با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!
بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.
بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
ای،
قاتل های..
قاتل های..
قاتل های..
قاتل های..
قاتل های...
قاتل های...
قاتل های...
قاتل ها!
قاتل ها.
من روی زمین می خوابم فکر کنم دو سال شده باشه.
والا دیدم حوصله ی تخت رو ندارم و از دوسال پیش بعد از بیماری وحشتناکی که گرفتم و هیچ وقت نفهمیدم چی بود (انفولانزا بود عایا؟) پذیرایی را به اتفاق بابام اشغال می کنیم. فهمیدم اونم مثل من روی زمین خوابیدن رو دوست داره. اولش خیلی جنگ داشتیم خصوصا با مادر خانواده که همواره عصبانیه چرا نقل مکان کردی به پذیرایی، خانه ی من رو به هم ریختی و فلان، ولی واقعیت اینه من عشقی که به پذیرایی دارم رو ابدا به اتاق خواب ندارم و بعد از یک دعوای خیلی شدید بابام وساطت کرد که مادرم کاری به کار من نداشته باشه و ولم کنه تا توی پذیرایی باشم. گفت خانوم چرا این بچه را اینقدر اذیت می کنی حالا مگر چی میشه بگذار هرجا دلش می خواهد باشه مگر چند وقت دیگه پیش ماست! وگرنه که قبلش وضع دیدنی ای داشتیم، از مادر خانواده یک رییییز غر و لند و نیش و کنایه و از من هم بی خیالی طی کردن و ادامه دادن به رفتارم! و لیترالی جنگ هفتاد و دو ملت.
فهمیدم روحم در اتاق خواب و به خصوص روی تخت دچار شکنج می شه واقعا، حتی با وجودی که تخت بزرگ تر از حد معمول هم دارم. ولی اینجا که هستم، روی زمین، خیلی کابوس هام کمتر شده، خیلی خوابیدنم راحت تر شده، ارامش دارم. می توانم دور تا دور محل خوابیدنم رو کتاب بچینم!
و بابام هم هست شبا کلی به هم کلیپ نشون می دیم و خوش می گذره! اتاقم دیگه منو یاد شب های جالبی نمی نداخت. شب های سخت و مسخره ای رو روی اون تخت سپری کردم و هر وقت رویش دراز می کشم هزار تا خاطره ی نه چندان جالب از نوجوانی ام و اوایل جوانی ام هجوم می ارند. زمانی در زندگیم داشتم که این خاطرات، حالم رو اونقدری خراب می کردند که هر شب از خواب می پریدم و خیلی وقت ها گریه ام می گرفت در تاریکی. اون گریه ها خیلی خرابم کرد. خیلی نابودم کرد. خصوصا که هیچ کس ازشون خبر نداشت و تقریبا تبدیل به روتین شده بود. شاید به خاطر همین بود که توضیح دادن این قضیه به مادرم این قدر سخت بود برام. چی بهش می گفتم، من اگر برگردم به خوابیدن روی اون تخت گریه ام می گیره هر شب و قاطی می کنم کابوس می بینم؟ مطمین بودم باور نمی کنه. حتی یادمه یکم هم امتحانش کردم که توضیح بدم، ولی یادمه بهم گفت باز مظلوم نمایی دراوردنت رو شروع کردی و الکی چرت و پرت نگو.
ولی اخ که خوابیدن تو پذیرایی منو یاد شب های دور خوب مهمونی های بچگی می اندازه که با دایی ها و خاله ها کنار مادربزرگ پدربزرگ توی خانه شون که چندان فضایی هم نداشت می خوابیدیم. چه دورانی بود. مادربزرگم همیشه یک جا کنار خودش برای من رزرو می کرد و واقعا ارامشی که اونجا داشتم رو هیچ جا نداشتم. می دونید گفته بودم اخه من کلا هم پیش مادربزرگم بزرگ شدم و خیلی بهم حس امنیت می داد اون خوابیدن های دست جمعی چون ریشه در دوران نوزادی ام داره. شب ها از اتاق طبقه بالا لاحاف رخت خواب می اوردیم. من مسئول بودم تا حد خوبی! متکا ها و پتو ها با من بود و اگر زورم می رسید تشک ها و لاحاف سنگین هم بهم می دادند.
