Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من آن پرنده ی پر گوی پر ملال را صبح فردا خواهم کُشت

این ثابت می کنه که منم اون قدرایی که تلاش کردم و ادعاشو می کنم آدم روشن و بی طرفی نیستم.

هر چه هم بخواهم نمی تونم باشم.. ذهنم شدیدا جهت دهی شده ست و هر چی تیشه دستم گرفته ام سال هاست، باز به خودم می ایم می بینم ذره ای نتونسته ام بشکنمش.

امروز اتفاقی عکس یکی از دوستان (که خیلی برام فرد ایده الی بود) رو تو عبا (؟!) یا لباس اخوندی دیدم، البته از این عمامه ها نداشت، ولی کاملا عبای قهوه ای داشت و داخل مراسم مذهبی بود.

و از همون موقع ته دلم موج های ریز و درشت دل به هم خوردگی حس کردم تا الان.

ده دور چک کردم که باور کنم خودشه.

می دونی خب من زیاد سر نمی کنم تو زندگی دوستام و فامیلام و اشنا ها... از هر کی خوشم بیاد فوری باهاش دوست می شم بدون در نظر گرفتن سوابقش.

این یکی از ویژگی های از نظر خودم مثبتمه، که به هیچی فکر نمی کنم مگر اینکه اون فرد در لحظه در برخورد با من چی هست. نه به سابقه خانوادگی، نه به شهر، نه به سن، نه به لهجه، نه به رشته و دانشگاه، نه به جنس، نه به وضع اقتصادی، نه به وضع اجتماعی و نه به عقاید سیاسی و مذهبی...  کلا فکر نمی کنم. به چیز های دیگه فکر می کنم...  مثلا یکی از فاکتور هام همیشه اینه که هری پاتر خونده زبون منو بفهمه؟ :)))))

بگذریم اینو همه می گن درباره ی من زیاد شنیدمش، که همیشه با هر تیپ ادمی... با همه دوستم (بعضی ها یک ویژگی بد می دونندش ولی من این طور حس نمی کنم) و بسی هم افتخار می کنم به این ویژگی ام چون راحت به دستش نیاوردم.

سوشال مدیا هم که اکثرا تعطیل اصلا اهمیتی نداره برام خیلی پوچه پس دچار جو های خاله زنکی اونجا هم نمی شم بفهمم کی چی کار کرد چی گذاشت و چی زد تو بایو و فلان و کلا از زندگی همه ی دور و بری هام پرتم به عبارتی. هرچی رو خودشون بگند یادم می مونه در غیر این صورت تقریبا اطلاعات اضافه تری ندارم.


ولی گاهی هم ویژگی منفی می شه، گاهی اینقدر خجالتی ام در به دست اوردن اطلاعات از اطرافیانم، که شاید سال ها با کسی دوست صمیمی باشم ولی هیچ چیز بیشتری از زندگی شخصیش غیر صرف اسم و فامیلش ندونم و این خلاف رسم صمیمیته.

و خلاصه اینجور میشه که بعد یک سال و اندی تازه می فهمم فلان دوستم که چه بگو بخند ها با هم داشتیم، اخونده (؟!) یا لباس اجتهاد می پوشه (؟!) یا چی؟ 


شت بابا مخم داره سوت می کشه.

می دونی چرا؟

چون طرفو دوستش دارم

و اخوندا رو دوست ندارم متاسفانه.

و دچار تناقض شدم الان.


همینم که اخوندا رو دوست ندارم درست نیست و از بی طرفی من کم می کنه. همون طور که مادرم چشم هاشو می بنده می گه عرب ها رو دوست ندارم و همیشه این منم که دارم توجیهش می کنم مگر خودشون انتخاب کردند عرب به دنیا بیایند؟ اینم دقیقا مثل همونه. شدم مثال نقض حرف خودم!

ولی خب  منطقی باشیم اخوندا خودشون انتخاب کردند اخوند باشند از طرفی.


و از همه ی ادمای دنیا، ترجیح می دادم حداقل این یکی با اخوند ها مرتبط نمی شد.

هر کار می کنم، می بینم احساسم عوض شده بهش. دست خودم نیست. ته دلم نسبت به این ادم، دیگه مثل روز قبل نیست...

این ناراحتم می کنه که چرا دیگه احساس قبل را ندارم.

این که یهو می بینی با یک اتفاق یا تلنگر کل احساساتت از بیخ به یکی عوض می شه، این خیلی پدیده ی عجیبیه و دوستش ندارم چون به خودم هم بسیار احساس متناقض و مسخره ای می ده. که هر کار کنی دیگه نمی تونی حس قبل رو به کسی داشته باشی. ته دلت باش صاف نمی شه...

هی همه اش دارم فکر می کنم چی ها بهش گفتم؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر من کلا لالم عقایدم رو ابراز نمی کنم. ولی واقعا بهش نمی اومد اخوند باشه. عح.


خالی های زیبا، زیبا های خالی

اومدم براتون یک کوتیشن از شازده کوچولو بگذارم و برم.

اونجایی که به گلای تو گلستان می گفت:




من تا امروز نمی دونستم همچین جمله ای تو اون کتاب هست. فرض کن!

شایدم می دونستم و یادم رفته. والا دیگه خودم هم نمی دونم چی رو واقعا نمی دونستم  و یا  چی رو از قبل می دونستم ولی یادم رفته. مهم هم نیست.

