ولی نگران احساس متناقضم نیستم. چون واقعی ست. کم پیش می آید.
فهمیدم خطی از قصه است که می گویی "ترین" و واقعا خودش است! "ترین" ی است که می دانی تا اخر عمر مشابهش را یافت نمی کنی.
کاش ترین هامان را به زبان بیاوریم و یادشان بیندازیم که ترین اند. کاش یادمان باشد ترین را فقط به یک نفر می توان اهدا کرد و باید لایقش باشد. کاش چپ و راست برای هر ننه قمری که جلویمان سبز شد ننویسیم زیباترین، قشنگ ترین، رفیق ترین، دوست ترین، مهربان ترین، عزیز ترین و ... کاش حواسمان باشد کلمات را بی ابرو نکنیم. این ها را خودت یادم دادی.
پ.ن. و کیف شد. جواب کیفه!
سفر من در دنیای فوتبال سی سال پیش آغاز شد، یک سفر طولانی بود و مانند همه ی سفرها، لحظات خوب، شادی ها و غم و اندوه به همراه داشت. در این لحظه از زندگی ام بدون هیچ شکی می توانم بگویم که ارزشش را داشت...
زمانی که کوچک بودم و شروع به بازی کردن کردم را به خاطر می آورم، در زمین های خاکی ناوالاکروز و یا شهرک ورزشی قدیمی رئال مادرید، و سپس نوبت بازی در مهمترین استادیوم های دنیا فرا رسید، سانتیاگو برنابئو و دراگو.
نمی خواهم بدون تشکر از آنهایی که در این سفر همراهم بودند کارم را تمام کنم :
خانواده ام، برای فداکاری هایی که شما کردید تا بتوانم به جایی که الآن هستم برسم و این به من اجازه داد تا آرزوهایم را عملی کنم. شما در هر کاری که در طول حرفه ام انجام داده ام شریک هستید.
همسرم و پسرانم مارتین و لوکاس، از همه ی حمایت های شما سپاسگزارم ، برای تمام ساعاتی که نتوانسته ام در کنار شما باشم. برای درک و تشویق من برای لذت بردن از زندگی ای که انتخاب کرده ام از شما ممنونم. بدون شک در کنار شما همه چیز آسان تر است.
هم تیمی هایم، بدون آنها هیچ وقت به موفقیت نمی رسیدم. یک تیم، مجموع هریک از مؤلفه های آن است که برای رسیدن به یک هدف مشترک، در یک جهت حرکت می کنند.
به انتخاب کنندگان دسته های مختلف تیم ملی اسپانیا، که به من اجازه حضور در تیم ملی کشورم و رسیدن به بزرگترین پیروزی ها را دادند.
هواداران تیم هایی که در آن بازی کردم، برای پشتیبانی و همراهی من، همچنین برای اینکه از من بیشترین توقع را داشتند تا بهترین ورژن از خودم را ارائه دهم.
همه افرادی که برای آسان تر کردن زندگی ما در باشگاههایی که بازی کرده ام، کار کرده و می کنند.
رقبای خودم و طرفداران آنها، به خاطر احترامی که همیشه به من ابراز کرده اند.
و در نهایت دوستانم، دوستانی که سالهاست من را در مسیری که رفته ام همراهی کرده اند.
من به همه ی شما مدیون هستم، شما در این ماجراجویی در کنارم بودید.
اما مهمتر از همه، از فوتبال ممنونم، به خاطر این که به من اجازه داد در آن حضور داشته باشم، برای داشتن یک ورزش شگفت انگیز ، برای اینکه به من اجازه ی یک زندگی پر از شور را داد، برای دادن لحظات خوشبختی، برای اینکه به عنوان یک ورزشکار و یک انسان من را پرورش داد. برای اینکه فرصتی برای ملاقات و به اشتراک گذاشتن لحظات با افراد باورنکردنی به من داد.
مهم این است که چه مسیری را طی می کنی و چه افرادی تو را همراهی می کنند، نه مقصدی که به آن را می رسی. چرا که مشخص است که در این مسیر چه تلاش و فداکاری هایی داشتی و بی تردید می توانم بگویم که این مسیر و مقصد رویایی من بوده است.
این یک نقطه پایان نیست، سفر به اینجا ختم نمی شود. این مسیر ادامه پیدا میکند و ما مطمئناً به زودی دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.