بگذریم، اینکه هر شب عینکم رو در می ارم و می گذارم روی کتابم کنار بالشت ها روی زمین، و هر روز صبح به عنوان اولین حرکت مجبورم دوباره دستم رو دراز کنم برای عینک روی کتاب، منو هرباااار یاد صحنه ی صبح تولد هفده سالگی هری پاتر می ندازه و اینکه چرا هنوزم که هنوزه باید این همه دستم رو دراز کنم تا عینک بیاد به چشمم و نمی شه جادو کنم! یعنی زندگی خودم رو هم شکل فیلم می بینم کاملا. اون صحنه هایی که دید هری افتضاح بود و عینک که می زد درست می شد کور کور بازی اش.
فقط دلم می خواد صاااف بزنم وسط فرق سرم، که عمل تغییر جنسیت محمد رضا فروتن در عرض دو ساعت اینجور مثل بمب می ترکه و الان از همه ور دارند با شوق و ذوق تحلیلش می کنند و به قول خودشون کپ کردند،
از اون ور مردم دارن شرحه شرحه می شن با کرونا و زیر ساطور زهرآگین جمهوری اسلامی و دیگه ابدا کسی براش مهم نیست.
عادی شده می فهمی؟
می بینی دغدغه تا کجا پایین امده؟ فهمیدی چرا ایران اباد نمی شه؟
کاش خاکی بر سر من بشه سریع تر راحت بشم فقط نبینم دیگه این حجم حماقت هم سن و سال ها و هم وطنانم رو.
یا کاش اگه قراره این مخشون روزی درست بشه سریع تر اتفاق بیفته، یعنی می گی من باید تا چهل پنجاه سالگی صبر کنم تا اینا هم مثل استادا و کسانی که قبولشون دارم، فکرشون فکر بشه؟
اینقدر انرژی منو می خورند با این افکار، حتی تو همین وبلاگا که می چرخم اینقدر فکر های جهان ان اُمی لانه کرده، اعتراضم کنیم حاجی این فکرای دست اولت ساقی اش کجاست بگو ما هم مشتری بشیم، می شنفی که کسی مجبورت نکرده بخوانی کسی مجبورت نکرده فالو کنی این تفکر منه من در تفکر ازادم کسی مجبورت نکرده نظر بدی! د آخه لامصب مثل قارچ رشد کردید هر جا برم افکار مسخره ی شما هم هست، چه جور نخوانم. خب از جلوی چشمم گم و گور بشید که دیگه نه ببینمتون نه بشنفمتون نه بخوانمتون. پر از توهین... پر از کلیشه... خالی از احساس... خالی از فهم... پر از تفکرات پوچ زنگار گرفته که اینقدر می پرستندش گویی از ابتدای خلقت در ژنومشان کد شده!
یادمه سالای اولی که وبلاگو باز کرده بودم، حال بیشتری داشتم واقعا نظراتم رو با حوصله توضیح می دادم و بحث می کردم، واقعا نمی دونم اون زمان چی فکر می کردم پیش خودم، الان که ابدا حس و حالش نیست فقط هر چیز هردمبیلی می بینم توی فضا های مجازی وقتی امپرم می زنه بالا به خودم می گم ولش کن بذار طرف بره تو حماقتش خفه بشه مگه من وقت ارزشمندم از سر راه امده که برم یه احمق رو راضی کنم کله اشو حداقل نیم سانت بگیره بالاتر! دیگه خیلی باید طرفمو دوست داشته باشم که حس کنم ارزش بحث کردن داره، وگرنه که دیگه گذاشتم روی اتوپایلوت هرکی زندگیی خودش وظیفه ی من نجات این مردم از نادانی شون نیست. واقعا جوون تر بودم عجب بچه ی گلی بودما. اخیرا که حتی امپرم هم نمی زنه بالا دیگه بی حس شدم اینقدر چرت و پرت شنیدم و دیدم و خواندم و ایگنور کردم.
وضع تا اونجاییی دراماتیکه که گاهی دوست دارم خالصانه ببرم دست یک سری ها رو در دست پورن هاب و سایت های دوست یابی و چت روم و اینا بگذارم بگم، افرین عمویی شما همین جا باش لذت ببر اینا مال شماست فقط، بقیه جاهارو انگول نکن لطفا.