منتها خواستم بگم بیا پیداش کردم. کوتیشنی که در لحظه ای که خوندمش حس کردم درجا دوست دارم هشت میلیارد ازش تکثیر کنم و  تو صورت همه ی آدمای دنیا پرتش کنم.


که زیبائید... ولی تو خالی،

برایتان نمی شود مُرد.


برای زیبایی یک چیز فقط می شود مرد و اون طبیعت بی شعوره. اره مثلا به نظرم برای زیبایی دنیای گیاهان و حیوانات واقعا میشه مرد. موافقم. برای ژ می شه مرد. برای مرغ مینا ایضا. برای این توتوی جدید حتی و تمام جک جونور های گذشته ها و اینده ها.

دیگه  نه بیشتر.

در نتیجه از بین انسان ها فقط واسه خودتون بمیرید. 



پ.ن. داشتم فکر می کردم اگر ونتورث میلر بودم (اسکافیلد کذایی) و اول اسم و فامیلم W و M داشت، لعنت بهش یک دنیا ایده داشتم برای امضا. فرض کن دو تا حرف برعکس قرینه اول اسم و فامیلت باشند. لامصب امضا خورش خیلی خوبه. 


همیشه از بچگی دوست داشتم از امضام تعریف کنند. پدر مادرم زیاد مهر و امضا می زدند جلوی من و عملیاتش خیلی برایم هیجان انگیز بود. برای خودم چک فرضی می نوشتم پاش امضا می انداختم... نسخه ی فرضی می نوشتم مهر بابام رو می کوبوندم. شاید شش هفت سالم بیشتر نبود که امضای خودم رو اختراع کردم (و اون زمان فارسی بلد نبودم ولی انگلیسی بلد بودم پس اولین امضام انگلیسی بود) و چه قدر ذوق داشتم همه بگند وااااااو عجب امضایی می زنی، و هنوز که هنوزه از همون استفاده می کنم. هیچ وقت هیشکی نگفت چیزی درباره ی امضاهه. خیلی تلاش کردم ولی همیشه کاملا درمونده بودم از تولید یک امضای جدی تر بزرگانه.

یعنی مثلا لیست های امضا رو که همیشه نگاه می کردم، به امضای خودم که می رسید دوست داشتم نگاهش نکنم اینقدر که مشخص بود مدل امضا بچه گانه است... 

تازه بیشتر از همه امضا زدم و تمرین داشتم، چون خیلی زود شروع  کردم پروسه ی امضا زدن رو ولی هنوز که هنوزه کلی دستم رو فشار می دهم و بازم مثل بچه ها می شه. (آدم بزرگ ها براشون مهم نیست سریع امضا می کنند و رد جوهر نمی افته زیاد، ولی من این قدر برام مهمه صاف و تمیز در بیاید که همیشه دستم رو فشار می دهم و همین باعث می شه امضا خیلی بچه گونه و ابتدایی باشه.)

گذشت تا امروز که داشتیم حضور غیاب پر می کردیم یکی از دوستا که بعد من امضا زد، برگشت بهم گفت مردم چه امضای باحالی دارند.

داشتم فکر می کردم از یک ابتدایی انتظارشنیدن این جمله را کشیدم. چه قدر دیر. ای امضای لعنتی مسخره ی تغییر ناپذیر من.

ده دور تکرار کردم تا یادم نره چی قرار بود بنویسم امشب

بچا،

اینو فقط با شما به اشتراک میشه گذاشت.

تجربه ی امروزمه.

من خیلی وقته شنیدن موسیقی سنتی داوطلبانه رو پس می زنم دیگه،

پونزده شونزده سالگی خیلی تو فازش بودم،

ولی الان خبری نیست. حسش نمی اد دیگه. 

 می دونی شاید  غم موسیقی سنتی برام بیش از حد بود. خیلی اذیتم می کرد شنیدنش...

خودم هم ذاتا تبدیل به موجود افسرده خویی شدم این وسط نمی کشیدم گوش کردن به موسیقی سنتی رو.

نه که مثلا شیش و هشت مانکن گوش بدم.. نچ.

کلا که گوش نمی دهم زیاد موزیک

و بعد هم زبان رو عوض کردم یک و نیم سالی هست جزو اخرین اهنگ های پخش شده فارسی ندارم و کلا اهنگ های احتمالا پاپ که در اینستاگرام پس زمینه ی کلیپ هاست را گاها دانلود می کنم.

و کاملا هم به همه اطرافیان حالی کردم جلوی من اهنگ و بدتر از اون سنتی نگذارید چون اگه گذاشتید بداخلاقی های بعدشو خودتون باید پذیرا باشید. دعوا ها داریم سر این قضیه.

اصلا حوصله ی صدا ندارم.


حالا می رسیم به امروز... که از جلوی درمانگاه ویژه ی بیماران تنفسی (کرونا) بیمارستان رد می شدم،

و دو تا پیرمرد نشسته بودند روی صندلی های منتهی به ورودی اش. و یک دستگاهی موبایلی چیزی داشتند که از داخلش صدای موسیقی سنتی می امد. داده بودند صدا رو بالا و صبح زود هم بود کس دیگری نبود اونجا. معلوم نبود همراه بیمارند خودشون بیمارند کادر درمانند خدمات اند چی...


امروز شاید اولین بار بود که بعد دو سه سال دلم خواست بنشینم با کسی موسیقی سنتی گوش کنم و حس کردم حالم بد نمی شه با شنیدن موسیقی شون.

کاش می شد می رفتم کنارشون می نشستم لختی. کاش.