ایکر کاسیاس.
GRACIAS, GRACIAS y GRACIAS
پ.ن. فکر کنم من جزو معدود بارسایی هایی بودم که وقتی گل می زدیم به رئال نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!
فکرش رو نمی کردم کاسیاس زود تر از بوفون خداحافظی کنه از دروازه بانی. تموم شد. خاطرات من رسما داره می ره که فسیل بشه.
ایکر کاسیاس! هوی! دلم خیلیییییی برات تنگ میشه.
رئال خودخواه کثیفو هیچ وقت نبخشیدم به خاطر طرز برخوردشون با تو، به خاطر وقتی که نیاز به حمایت داشتی، اونقدر بی همه چیز بودند که مثل سگ رهات کردند.
هنوزم که هنوزه، تلفظ اسمت، طرز قرار گیری حروفش و صدایی که پس از ادا شدن توی گوشم ایجاد می کنه، به شیرینی دوران اول راهنماییه.
خداحافطی کردنت، هر لحظه بیشتر از پیش مثل میخ به مغزم فرو می ره و یادم می ندازه که اون دوران خوش نوجوونی تمام شده و داریم به زباله دان تاریخ می پیوندیم و راهی برای فرار از این سیاهچاله ی بی وفای زمان نیست. باورم نمیشه که باید باور کنم احتمالا دیگه هیچ وقت فوتبالیست نخواهم شد. باورم نمیشه و قلبا متاسفم که عمر دروازه بان بودنت به گرفتن مدرک پزشکی من قدر نداد تا بیام پزشک خود پورتو بشم!
من با تو بارها گریه کردم. بیشتر از اون خندیدم، جهیدم! تو همیشه در قوی ترین احساسات من حضور خواهی داشت. چون هر وقت موفقیتی به دست بیارم، اولین صحنه ای که پشت پرده ی چشمم رو گرم می کنه و خودم رو جاش می گذارم، شبی بود که مثل دیوونه های احساساتی اشک می ریختی و جام جهانی رو برای تیم ملی اسپانیا بالا می بردی. خوش حالم که با قهرمانی مثل تو هم عصر بودم. ارزشش رو داشت.
اگه قهرمان فوتبال می شدم، تو دقیقا همون کسی بودی که ازش تو مصاحبه هام به عنوان قدیس ترین بازیکنی که دوست دارم روزی شبیهش بشم و اثرش باعث شده موفق بشم، یاد می کردم.
تو خودش بودی...
قدیس من، سن ایکر کاسیاس. [قلب][قلب][قلب]
-از طرف کیلگ، تنهاهوادار دو آتیشه ات که فقط به خاطر تو شبای بازی دعا می کرد رئال کمتر جر بخوره-
تو اونقدری درگیر مردن و غرق شدن توی مردابت بودی، که هیچ وقت نفهمیدی هر لحظه چند تا دست و طناب و پیچک داوطلبانه دراز شده سمتت تا فقط به محض اینکه دستت رو دراز کنی از مرداب بیرون کشیده بشی.
تو اونقدری درگیر فریاد "من نمی تونم نفس بکشم" های خودت بودی که اصلا نفهمیدی خیلی ها بودند به دست و طناب رضایت ندادند و فقط به خاطر تو لباس هاشون رو کندن و لخت زدند به مرداب سمی و زهراگینی که تو داخلش فکر می کردی تنهای تنهایی.
هنوزم اونقدری ادای مرده ها رو در می آری که نمی فهمی هر لحظه چند نفر دهنشون رو گذاشتن رو دهنت، از روحشون، از وجودشون از نفس خودشون در وجودت می دمند و بهت می گن :"نفس بکش لعنتی."
این همه مردن بس نیست؟ لابد فکرش هم می کردی تحملت خیلی بالاست که تا الان غرق نشدی.
تو تک تک لحظه های مرداب رو بدهکاری. به قطعه قطعه، به ذره ذره ی روح هایی که در وجودت دمیدند.
کی می خواهی قبول کنی؟ قبولش کن. مردن خیلی وقته تموم شده. زنده نگهت داشتند.
مرداب خیلی وقته یه خاطره ی دوره!
این تبلیغ لامصب هست توی همه ی وبلاگ هامون هم می آد؟
همین که عکس پوستیه که موها تازه از زیرش جوانه زدند و یک دستگاه ظاهرا کاشت مو کنار مو هاست.