پ.ن. اقا مردم لات ول گوشه جوق و کوچه خیابون بودند اعتراض نمی کردم، ولی اینا خیرات سرمون اکثرا دانشجوی های اکادمیک بهترین دانشگاه ها اند ها. خیرات سرمون هر کی نخوانده باشه، اینا توی علمشون خوانده اند، اینا دانشش رو دارن که تغییر جنسیت چیست و چرا، ولی بازم می بینی جوکش را می سازند. وقتی وضع عنتلکت های مملکت اینه، وضع باقی کشور چیه؟ خیرات سرمون. واقعا خیرات سرمون. بی عمل ترین عالم های جهان، در کشوری لانه گزیدند به نام ایران. و فقط ... ( این قسمت از نظر خودم فحش خوبی نداشت و حذفش کردم. محتوا اینکه پایین تنه به پایین فکر می کنند.)
پ.ن. نازنین؟ اسید؟
پ.ن. محمد رضا فروتنم نمی شناسم راستش! قیافه اش رو دیدم ولی به اسم نمی شناختم.
پ.ن. روز بعد. دیدم پنج دقیقه پیش در ساعت ده و هفت دقیقه صبح، خود بازیگر پست تکذیبیه اش را گذاشت... و این صرفا قضیه ای شد که مغز های کوچک زنگ زده همدیگر را بهتر بشناسیم. داشتم فکر می کردم به تحصیلات هم نیست حتی... گاهی یک پیرمرد پیرزن روستایی که تمام عمرشون یک جای بسته بزرگ شدند و زندگی کردند، چنان جهان بینی وسیعی می تونند داشته باشند و سطح درکشون به حدی وسیعه، که وصفش نیست واقعا. این حجم نفهمی و مفلوکی نمی دونم از کجا می آد، ولی لزوما با تحصیلات هم ارتباطی نداره. تحصیلات تا حد خوبی می تونه فاکتور پروگنوز خوب باشه منتها.
اگه، دالک بودم، با خواندن کامنت ها، دیشب از شدت عصبانیت حداقل هزار نفری رو درجا زیر پست های اینستاگرام فروتن اکسترمینیت (منهدم) کرده بودم.
یه چیز دیگه هم الان فهمیدم!
من فقط یک بار دکمه ی انتشار رو زدم و پست قبل رو هم ویرایشی چیزی نکردم، ولی دو بار منتشر شد.
حفره ی زمانی بین دنیای های موازی ایجاد کردم با پستم یحتمل.
پ.ن.حتی ببینی تاریخ هاشم، لحظه ی ارسالشون هم یکیه.
های شما شاخ های بلاگر که ادعاتون میشه! بیایید تو میدون ببینم اون قدری وبلاگ نوشتید که اینجور مثل من متافیزیک رو به هم ببافید؟
حالا فهمیدید سَرور وبلاگا کیه یا بازم بگم در رگ های اوری تینگ بنده جادو جریان داره؟
آقا خیلی بهتر شدم. امروز کل دنیا را بر خودم بستم، نشستم یک رمان خواندم و دکتر هوی فصل دو ( محبوب ترین فصلم- دکتر دهم و رُز!) رو هم تماما بینجی واتچ کردم،
آب روغنم تقریبا امد سرجاش و الان حالا اقلا با ارامش تمام می توانم خاک بر سر بریزم برای شهریور!
فلج شده بودم چند روز! کاش زودتر این کار را می کردم. مثلا می ترسیدم یک روز را از دست بدم و از برنامه ی کاری و درسی عقب بیفتم، ولی به خاطرش روز های بیشتری را از دست دادم پشت هم.
برای من نه قرص و دارو جوابه، نه سیگار، نه غذا، نه سفر، نه هیچ چیز دیگه.
واقعا خوشحالم که با فانتزی ها و فکر کردن به دنیا های دیگه، هنوزم حالم خوب میشه و راه در رو دارم.
خوشحالم که با بزرگ شدن، این ویژگی ام را از دست ندادم.
با فکر کردن به دنیای اونا حالم خوب میشه. می فهمی؟ با تخیل و خیال.
به ایندگان برسانید اسلحه ی ما فقط تخیل و توهم بود خلاصه. بنویسید با نیزه ای آغشته به خیال می رفتیم به جنگ دنیا!
بنویسید که تخیل بی حد و مرز، خلاف سنگینمون بود.
اگه خوش اخلاق بودیم،
اگه خوششون اومد از ما،
اگه خنده رو بودیم دایما،
اگه ازار نمی رسوندیم،
واس خاطر این بود که تو دنیای خودمون زندگی نمی کردیم! دنیای دیگه ای بودیم.