حتی نمی دونم به خاطر اهنگشون بود.. به خاطر جو اون لحظه بود؟ به خاطر صبح زود بودن بود؟ به خاطر رو به روی بخش کرونا بودن بود... 

ولی حسی بود که دو سه ساله پسش زدم ولی این بار مثل همیشه نه چندش بود نه پس زدنی.

وقتی می گیم سگش شرف داره

 روز پنج شنبه مادر سید عماد الدین سجادی که به مزارش رفته بود، متوجه حضور دو سگ در مزار او شد. این دو سگ همان سگ هایی بودند که عماد هر روز به آن ها رسیدگی می کرد و هر از گاهی آنان را برای شست و شو به خانه می اورد. او حتی برای این دو سگ اسم نیز گذاشته بود. (و شما خوب می دانید اسم گذاشتن، یعنی چه. یعنی پیمان بستن. یعنی از جنس پوست و خون و استخوان یکدیگر شدن. اسم گذاشتن مثل آن است که گل داخل اخترک را پیدا کرده باشی و به او بگویی تا تهش هستم.)


مدیر آرامستان می گوید: "متوجه حضور سگ ها در ارامستان شده بودیم و فکر می کردیم که دلیل خاصی ندارد، تا اینکه متوجه شدیم این دو سگ و تعدادی سگ های دیگر، هر روز فقط بر سر مزار یک نفر می آیند و آن مزار عماد است. آن ها می آیند تا به او سر بزنند..."


سید عمادالدین حیرت سجادی، یکی از اعضای مجمع فعالان زیست محیطی کشور در کرج بود که طی سالیان دراز صادقانه به امداد و نجات حیوانات بی سرپناه پرداخته و تمام تلاش خود را در راستای حفاظت از محیط زیست و حمایت از حیوانات به کار بست. او ۴ ماه پیش بر اثر ایست قلبی، دار فانی را وداع گفت و همه ی ما را تنها گذاشت خصوصا این سگ های زبان بسته را.


روحش شاد، یادش گرامی و راهش (امیدوارم واقعا) پر رهرو!


ادای مدیکالا؟

ها این مورد که بعضا دیدم زور می زنند اصطلاحات قلنبه سلنبه ی علوم پزشکی رو بچپونند تو کلامشون، پستشون، توییتشون، وبلاگشون و کلا هر جا چون ظاهرا حس شاخ بودن ایجاد می کنه توی فرد رو هیچ نپسندیدم.

والا من خودم به دوستام که هم رشته ایم می خواهم بگم، هنوز جرئتم نمی شه نشانه ی اختصاری به کار ببرم مثلا بگم یو تی آی به جای عفونت ادراری. کلا همیشه سعی می کنم ساده ترین و مفهوم ترین شکل را به کار ببرم. ولی دیدم ظاهرا مد شده اینکار و برای جذب مخاطب چنین ژانگولر هایی می زنند. که اتفاقا در بلند مدت بدتر باعث فراری دادن مخاطب واقعی می شه.


مثلا یک بار من داشتم به یکی که هم رشته ی خودم نبود می گفتم من امروز فیکس اورژانسم نمی تونم جم بخورم فلان کار رو انجام بدم. مادرم شنید چنان مجازا با پشت دست زد تو دهنم که خورد شدن دندون هام رو حس کردم. گفت این حرفا چیه ؟ فیکس اورژانسم یعنی چی؟ درست بگو نمی توانم ادا ها چیه.(حالا واقعا هم فیکس لعنتی اورژانس بودم ها تا شش عصر چه می دونستم دیده بودم بقیه استفاده می کنند گفتم ما هم استفاده کنیم...)

خلاصه که بزرگوار نکن، من تازه با انتلکچوعال و مینیمال و سفسطه و ... تون آشنا شدم. این اصطلاحات چپه چوپه ای که سعی می کنید به زور وارد زبان پارسی کنید رو کجای دلم بگذارم؟


واقعا که چی بشه؟ هر چی می کشیم از ظاهر سازی و تمایل به شاخ جلوه نمایی هستش.

صرفا اینکه کلامشون نا مفهموم می شه سود دیگه ای نداره.

بعدجالب اینکه  چپه چوپه هم استفاده می کنند! مدل روزی که خودمون تازه فیزیوپات شده بودیم به زبون ادم فضایی ها با اساتید ارتباط برقرار می کردیم. خلاصه از دید من که یک دانشجو هستم صرفا نیز خیلی خنده دار بود.

شاید دو سه نفر ندونند ولی یکهو وقتی یکی که می دونه می خوره به پستشون، اون قدری تو دلش مسخره می کنه که ابرو نمونه واسشون.


کلا این رو می دونم همیشه اونی که شفاف تر و ساده صحبت کرد، دانشش از همه بیشتر بود. این ثابت شده ست.

یه سهل ممتنع هست تو ادبیات و یه سعدی مثلا!

شتر شتر شتر کینه

نمی دونم مشخص می کنه یا نه برای شمایی که دوریم از هم؟

من واقعا کینه ی شتر رو به ارث بردم.

اوکیم اوکیم اوکیم، یهو از یه جا به بعد دییییییگه اوکی نیستم و هر چی هم بشه حتی خودم هم تلاش کنم دیگه دلم صاف نمی شه.

احساسات عجیب دارم.

شاید طرفم هم نفهمه،

ولی دل من دیگه اون دل قدیم نمی شه.