من هر بار
هر بااااااار
اگزکتلی هر بار که این تصویر رو می بینم فقط یک چیز دلم می خواد:
یه تیغ بردارم، تک تک اون جوانه موها رو بکلاشم سفییییید بشه بره پی کارش!
اینقدددددر این تصویر رو مخمه هر بار هم زرت زرت می بینمش. در این حجم اذیتم می کنه که میل شدید به استفاده از تیغ پیدا می کنم با دیدنش.
اخه واقعا اون پوست اسکالپه؟ یه چیزی بزن ادم باور کنه خب. اینکه پوست کجاست رو ندانم، ولی پوست کف سرم نیست دیگه!
"کاشت مو با تراکم بالا فقط یک میلیون"
شما فقط ناموسا این تبلیغ رو بردار از وبلاگ من، من خودم هزار میلیون تقدیم می کنم.
چیه این.
بدنم خالی کرده
شدیدا خستمه
خستمه
خستمه
خستمه
خستمه
خسسستمه.
و برای خسته بودن وقتی ندارم،
و این حقیقت خودش بیشتر خسته ام می کنه.
تا حالا امتحان مجازی دادید با اسکایپ؟ من همین الان از سر اولین امتحان مجازی اسکایپی خودم می آم و فقط حس مرگ می کنم.
تمام.
چی بود اقا پشماااام.
حالا می فهمم بنده خدا اون دوستم که مهندس نرم افزاره چرا هر بار که تو این پنج شش ماه زنگ می زنه درجا می گه من موهام ریخته سفید شده کچل شدم و بعد شروع می کنه نقیدن درباره ی امتحاناتش.
البته ما هم یک سامانه ی پشم ریزاننده تر داریم برای امتحانات استاژری که هیچ مدل دانشجویی از پسش بر نمی اد مگه خودمون... ولی اخه ناموسا دیگه ویدیو کال؟
مرگ بر ویدیو کال! مرگ بر هرکسی که بخواد تصویر من رو در اشیانه ام ضبط کنه.مسخره بازی ها چیه. یعنی نمی دونستم حوله ی حموم رو ببرم تو کدوم گوری بچپونم استاد نبینه.
یا در و دیوار اتاقم که پر مرغ و این چرت و پرت ها بهش وصل کردم.
یا تنه ام که از بالا تا کمر لباس بیرون بود از کمر به پایین لباس تو خونه!
تهش هم استاد فهمید من عرضه ی استفاده از اسکایپ ندارم، گفت با واتس اپ زنگ بزنید.
به خدا انگار مار نیشم زده بود نمی دونستم چی بگم که این یکی هم بلد نیستم.
خلاصه تهش با ور رفتن یاد گرفتم با نیم ساعت تاخیر نسبت به باقی بچه ها برای اولین بار تو عمرم تماس واتس اپی گرفتم (اون وسط واتس اپ پیام می داد اجازه می دی من به تصویرت دسترسی داشته باشم؟ و من اینجوری بودم که احمق خاک بر سر معلومه که اجازه نمی دم ولی مجبووووورم می فهمی؟ مجبوووور)،
به استاد با واتس اپ زنگ زدم،
فهمید من دقیقا همان پیر تکنولوژی گریز عصا قورت داده ای هستم که ادعا کردم، گفت بشین جواب بده کاریت ندارم بدبخت مجازی گریز. و همه با دوربین و اینجانب بدون دوربین امتحان دادیم.
تهش دیگه دوربینا رفته بود رو سقف هر کی کار خودشو می کرد.
دو تا سوالم که خالی موند کلا.
خیلی زشت شد. جلو شصت تا ادم داشتم می زدم تو سرم می گفتمممم عررررر استاد من با اسکایپ بلد نیستم ویدیو بفرستم!
تهش فهمیدم به خاطر اینه که وبکم نداره سیستمم!! (فول عظیمی بود نه؟)
یعنی یکی دو تا دیگه اینجوری بگیرند، کیلگتون ستاره شده تو اسمون ها.
تهش حتی ایمیل هم نمی رفت جواب ها رو بفرستم، بهم می گفت بیا داخل تلگرام بفرست. یعنی می خواستم برم بالا ساختمون خودم رو پرت کنم پایین در جا. جرئت نکردم بگم من تلگرام هم اصلا بلد نیستم. شکر خدا ایمیل رسید.