الان خیلی ارامش دارم و زیاد کلافه نیستم،
خیالتان ارام خلاصه، که اصل جنسه.
بگم از استرس اینده دارم خفه می شم این وقت شب، دروغ نگفتم! پوف.
سه ساعته دارم به خودم می پیچم و فکر می کنم و خوابم نمی بره.
خیلی استرس اینده رو دارم. داره می کُشتم.

خیلی بده... خیلی گنده... خیلی مزخرفه...
لبه ی تیغ بودن. این که این حس رو داشته باشی با هر تصمیمت و هر عملت قراره یک اینده ی متفاوت رقم بخوره.
متاسفانه تو این شهریور باید چند تا از این تصمیم های راه جداکننده بگیرم و همگی شده آیینه ی دق.
راه هایی رو می بینم که خانواده ام بهش ابدا اعتقادی ندارند یا مرسوم نیست بین باقی هم رشته ای هام و تماما هم خودم تصمیم گیرنده ام.
امکانش هست گند بالا بیارم تو هرچی هست و نیست و شیرین سه چهار سال از جوونی م رو از دست بدم. امکانش هم هست یکی بشم که به علت انتخاب راه متفاوت، خیلی شاخ می شه در اینده و یهو از هم نسل هاش جلو می افته.
یک درد خیلی شدید مسخره و زیاد دو ساعته هم داخل ارنج سمت چپم دارم که بی خوابی را تشدید می کنه و سندروم دانشجوی پزشکی شدیدا بهم می گه dvt دسته!
جالبه که زندگی م داره دوباره تکرار میشه.
دوم دبیرستان هم اینجور بودم. وقتی دو سال مونده بود تموم کنم، شبا از استرس اینکه ته دبیرستان چی قراره بشه، خوابم نمی برد. می نشستم دق می خوردم با اگه های مختلف! اگه پیش دانشگاهی برم تجربی؟ اگه قبول نشم المپیاد؟ اگه مرگ...؟
پ.ن. عکس پیدا کردم واسه پستم، هلو!
و دستم خوب نشده هنوز. این ایده ی dvt دست رو این قدر خانواده مسخره می کنند که نگو. ولی من کاملا حسش می کنم. یه لخته ی بد قواره وسط سیاهرگ حفره ی کوپیتال. حالا من که گفتم پسفردا از کالبد شکافی می فهمند می گند روحش شاد خودش زودتر فهمیده بود ها. :))))
ببینید کی در مقابل پیشنهاد غیرمنطقی دوستش، دست رد زده به سینه ی طرف و خیلی قوی و محکم ایستاده و گفته :"نه! شرمنده. نمی تونم."
افتخار کنید بهم. چون خودم در این لحظه با وجود حجم عذاب وجدانی که هجوم اورده سمتم، دارم به خودم افتخار می کنم.
اصلا برایم موردی نبود خیلی راحت برایش تایپ کردم که برایم مقدور نیست عزیز.
منم دیگه اون موجود رودربایستی دار ان سال پیش نیستم که برایم مهم بود احدی از من دلگیر نباشه. خیلی گذشته از اون زمان.
والا کی واسه ما از این کارا می کنه که ما بکنیم، (بهم پیام داده من اومدم شمال، اگه میشه تو یه روزبه جایم برو بیمارستان ( بیمارستان خودم هم نه، یه بیمارستان پرت کشنده ی هزارفرسنگ دورتر) تو کاراموزی ام شرکت کن، حضور غیاب بزن!)
ما که رفیق فابریکای ده ساله مون به راحتی خنجر می زنند (با دوتاشون امسال کات کات تا روز قیامت کردم و محترمانه پرتشون کردم بیرون از زندگی ام. با رفیقای بالای هفت سالم که عوضی بودن و دیگه حالشونو نداشتم. با توجه به حجم وفاداری، تمایل به عدم تغییر و مقدس شمردن گذشته ها در من که احتمالا طی مطالعه ی وبلاگ راحت دستتون امده، می تونی بفهمی به کجام رسوندن این آدما که اینجور کردم باهاشون! )
حالا این دوست جدید که معلوم نیست الان یهو از کجا یاد ما افتاده.
ببخشید ولی من واقعا دیگه اچار فرانسه ی کیوت تون نیستم.