امروز یکی از بچه ها زنگ زد،

و مغزم این طور بود که "اها لعنتی بی نزاکت خاک بر سر! گرفتمت. بالاخره کارت به من افتاد. یادته یک سال پیش...؟"

تنها چیزی که یادمه اینه که حس می کنم قبلا کارش داشتم چند بار تماس گرفتم  بد جور تحویلم نگرفت و پیچوند. کلا خودش رو خیلی واس ما می گیره خاکی نیست. حالا یا حسادت می کنه یا ما اس و پاسیم از نظرش.

و مادر پدرم وقتی دیدند این گوشی ده بار زنگ می خوره و من جواب نمی دهم و داستان رو جویا شدند، راهنمایی ام کردند که با همه نباید محترمانه برخورد کنی. اینکه مثلا چرا وقتی بهت پیام می ده سلام خوبی کارت دارم اصلا به حرفش گوش می کنی مگه خر کیه؟

مثل خودش باش طلب کارانه تکست بده و فلان. تکست اول هم بچه های گل تو خونه یادم دادند چی بفرستم. :)))) گفتم من واقعا از این یارو خوشم نمی آد و نمی دونم چه گلی بر سر بگیرم الان که داره زنگ می زنه، همیشه انگار ارث باباشو خورده ام. 

خلاصه یک متن سه چهار کلمه ای طبق صلاحدید خانواده  برای ارج نهادن به شخصیت خودم اماده شد. در این حد یعنی من نا توان می شوم گاهی. و بگم اصلا دلم نمی رفت سند رو بزنم. چون اصلا اون لحن رو نمی پسندیدم برای خودم. بابا من کلا دارم با روی گشاده با ملت برخورد می کنم. هی با خودم  گفتم خب یکی گهی باشه، تو هم خودت رو در حد گه بیاری پایین گهی رفتار کنی؟ 

گفتم یعنی حتی یک "جان" هم ننویسم براش؟ گفتند نه. غلط کرده کیلگ ما رو اذیت می کنه.

تهش دیگه اصرارم کردند دکمه ی سند رو زدم و طرفم اینقدر گرخید دیگه هیچ پیگیری نکرد. جواب داد ظاهرا!


حالا بدبختی الان بازم من ناراحتم که مبادا از دستم ناراحت شده باشه. -_- 

ناراحتم کسی که ازش کینه ی شتری دارم، ازم ناراحت باشه. 

نازنین؟ وقت شامه.


پ.ن. یادم اومد. یک بار همین جوری با هم صحبت می کردیم یهو وسط حرف ها  برگشت به من گفت تو باید بری پیش روان پزشک!!! با لحن احمقانه ی خودش ها. آدم داریم تا آدم. اینکه کی این جمله رو بگه بهت. این اصلا من واقعا نمی دونم کیه فقط اسم و فامیلش رو بلدم سلام علیک می کنیم گاهی بعد یهو برگشت همچین حرفی پرت کرد تو صورتم. از اون روز دیگه ابدا دلم باهاش صاف نشد چون قصد توهین داشت. دوست من همه ی ما باید بریم پیش روان پزشک!

من الان این رو تعریف کنم تو خونه همه قاطی می کنند و دوباره شروع می کنند..

اینو گفت و تو هیچی نگفتی؟ تو مثل ماست نگاه کردی؟ تو اجازه دادی هر اس و پاسی رد می شه هرچی دلش خواست بگه بهت؟ تو اعتماد به نفس نداری؟ و باقی داستان.


توتوی جدید

یک عدد جوجو  یاکریم از چنگ گربه نجات  داده شده در حالی که برادر یا خواهرش به طرز نامردانه ای توسط همون پلنگ دریده شده،

و هم اکنون در دستان من تشریف دارند،

که دیالوگ مارلین (بابای نمو) رو در گوشش زمزمه می کنم:

" نترس...

بابا پیشته،

بابا مراقبته،

دیگه نمی گذارم هیچ کس هیچ اسیبی بهت برسونه،

نمو."


لعنت بهش من این دیالوگ رو خعلی دوست داشتم. [چشمای نوستالژیک اشکی]

شکل متکاست!

یک هفته ای مواظبشم (پروژه ی هفته ی اتی بنده) و بعد یاد می گیره بپره و بره تو اسمون کثیف تهران.


تیلوریتی؟

ها اینو چند روزه می خواستم از شما بپرسم...

به نظرتون دیره یا هنوز وقت دارم به کلوپ طرف داران تیلورسوییفت بپیوندم؟


نمی دونم چه مرضی هست ما تو چهارده پونزده سالگی ادای  ادم سی ساله ها در می اوردیم حالا الان که همه واقعا سعی می کنند ادا سی ساله ها رو دربیارند ما شترمون هوس اقتضایات چهارده سالگی رو کرده.

قضیه از اون جا شروع شد که اتفاقی کلیپ یکی از کنسرت هاش رو دیدم، که برق رفت، و این شروع کرده بود تو اون فضای تاریک درباره ی اینکه لباسش رو چه طور خریده با مردم حرف می زد تا برق ها بیاد.

و از اون لحظه به بعد من یهو خیلی حس کردم که پتانسیل فن تیلورسوییفت شدن رو سال ها در خودم داشتم و رو نکردم.


بعد اینکه خودش شعرهاشو می نویسه... این خیلی باحال بود برام.

The dragon born comes

من هر ده قرن یک بار برای فرار از استرس های کشنده ی روزمره می شینم اسکاریم بازی می کنم،

وقتی می گذارمش کنار نهایتا، این قدر بیش از حد خالی ام کرده که دچار انهدونیای کامل شدم و بعدش نمی دونم با خودم و وجودم چه غلطی باید بکنم دقیقا!