حالا انگار چه شاهکاری بود. صرفا جوش باحال بود. برایش هم نوشتم، من می دونم نمره ام خنده دار میشه به خاطر اینکه از زمانی که کلاس مجازی شد دیگه دنبال نکردم، ولی با این حال دوست داشتم کلاسمون رو.
حالا قرار شد به من نمره ام رو بگه اگه زیر هفده بود (چه غلطا) برم حذف کنم معدلم پایین نیاد.
عجب کوفتی بود.
اقا.
بیایید جایزه ی حل معضلات قرن رو بدید خودم از جلو چشماتون محو بشم.
نیست خیلی وقت دارم این وسط یک مسابقه شرکت کردم،
و بسی دوست دارم برنده بشم.
مسابقه اش رای دادنیه و شماره موبایل می زنی کد پیامک می کنه و کد رو می زنی رای ثبت می شه.
و نتونستم رای جمع کنم دارم از رقبا عقب می افتم. به خاطر اینکه اهل مجازی و تبلیغ و اینا نیستم. نمی دونستم رای مردم هم تاثیر داره فکر می کردم رای داوره وگرنه که اصلا شرکت نمی کردم.
همین دو سه تا لاخ دوستی هم که دارم روم نمی کنه بگم تشریف ببرید رای بدهید به ببعی عزیزتون.
به شما هم فکر کردم و با خودم اینجور بودم بازدیدکننده های وبلاگم اینقدری ماهند الان به هرکدومشون بگم کلی رای می دهند. ولی متاسفانه چون دقیقا ریختم رو انداختند اون وسط، شما هم خط می خورید.
حالا بگم از شیوه ی جمع کردن رای و مدیریت بحران...
رفتم چت روم بعد قرنی! یادم رفته بود یه زمانی چه تباه بودم شبا رو تو چت روم صبح می کردم. (مسلما اسکای ریم رو اون موقع داشتم وضعم اون نبود.)
خب،
برگشتیم سر خانه ی اول.
که.
من.
کادو.
چی.
بخررررررم.
پ.ن. خداوکیل الانه که کله ام رو با داس بکنم ببرم بندازم جلویش بگم بفرما همینو می خواستی؟
ملولم. ملوووووول!
فردا می رم همین کتاب که اکثرتون گفتید رو بخرم خلاص کنم خودمو چیه بابا کابوس شده. از زندگی افتادم.
می دونم احتمالا به شخصیتی که از خودم بروز می دهم در بیرون نمی آد،
ولی به شدت روی ادم های دور و برم و خصوصا دوستام تعصب وحشت ناک دارم، گاهی غیرمعقولانه.
عالم رفاقت و محبت منو کور و کر می کنه گاهی.
یعنی وای به حال وقتی که مخم یکی رو به عنوان عضو خودی بپذیره و گارد اجتماعی ام رو بدم پایین نسبت بهش،
دهن خودم و خودش و باقی جهان رو صاف می کنم.
برای همینم بی وژدان می شم در اولین اشتباه می ندازمشون دور. چون دلم نمی تونه صاف بشه. خانواده ام رو حتی اگه اجبار به زندگی مجاور نداشتیم سر مسائل مختلف تا الان ده دور انداخته بودم دور.
خودی حساب کردن من با خودی حساب کردن بقیه یک شکل نیست. وقتی می گم تا پای جان دادن می رم واسه خودی ها واقعا می رم. مرام و معرفت خیلی در ذهنم مهمه و وقتی می بینم یکی که حاضر بودم براش برم جلو گلوله، یه اشتباه احمقانه می کنه، یهو تمام گاردم ده برابر می اد بالا.
من یک کلکسیونر انسانم و دقیقا خوباشو از نظر خودم سوا می کنم و بعد یه مدت که گندیدند و زوایای پنهانشون را دیدم پرتشون می کنم دور.
مثل شیر روشون پنجول می کشم که یعنی ملت بفهمید اینایی که جمع کردم مال منند و خط خطی می کنم هر کی رو که بیاد نزدیکشون. ولی احساسم عموما دو طرفه نیست...
پس با صمیمی ترین دوست هام قطع رابطه می کنم و می رم سراغ ادم های جدید چون معتقدم ادم ریخته.
خیلی تلخه.