فکر کنم اینقدر من کیوت بازی دراوردم و دست پایین برخورد کردم با همه که روشون می شه چنین خواسته های غیرمنطقی ای داشته باشند!
بابام بهم یاد داد خودم باشم و نه یه موجود رو دربایستی دار. دقیقا وقتی که به نظرش خواسته ی ضمانت وام هنگفت رفیقش غیرمنطقی بود و گفت :"اگه اون رفیقمه باید این حق رو به من بده که منم تصمیم خودم رو بگیرم."
یه زمان قدیم به نظرم خیلی تو سری خور و احمق بودم، از راحتی خودم بدجور می زدم و دنیا رو به کام خودم زهر می کردم که آب تو دل رفیقم تکون نخوره،
همچین ادمی بودم. واقعا کارایی کردم در یه برهه ی زمانی واسه رفیقام، الان از همه اش از بیخ پشیمونم! نچ ارزشش رو نداشتند.
فهمیدم حتی یدونه شون (لیترالی وجود یکدونه شون) ارزش اون قهرمان بازیا و سوپر من بازی های منو نداشت. به خاطرشون تو روی پدر مادرم می ایستادم زمانی حتی!
من زمانی این قدر از نظر حسی وابسته ی دوست و رفیق بودم و البته هنوزم هستم که واقعا هرکاری می کردم واسه رفقام بدون اینکه فکر کنم چرا! بدون اینکه یدونه چرا بگذارم. رفاقتم واقعا سگی بود. همون قدر نفهمانه و کیوت. :)))
یعنی پیمانی که سر رفاقتم می بستم واقعا خالصانه بود، اون قدری از ته وجودم بود که اصلا به مرحله ی پرسش شون نمی رسیدم، وقتی یه نفر را می اوردم تو دایره ی رفقام، دیگه کور و کر می شدم. تو داخل دایره ای بودی؟ حله پس من وجودمو فدا می کردم و پای همه ی خواسته های غیرمنطقی ات حاضر بودم گردنم بزنن.
ولی الان که بزرگ تر شدم دیگه فهمیدم رفاقت همه اش کشکه، آقا بشین بساب!
اون رفاقت های توی داستان و مثل "سرت بره رفیقت نره" دقیقا مال خود داستان و فانتزیه و نه جای دیگه. و اگه هم وجود داشته باشه رو کره ی زمین، حداقل توی تایپ شخصیت همیشه خودخواه و خود مرکز پندار ایرانی ها نمی گنجه عمرا!
ایرانی ها فداکاری بلد نیستن، صداقت رو حتی نمی توانند هجی کنند، و دیتکتور من مقادیرخارج از حد مجازی از ریا و ناخالصی رو داخل وجود تک تکشون سنس می کنه.
خلاصه اره رفیق فداکاری بودم، دیگه نیستم.
زندگی به طرز خوب و سختی یادم داد، برای رسیدن به موفقیت خودخواه باشم، یادم داد که راه موفقیت از خودخواهی می گذره.
فداکارا، نه تو ذهن می مونن، نه زنده.
بزرگ می شیم، یادمون می ره،
و یاد می گیریم.
پ.ن. من باب این اتفاق اینو بگم، سال پیش که اونجوری و تو اون فاز مزخرف بودم، هیشکی نبود. به واقع هیشکی نبود، همه شون حال خرابم رو دیدن و گفتند "اخی الهی گناه داری." و بی صدا از کنارم رد شدند و رفتند. به سان لقد زدنی به سگی جذامی!
بخش جدیدم شروع شده بود، و با حال برزخی می رفتم... دانشگا ابدا مرخصی نمی داد... هپروت بودم.. گیر افتاده بودم... خانواده ام که طبق معمول پشتم نبودن و می گفتند تو حساسی... معنای زندگی برام پوچ شده بود.. هزار تا فکر افتضاح و وحشتناک داشتم.. افسردگی بود... منگی بود... شبا کارم شده بود دیازپام خوردن و بالاخره بعد سومی خواب رفتن... یه هفته تو خفا اینقدر گریه می کردم که جونم در حال در رفتن بود. و بازم هیشکی نبود. یکی از دوستام نکرد بره به جام حضور غیاب بزنه اقلا اون مدت بتونم تو حال خودم باشم و دوره اش طی بشه .. البته منم تقاضایی نکردم هیچ وقت.
دیگه صمیمی ترین رفیقم گفت :"اگه تو نیایی یک ماه من تنها می شم."