یعنی فرض کن اسکای ریم برای من مثل یک لاینه،

اون ورش استرس شدییییید و اضطراب و افسردگی برای کوچک ترین مسائل و آینده و گذشته و بدبختی هاست،

بعد که ازش می گذری،

اونورش بی لذتی و بی اهمیتی و بی هدفی و حالا مگه مهمه تهش همه می میریم و گور بابای همه چی، هیچ چیز ارزشش رو نداره ست.


که خب هیچ کدوم از دو سر خط جالب نیستند.

نه به اون شوری شور،

نه به این بی نمکی.


ن م دانم چ کنم. به طرز خیلی دلنشینی حس تنفر دارم نسبت به همه چیز.

مثل یک الف که کلی با سپر های سنگین و انگشتر و گردن بند و کوفت و زهر مار تجهیزش می کنی،

و بعد که می ره به نبرد، 

درجا بدون کمترین خون ریزی ای همه تسلیمش می شند.

خب لامصب پس من برای کی تجهیز کرده بودم این رو؟

#اعدام_نکنید!

دارم فکر می کنم اگر لحظات آخر زندگی خودم بوددقیق چی کار می کردم؟

و چون تا الان رسما توی همه ی روز و شب های سخت خودم یک انتخاب را بیشتر عملی نکردم، بازم همواره انتخابم همونه: می خوابیدم.

شازده کوچولو بود یه افتاب گیر می اورد بهش می گفت تا اخرین لحظه ای که می بینمت طلوع و غروب مسمتمر کن، و تماشاش می کرد.


ولی من هر وقت دیدم نمی کشیدم گرفتم خوابیدم. خودم رو خاموش کردم. از پریز کشیدم. مرگ موقت رو به خودم القا کردم.

فقط هر بار دوز داروش فرق داشت.

امشبم همین کارو می کنم. دوباره. دوباره. دوباره.

تا اونقدری که واقعی بشه.


پ.ن. فعلا نمی کُشندشان ولی. هه. شدیدا حسمه و خیلی بهش اعتماد دارم. حالا تا ببینیم فردا...

#اعدام_نکنید

خب دیگه این دختر پیانیست خواننده هه رو دیدم  گریه ام گرفت.

لعنتی.

این اهنگ از خون جوانان وطن هیچ وقت از مد نمی افته.

#اعدام_نکنید

الان می خواستم هشتگ های اعدام رو ببینم،

عکس وحشیگری با مرغ و خروس ها وقتی می کشندشون برای خورد و خوراک امد زیر دستم.

یکی بود پوست بدنش کنده شده بود، سر نداشت ولی بدنش هم چنان حرکت می کرد! درد رو می دیدی توی اون حرکات.

آقا سر همین بنده پنج دقیقه ست دارم زور می زنم فقط اشکامو نگه ندارم اینقدر دلم ریش شد.

کدوم خری جریت می کنه اعدام ادمیزاد رو ببینه؟ کرک و پرم.

#اعدام_نکنید!

حالا من که خودم سر قضایایی دارم در مقیاس خیلییییی کوچیک می کشم مشابه درد این بنده خدا ها رو،

و فهمیدم وقتی صاحب قدرت نفهم باشه دردتو هیچ جا نمی تونی ببری،

تازه رفیق هاتم ماست ماست نگاهت می کنند.

من به صورت عملی آموختم تاوان اعتراض در جامعه ی کبک های سر در برف  چیه دقیقا.

مرگه. تروره. حذفه. فریاد خفه کردن تو بالشته.

منم اینجا  به روش خودشون اعدام کردند امشب.


ولی بازم به عنوان یک تازه اعدام شده هشتگ می زنم اعدام نکنید لامصبای بی شرف.

اعدام نکنید بی شرفا.

اعدام نکنید افتضاحا.

این شمایید که باید حجامت بشید.

این شمائید که زائدید، اضافه اید، متعفن اید.

این شمائید که سزاوار اعدامید.

این شماعید که حتی همون اعدام هم از سرتون زیاده.


یکی می گفت خیلیه ها که خامنه ای تو شب تولدش این همه آدم ریختند همه بهش گفتند اعدام نکن بی شرف.


# از توییتر استفاده نمی کنم اخرین باری که انلاین شدم کم کمش دو سال پیش بوده، پس اینجا به شیوه ی خودم طوفان توییتری به پا می کنم.

هم جلاد ها ننگشون باد و هم کسایی که ترسو اند جیک نمی زنند و هم کسایی که از جلاد به نحوی حمایت می کنند.


می فهمی؟ توییتر فیلتره و وضع این شد. نصف کسایی که حالشون تا منتهای وجود به هم می خوره از حکومت حتی یه دسترسی ساده به توییتر ندارند. 


تعویق

فکر کنم فقط منم از لغو و تعویق ازمون خوشحال می شم. 

بچه ها هم دیگر رو به دندون گرفتند رسما.

یعنی اماده ترین هم که باشم هیچ وقت انتخاب شخصی خودم شرکت توی امتحان نیست. 