# اسپین آف اوردم براتون، چه اسپین آفی.
دختری زنگ زده، با یکی از عشوه دار ترین لحن هایی که به عمرم دیدم که خب اصلا نرمال نبود تا حالا نشنیده بودم این مدلش رو. به کی؟ به ایزوفاگوس.
- این صدای دختره داره باهاش صحبت می کنه؟
- هوم.
- یه دختر چرا داره با پسر من صحبت می کنه؟
- چ م دانم ...
- برو ببین داره چی کار می کنه.
(تهش حال نداشتم مداخله کنم خودش رفت، گوشی رو گرفت، دختر مذکور رو با تمام قر و قمیش و عشوه هاش، درجا از ده جهت لوله کرد گذاشت تو جیبش و گفت لطفا دیگه تماس نگیرید.)
- از اپلیکیشن اموزشی بود.
- هوم؟
- می خواست اطلاعات بگیره برای ثبت نام در کلاس های اموزشی. این بچه ی من ساده ست... یه وقت دختر ها با دو سه تا عشوه می ایند می دزدنش! خودش هم که نمی فهمه خامه. دو تا عزیزم عشقم پاش بخونند، زود خر میشه الان تو سن بلوغه.
- می دزدندش؟
- آره والا دختر ها گرگ شدند تو این دوره زمونه.
- دختر ها... گرگ اند؟
- هیچی ولش کن.
- خب پس من چی؟
- تو چی؟!!!
- الان نگرانم نیستی؟
- وا نگران چیت باشم؟
- خب منم روزی با هزار نفر دارم حرف می زنم پشت تلفن و خارج خونه. منم می دزدند یه وقت!
(یک پلک می زند متفکرانه!)
- کیلگ کاش که تو رو هرچی سریع تر بیان بدزدند.
و اینجور شد که حقیقت چنان جام زهری پاچید تو صورتم به مدل شکستگی لفورت تیپ سه، و من فهمیدم یحتمل بچه ی پرنده ی کوکو ای چیزی بودم، گذاشتنم تو لونه ی اینجا. :دییییی
والا تهش در پی اعتراض های پیاپی بنده که این چه طرز تفکره ادم نباید بین بچه هاش فرق بگذاره اضافه کرد: "اخه تو اینقدر نچسب و عصاقورت داده ای فعلا لازم نیست نگرانت باشم."
من هیچ، من نگاه خلاصه.
دارم فکر می کنم محض تفنن، بهش ثابت کنم منم قابلیت دزدیده شدن داشتم و دارم؟ وقت هیجان زده کردنش رسیده؟ هوووووم. باید بیشتر فکر کنم. یه بار دیگه هم یک همچین سناریویی داشتیم یادمه. اون زمان هم رفتم تو فکر این ایده!
دقیقا یاد اپیزود ۱۲ فصل ۱۰ بیگ بنگ تیوری افتادم.
اون قدری که رفتم اسکریپتش رو دراوردم نشستم به دوباره خواندن. چه قدر عاشق هوش و خفونیت اسکرین رایتر های بیگ بنگم. چه قدرررر.
مکالمه ی امروز ما، می تونست اسپین آفی (اینو خودم چند ماهه یاد گرفتم یعنی اثری که به جزئیات و توصیف بیشتر بخشی از اثر اصلی می پردازه. مثلا کوییدیچ در گذر زمان میشه یه اسپین اف برای هری پاتر.) باشه در یانگ شلدون، برای مکالمه ی شلدون و مادرش مری در بیگ بنگ تیوری، که در ادامه براتون می ارم.
Mary: Come on, Shelly, tell me your news.
Sheldon: All right. This is on you. Amy and I are living together in sin, like a couple of New Yorkers. Now, while you scold us, I’m going to get a knife and a fork. Joe may be sloppy, but Sheldon’s not.
Mary: Well, thank you for letting me know, and I, for one, am thrilled.
Sheldon: What? Wh, where’s the judgment? Wh, where’s the fire and brimstone? Where’s the part where you tell us we’re going to Hell and I say have you seen the size of the bugs outside? We’re already there.
Mary: Obviously, I would prefer if you weren’t living out of wedlock, but given your special circumstances, I’m very happy for you.
Sheldon: And what special circumstances are those?
Mary: Shelly, how do I put this? By your third birthday, you had memorized over a thousand different kinds of trains, and I never imagined a woman getting aboard any of them.