که باز هم ازین جمله اش خودخواهی چکه می کرد... من داشتم می مردم و اون فکر تنهایی خودش بود!
تهش دم استادم گرم، وقتی ازم علت رو جویا شد و براش که تعریف می کردم، ته خالی شده ی چشمامو که دید، به نزدیک ترین حالتی که رابطه ی استاد شاگردی مون اجازه می داد تحویلم گرفت و گفت بیا این دو هفته من هستم، مرخصی نمی دم چون عقب می افتی حیفه، تو پیش خودم باش، عمل ها رو یادت می دهم می بینی و فکرت هم کمتر مشغول می شه. بازم دم استادم گرم.
خواستم بگم اون وضع پارسال من بود و ترومای وحشتناکی که خورده بودم، و اون رفتار رو دیدم. اصلا باورت بشه هیشکی نفهمید پارسال چی به من گذشت. خودم خودمو خوب کردم. و این درسیه که گرفتم. تهش خودتی. و خودت. و خودت...
حالا این یارو که صرفا تنبل و گشاده مورد حاد تری نداره!
ولی ارامش و منش مادرم در القای احساسات خوب و وایب مثبت پراکندن به خودم را خیلی می ستایم.
دیشب نصفه شبی داشتم یه مقاله می خواندم،
گفته بود یکی از تظاهرات زودرس که در بیماری الزایمر شاهدش هستیم خواب بیش از حده،
چون اون هسته ای از مغز که مسئول خواب و بیداریه،
بیشتر از همه ی بخش ها به تخریب حساسه،
و وقتی سلول های مغزی در روند الزایمر شروع می کنند به از بین رفتن، این بخش زود تر از همه این تغییر را نمایان می کنه،
برای همین ادمیزادی که تو پروسه های اولیه ی الزایمر قرار داره، به شدت خواب الود میشه و نسبت به یک ادم نرمال بیش از حد می خوابه.
منو می گی؟ دوازده ساعته این مقاله رو مثل یک چاقو فرو کردم تو قلبم و به کسی نگفتم و ول ول می چرخم در حالی که چیکه چیکه خون داره فوران می زنه رو پیرهنم و با دستم چاقو رو نگه داشتم انگاری زخمش هیچی نیست (!)،
و دیشب هم کلی خواب چرت اندر چرت ساختم با خودم حول این موضوع،
الان بالاخره طی صحبتی یک دقیقه ای که فرصتش بالاخره دست داد با مادرمان صحبت کنیم،
داشتم ابراز هراس
وحشت
بدبختی
ترس
نا امنی می کردم خدمتشون،
هول محور این موضوع که
من می دونم مای تایم دیگه واقعا هز کام!
شتر خوابیده،
من واقعا الزایمر گرفتم،
دارم بدبخ می شم،
من خنگ شدم،
بیا ببین که زرنگ ترین ادم زود تر از همه داره پیر میشه و مغزش تلاشی پیدا می کنه،
به نظرت چه خاکی بر سر بریزم حالا؟
من کودن و نفهم و ابله شدم،
حافظه ام کمتر یه فلاپی دیسک شده،
حتی از ایزوفاگوس هم خنگ تر شدم (اینو تو دلم گفتم چون می زنند منو وقتی این عقاید بنده را می بینند)
کلا فراموش زده شدم،
مطمینم دیگه الزایمر جوانانه!،
دیگه هیچ کوفتی یادم نیست،
پسوردامم یادم نمی مونه،
فردا پس فردا قیافه ی تو رو هم یادم می ره،
پس برای همینه کل روز خوابم،
و غیره
و غیره.
درجا بهم ارامش داد که "هیچ مرگیت نکرده بگیر بخواب مقاله هم نخون!"
و تق. اتمام تماس.
پ.ن. یعنی از بچگی من اینجور بزرگ شدم، که اگه داشتم می مردم هم خیالم صد هزار درصد راحت باشه مادرم عمرا باورش نمی شه در حال مرگم و نیم دقیقه هم به جیک زدنم گوش نخواهد داد و صرفا تکرار می کنه :" باشه فقط هر کار می کنی یکم اروم تر بمیر کیلگ من خیلی درگیرم."