پ.ن. والا یک سری دانشجو ها تعطیلند نشستند تو خونه نق هم می زنند. خب بشین درست رو بخون بچه فارغ از غم دنیا. هر وقت گفتند ازمون هم مثل دسته ی گل مدادتو بگذار تو جامدادی برو آزمونتو بده دیگه. از جایزه ی نوبل که عقب نیفتادی. طرف ته تهش هم قبول نمی شه می گه به خاطر کرونا مطالعات هسته ای ام به هم ریخت! فقط ما باید حجم محبت کلامشون رو به دوش بکشیم. ما ها که تو بالینیم داریم به فاک فنا می ریم هر روز از استرس کرونا. هی استادامون غیب می شند می گن کرونایی شدند. رزیدنتای جیگرمون  نمی آیند یهو می گند طرف قرنطینه شد. هر روز باید التماس هزار نفر رو بکنیم که زود تر تعطیلمون کنند یا مثلا نفرستنمون بالای سر بیمارای مشکوک... حالا تو نشستی زیر باد کولر لنگ روی لنگ بعد می گی چرا فلان چیز لغو شد چرا بیسار شد؟ یکم به مخت فشار نمی اری واقعا چرا لغو شد؟ اصلا کاش ما هم کمپلت تعطیل بودیم. جای من با همه ی دانشجوهایی که تعطیلند عوض. بیایید تشریف ببرید بیمارستان آموزش ببینید جای من، جای انترن بدون کم ترین حفاطتی خط اول مقابله بشید، مثل رزیدنت و استادامون جونتون رو بگذارید کف دستتون تقدیم مردم پرمدعای شریف ایران کنید. بعد ببینم همینایی که دارند خودشون رو پاره می کنند، یک روز جریت می کنند نفس بکشند. زبون درازا.

می دونم که قرنطینه خسته اشون کرده، می دونم می دونم... ولی مغزشون رو خاموش نکنند. دلگیر شدم. چه وضعشه.

بوی مایع ماشین لباسشویی

بوی ملافه و لباس تازه شسته شده رو با چی تاخت می زنید؟

من با هیچی.

اصلا برای همینه شنبه ها کلا روز روال و قشنگیه.

که ملافه ها و لباس های جدید رو بکشی تو سرت و لا به لاشون بیهوش بشی.

یا حتی برای همینه از نظرم خوابیدن تو تخت هتل ها یک حال عجیبی داره. چون ملافه هاشون بوی مایع شوینده می ده.

بیایید با بوی ملافه و لباس تازه شسته شده بمیریم!!

البته دقت کنید ها، بوی صابون را نمی گم، نه. بوی مایع شست و شو خیلی با بوی صابون متفاوته. من شخصا بوی صابون رو تا این حد دوست ندارم کمی آزار دهنده است...


حالا این مدت که من بیشتر خونه ام، قشنگ روی این امورات زندگی خودم شخصا رسیدگی دارم. این مایع ماشین لباس شویی رو با خیال راحت شررررر می دهم داخل ماشین لباسشویی (که البته مادر خانواده بفهمه خونم  حلال می شه واسش) دور ماشین هم می برم بالا و از نتیجه اش هم بسیار راضی ام. 


کلا خیلی واسم وسوسه انگیز و رویاییه که مثلا یک روز لا به لای سکشن پودر ها و مایع های دست شویی و لباس شویی  شهروند سکنی بگزینم.

هر وقت مجبور باشم بیکاری طی کنم داخل فروشگاه ها، دقیقا تو قسمت پودر ها اونقدر انتظار می کشم تا صدام بزنند برگردیم خونه.


راستی شما کدوم بخش از فروشگاه های زنجیره ای رو بیشتر دوست دارید؟ بهش فکر کردید تا حالا؟

فقط اگه یک ماشین زمان داشتم

حاضرم خیلی کارها کنم که یک ماشین زمان بهم بدهند،

برگردم دقیقا ده سال پیش چنین روزی.

ده سال پیش یازده جولای.

روزی که اسپانیا در خاک افریقای جنوبی بر بام جهان ایستاد.


هیچ وقت اون روز رو تا اخر عمرم فراموش نمی کنم... اشکای کاسیاسو..

بچه بغل کردنای تورسو..

دست رو شونه زدن های پویولو...

ارین روبنو که هی مثل پرتقال تمارض می کرد..

وای فابرگاااااااس. 

ژابی. ژاوی!

تک گل اینیستا وقتی که فکر می کردم به پنالتی می کشه.


ته امال و ارزوهام بودن همه شون. همیشه دوست داشتم اکیپ دوستام تو مدرسه و حتی دانشگاه تا این حد یک دست و خفن باشه.

اون confetti های باشکوهی که روی سر و کولشون می ریخت. (من تازه اسم خارجی اش رو یاد گرفتم قبلا بهش می گفتم شرشره ولی فهمیدم اسمش شرشره نیست و والا نمی دونم معادل فارسی اش چیه)


یادش به خیر واقعا باورم نمی شه. ده سال خیلیه ها! لعنتی. عجب شب کوفتی خوشی بود. فکر می کردم الان دیگه کل جهان تو مشتمه. نخورده مست بودم، عجیب.  خیلی این خاطره در ذهنم شفافه. هزار بار دوره اش کرده ام تا حالا. انگار نه انگار ده سال پیش بوده. تازه احساسم هم هنوز هیچ ذره ای عوض نشده.

یادمه شب یود و دیر بود و کسی رو نداشتم از خوشحالی جلوش ابراز احساسات کنم‌. فقط مثل خُلا دستم رو فشار می دادم رو دهانم (محکماااا)، دور تا دور خونه بالا پایین می پریدم و همه اش می ترسیدم کسی بیدار بشه دعوام بکنه!

یادمه  نشسته بودم پا به پای کاسیاس گریه می کردم از هیجان. بی صدا. 