Sheldon: What, so you thought I was going to be alone for the rest of my life?
Mary: No. Just for the middle part. ‘Cause at the end I assumed there’d be nurses.
Sheldon: Well, this is highly insulting.
Amy: Sheldon, don’t overreact.
Sheldon: I’m the child she was worried about? I have a brother and sister whose combined intellectual wattage couldn’t power a potato clock, if I spotted them the potato.
Amy: Sheldon, I knew your mother was fine with us living together because I already told her we were.
Sheldon: Why would you do that?
Amy: This was a potential issue, so I got out ahead of it and I managed the situation for you.
Sheldon: You managed the situation?!!!
Amy: That’s right.
Sheldon: So my mother thought I was incapable of finding a mate, and my mate thinks I’m incapable of running my own life!!!
:))))))
اقا من رفتم دزدیده بشم، عزت زیاد. ماچز به همه فالوئرام.
[سیگار]
[نور خورشید]
[افق]
[دزد] ...
چندین ساعت بعد امتحان ها، با اختلاف جزو تباه ترین دوران عمر من بوده همیشه.
با اختلاف.
نه می تونی کار های دیگه ات رو انجام بدی نه می شه غلط دیگه ای بکنی. تباهی تباه!
قبل کرونا من تمام کارهام رو پروژه هام رو میتینگا قرار ها رو می گذاشتم برای لحظه ی بعد امتحان، چون با این فاز مزخرف خودم که همیشه بعد امتحان برمی دارم کاملا اشنام. هزار تا کار می کردم. ولی الان با این وضعیت کرونا که همه چی رو اف کردم، واقعا فقط اپشن زل زدن تو دیوار دم دستمه.نازنیییییین؟
تو بعد یه امتحان پر فشار، مانیک می شی، افسرده می شی. بی خواب می شی با وجودی که دو روزه نخوابیدی هیچ! دلت ادم ها رو می خواد ولی نمی خواد. دلت پرحرفی وراجانه می خواد ولی سکوت مورد علاقه ترینت هست. دلت می خواد مثل اورانگوتان بخوری و بیاشامی ولی معده ات فاز چینه دون پرنده ها رو برمی داره. فقط می تونی مثل احمقا زل بزنی تو دیوار تا اثرش کم کم از سرت مثل الکل بپره.
مسخره ترین افکار، افسرده ترین حال، و پوچ گرا ترین وضعیت.
خدا رحم کنه به تموم شدن دانشگا. اینا که یه امتحان ساده است..
مورد علاقه ترین اهنگم رو از البوم جدید تیلور سوییفت پیدا کردم. البته خیلی دقیق گوش ندادم همه رو ولی hoax عالیه. اکورد پس زمینه اش (دقیقا اون چهار تا نت که هزار بار تکرار می شه - من بی نهایت از تکرار هزار باره خوشم می اد خسته نمی شم از تکرار یک سری ویژگی های خاص) و مفهوم شعرش رو دوست دارم. تازه خیلی فاز پوچ گرایانه ی الانم رو خریداره.
بخشم هم تموم شده و واقعا بخش خفنی بود برام از هر لحاظ، اونم یک درده.
گاهی با خودت می مونی چه قدر کارهای ریزی که می کنی تصمیم هایی که در آن لحظه می گیری در سرنوشتت در مقیاس خیلییی بزرگ تاثیر گذارند. من این بخش رو قرار بود اسفند بردارم بیمارستان دیگه. ولی یک حسی کله شقانه بهم گفت که دلش نمی خواد اسفند بره اون بخش رو. من رسما خودم رو پاره کردم سر عوض کردنش. (تغییر لاین کار اسونی نیست واقعا) و حالا می فهمم اون حس چی بود و چرا! من اگه اسفند برش می داشتم خیلی چیزا عوض می شد. در عجبم. از دست روزگار.
از اتفاق های ریزی که سرنوشت سازند.
از اینکه کاملا حس می کنم با نه گفتن به چیزی که حس می کنم درست نیست و پاره کردن خودم در تغییر دادن پارامتر ها و قبول نکردن پارامتر های اتفاقی، واقعا زندگیم رو هر بار کن فیکون کردم. و راضی هستم.
مثل اینه که داری یه خط صاف می ری، با هر تصمیم این شکلی، دور صد و هشتاد می زنی مسیرت می ره جزو یک خط زندگی دیگه.