با اون جوی که خودش می داد... لعنتی رسما با جام تو دستاش عشق بازی می کرد! بو می کرد ماچ می کرد ناز می کرد اصلا وضعی.

منم نا سلامتی تیمی که از روز اول رویش شرط بسته بودم، قهرمان کل جهان شده بود..


چه قدر قشنگ گریه می کرد به چشمم کاسیاس. چه قدر قهرمان بود اون تیم. چه قدر همه شون تو اوج ترین بودند.

پر شکوه ترین صحنه ی موفقیتی هست که تو عمرم به چشم دیدم. از اون موقع به بعد هر وقت خیال موفقیتی رو کردم، اون صحنه ها رو مرور کردم، خودم رو گذاشتم جای کاسیاسشون. که شکر خدا هم همیشه موفقیت هام نصفه نیم ماله بوده یک تیکه اش کم بوده به نحوی، به اون تصویر ذهنی هیچ وقت نرسیدم.

ایزوفاگوس بچه بود  اون زمان می گفت حالا مگه چی شده؟ من تقریبا هم سن الان خودش بودم. می گفتم تو متوجه نمی شی، اسپانیااااااا قهرمان شده. تیم من برده! یک طوری که خودم هم باور نمی کردم. اون شب قطعا توی فوتبالی شدن این بچه بی اثر نبود واقعا.



تازه اون زمان خیلی ها هنوز زنده بودند. خیلی اتفاق ها نیفتاده بود. من یه نوجوان مهارنشدنی پرانرژی بودم. تصورم از دنیا اینقدرا هم داغون نبود.

کاش زندگی تو همون شب متوقف می شد. تو همون لحظه ی خوش.

اه. امان از نوستالژی.




تکه هایی از یک کل منسجم

این ها الآن تو اینترنت امد زیر دستم، دوستش داشتم گفتم با شما به اشتراک بگذارم. 


"

اندوهگین شدن در مقابل هر نوع از دست دادنی درد است. اندوه را حس کردن دردناک است اما اندوه را زندانی کردن و حس کردنش را به تعویق انداختن رنج است و این به تعویق انداختن برای هر فرد روشی شخصی و متفاوت دارد. 


تنها یک راه ما را در زندگی به جلو می برد، پذیرشِ درد و رد شدن از آن! در واقع پس از فهمِ احساس هایمان است که التیام از درون شروع می شود و صبح روزِ بعد ما دلایل دیگری پیدا خواهیم کرد که به زندگی بارِ دیگر اطمینان کنیم و وارد جریانِ آن شویم.

روزی آماده می شویم که خداحافظی کنیم... خداحافظی با هر چه و هر کس که بیشتر عشق ورزیدیم، بیشتر از خودمان! 

آن روز احتمالا روزِ شادی نخواهد بود اما قطعا روز بزرگتر شدنِ ما خواهد بود. روزی که ارزشِ آدمِ درونی مان را ببینیم دیگر راضی نمی شویم به آدم های درگیرِ رفتن! 

آن روز مقابلِ تمام سختی های زندگی می ‌ایستیم و دستِ آدم درونی مان را می گیریم و آرام زمزمه می کنیم "من هستم، با هم رد می شویم."!

ما برای قبولِ اینکه باید با بعضی آدم‌ها، موقعیت‌ها و شرایط خداحافظی کنیم، به زمان احتیاج داریم. 

زمان باید بگذرد...

ذهنِ ما باید هزاران داستان متقاعد کننده بسازد تا آرام ‌آرام به لحظۀ خداحافظی نزدیک شویم. به ‌هرحال چه تصمیم بگیریم چه همچنان خودمان را معلق نگه داریم، لحظه‌های خداحافظی فرا می ‌رسند. امروز اگر نه، چند سال دیگر... 

حقیقت این است که فرار کردن به ما کمکی نمی‌کند. در خداحافظی‌ها، دردی وجود دارد، دردی پنهان، اصلاً مگر می‌شود خداحافظی دردناک نباشد؟ 

اگر خیلی وقت است که متوجه شده‌ایم به خداحافظیِ خاصی نزدیک شده‌ایم بهتر است خودمان را گول نزنیم. بهتر است درد را به رنج تبدیل نکنیم.

‌"


خودم تا به حال این کتاب را نخواندم (با ترجمه ی پونه مقیمی)، ولی خب، حداقل می دونم اگه نمایشگاه کتاب امسال برگزار می شد، چی رو توی لیستم می   گذاشتم.

ولی از طرفی عمیقا خوشحالم امسال همه چیز از بیخ لغو شد. از شما چه پنهون حوصله ی شرکت توی هیچ رویداد کوفتی ای رو نداشتم و ندارم. ولی خب مغزم هم مدام دستور صادر می کرد اینجا را باید بری اونجا رو باید بری حیفه. سالی یک باره. کو تا سال بعد.  عجیبه واقعا بگم دیگه نمایشگاه کتاب رفتن و خالی کردن کل اندوخته ی سالیانه هم امسال فاز نمی داد به من.  همین بهتر بندازیم گردن کرونا. المپیک حتی. المپیکم فاز نمی داد. همین بهتر لغو شد.

من سال های پیش خودم رو با همه چیز خفه کرده بودم، طوری برای خودم کار تراشیده بودم که فقط متوجه گذر زمان نشم.  اون قدری که شاید دیگه اصلا نمی فهمیدم چی میشه تو زندگیم. فقط می فهمیدم از استرس و ددلاین یک برنامه به برنامه و پروژه ی بعدیم منتقل می شوم. هندل کردن اون همه چیز برای منی که از دوران راهنمایی ید طولایی داشتم در ده تا هندونه بغل زدن هم سخت می شد گاهی، حریص و طماع بودم، دامنه ی علایق و استعدادم وسیع بود و اصلا همین  خودش بار روانی شده بود. 

الان که می گند همه چیز تعطیل مشکل من واقعا حل شده. دیگه هیشکی نیست تو مخم بکوبه که باید کار ها رو انجام بدم. چون تعطیل اقا جان. همه چیز از بیخ تعطیل. هر کی هرچی گفت، هر پیشنهادی، تعطیل!  حتی بگم حوصله ی دیدن ریخت بچه ها و رفیقامم ندارم بی راه نگفتم. 

"نه نیستم. نه بیرون نمی آم. نه دیگه پروژه قبول نمی کنم.نه شرکت نمی کنم. نه نمی خواهم. نه اصلا اهمیت نداره در این شرایط. نه دیگه فعلا معلقه ادامه نمی دم. وقتش نیست." 

امسال که هیچی نیست، دارم نفس می کشم. فکر می کنم یکم بیش از حد زندگی رو جدی گرفته بودم که باید به همه ی جنبه ها برسم. شلش کردم دیگه. و حالا که برای اولین بار ها تایم ازاد دارم، باید بیایید ببینید هیشکی تو درس های دانشگاه جلو دارم نیست. یک نمره های نجومی می ارم بچه ها فکشون افتاده.  چون دیگه نمی تونم خودم رو مجبور کنم فعالیت دیگری داشته باشم. همین خونه واقعا خوب و جوابه!

اصلا حتی همین حس که مجبور نبودم برای سال نو هیچ غلط خاصی انجام بدم می دونید چه قدر کول بود؟ امروز بعد پنج ماه یکی از دوستام رو دیدم به نطر تک و پوزش عوض شده بود. ولی در مورد من  با خیال راحت همه چی به همون حالت قبلی می مونه. کسی حق نداره دیگه به من بگه چرا کتونی ات بالفرض سوراخه یا قدیمیه یا چی. چون خودش غلط و بی جا کرده رفته توی کرونا خرید کرده. :))) می فهمید چی می گم؟

من به خاطر کرونا می تونم کارهایی که سال ها عمیقا عاشق انجام دادنشون بودم و به خاطر اینکه وجهه ی اجتماعی خراب نشه انجامشون نمی دادم  رو با خیال راحت انجام بدم. 

ماشینم کثیفه؟ کروناست کارواش چه اهمیتی داره این وسط.


از سوپر من بازی های این روزهایم اگر بخواهم بگم ریا بشه یکم، در سهمیه ی ماسک و دستکشم "مثلا" صرفه جویی می کنم و از بیمارستان می گیرم می برم به مردمی که تو خیابون ندارند پخش می کنم. گاهی با پرستار ها دوست می شم و اگه بگذارند دو تا ماسک برمی دارم که بعد ببرم پخشش کنم. شاید کار مسخره ای باشه این کارم، ولی کلییی حس خوب می گیرم. بیشتر می دهم به مردم کم فرهنگ بدون ماسک توی بیمارستان که ول ول می چرخند یا گداها یا راننده تاکسی ها یا بچه ی کار. این مردم بدون ماسک لزوما بدبخت و ندار نیستند، به هر علتی فقط اگاه نیستند و ماسک نمی زنند. خسته شدند شاید. و من واقعا وقتی می بینم ماسک ندارند و می ایند کول طوری از بیخ ای سی یو کرونا رد می شوند اصلا قلبم به معنای کلمه چروک می خوره. سعی می کنم کمی اگاهشون کنم که اوضاع چه قدر قاراشمیشه و بعد می گم این ماسک خودمه، شما همین الان فعلا این رو  بزنید و بعد حتما تهیه کنید که سلامت باشید. چون روپوش سفید دارم، ازم قبول می کنند اکثرا و در جا وصل می کنند. :))))‌ خوشم می اد، اینه قداست لباس سفیدی که ما می پوشیم.

خلاصه این کسخل بازیای این شکلی ام یکم ارامم می کنه کمک می کنه مقابل نگرانی کرونا ویروس دوام بیارم. وگرنه که فکر نکنم این چند تا ماسک که خیرات می کنم تاثیر به خصوصی داشته باشه. بار روانی داره بیشتر برای خودم فقط.

مواظب باشید به فنا نرید فقط. همین یه جمله.کسی به فکرتون نیستا. حکومت که داره چپاول های مخصوص خودش را به عمل می اره، تنها دارایی تون خودتون هستید.

مامانم می گفت این روز ها  تو کوچه های کنار مسیح دانشوری مردم با کپسول اکسیژن روی زمین منتطر نشستند بخش خالی بشه پذیرش بشند. یا خود خدا و پیغمبر!

والا من هنوز نفهمیدم تعریف وضعیت قرمز چیه و مطمئن نیستم تهران همین الانش هم در وضعیت قرمز قرار نداشته باشه، ولی امیدوارم این یه شهر فرو نره تو وضعیت قرمزی که می گند. نه تنها چون شهر خودمه، بلکه چون مطمئنم اگه فرو بره، دیگه بیرون نمی آد عمرا. 


پ.ن. یک علاقه کشف کردم در خودم. سالاد کاهو درست کردن. زرافه و گوزن شدم اینقدر سالاد خوردم در قرنطینه. واقعا هم خوشحالم. 

مرسیکرونا!