اقا من واقعا نمی خوام الزایمر بگیرم. تمایلی ندارم. هایپوکندریا باشه! هایپوکنریا باشه این حس! خدایاااا این احساس فقط یه هایپوکندریای احمقانه باشه. من دق می کنم اگه الزایمر بگیرم. نهایتا اگه هم می خواهی حافظه مو بگیری درجا همه شو با هم بگیر که هیچ وقت نفهمم همه چیز یادم رفته و زندگی ای داشتم با خاطراتی ارزشمند. یهو همه اش با هم صاف بشه. نه ذره ذره که زجر بکشم و بفهمم داره این اتفاق می افته.
پ.ن. می دونستید همه ی ما به طور میانگین ۱۰۰،۰۰۰ عدد مو داریم روی کله مبارک مون؟ اینم دیشب فهمیدم. عدد زیادیه ها! صد هزار تا از یک چیز. روی همین یه وجب کله مون. عجب. خودم باورم نمی شه. خیلی گنده است. خود هزار برای من یه عدد بزرگه. صد هزار؟ هووووف.
یک همکلاسی هم داریم،
هر وقت حرف می زنه من یاد راهبه ها می افتم!
هیکلش هم شبیه راهب هاست. فقط یک زنجیر کم داره دور گردنش. (مسخره اش نمی کنم هرچند توی ذهنم واقعا احمقانه است همه چیش ولی محترمش می شمارم تا وقتی وجودش رو شیاف نمی کنه به باقی بچه های گروه)
این موجود وقتی صدا می فرسته یا مجبورم به حرف هایش گوش بدم، حس می کنم توی کلیسا نشسته ام پشت یک نیمکت چوبی، و داره برام از عیسی مسیح موعظه می کنه! مکث هاش، صداش، لحنش، منبری بودنش.
یعنی هر وقت این موجود رو از دور دیدم که داره می آد، با سرعت نوترینو مسیرم رو تغییر دادم به هر گوری که یک درصد باهاش تلاقی نکنم.
مقدار زیادی شبیه خانم مدیر ترسناک های داخل داستان هاست.
تازه من خانم جلسه ای ها رو از نزدیک ندیدم، ولی با توجه به جوک هایی که تو نت خواندم، احتمال زیادی می دهم در اینده تبدیل به خانم جلسه ای ای چیزی بشه.
مقادیری هم یاد خانم همسایه ی رو به رومون می افتم که پیوند مقدسی با بسیج و سپاه بسته و هر وقت نزدیکم می شه فکر می کنم دهنش جاروبرقی شده و قراره بیاد سر تا پای وجود منو ذره ذره ببلعه.
این قدر استرس می گیرم!
کاش یه روز بیاد منم همه ی عقایدم رو فرو کنم به پر و پاچه ی این عزیزان راهب مقدس یکم اشنا بشند با پشت پرده. :)))
این حجم از تحمل ستودنی ست. ملولم.
اگه روی مود"شاعرانگی و زندگی زیباستِ" خودم بودم،
به مناسبت سالمرگ صمد بهرنگی
می رفتم از کتابخونه ام،
کتاب قصه های بهرنگم که رسما فسیل زنده ای ست واسه خودش (مال سال هشتاد و چهار اولین چاپ) رو باز می کردم،
یکی از صفحه هایی که باهاش عشق بازی می کنم رو عکس می گرفتم و می فرستادم براتون،
تا بدونید چه گریه ها که نکردم با الدوز و اون بچه ماهی تخمی لعنتی... :))))
و اینکه صمد چه لعبت روشن فکر دست از جان شسته ای بود که کشتنش! (اقا بابام با من بحث و اصرار می کنه می گه نکشتنش و دروغه- ندانم. ولی من از بچگی باورم اینه که کشتنش.)
ولی کلا رو مود شعر بازی و حال و هوای زندگی نیستم الان. حالم یه جوری تو قوطی و گرفته است، و یک فاز غریبی دارم که خودم هم حال خودمو ندارم. اون قدر حالم گرفته که زمانم رو فقط بدون کنترل دارم از دست می دم.
نمی دونم از بیخ تعطیل کنم همه چیو، دو سه روز بشینم فقط هری پاتر بخونم یا دکتر هو رو دوباره ببینم شاید حالم درست شد؟ نمی دونم.
دارم با خودم برای بار هزارم، فکر می کنم که انصافا شاعر و نویسنده هایی که به دنبال مجازات و یا حالا حذف جریان های مخالف گرا کشته شدند،
برای من همیشه خیلی مقدس اند. خیلی.
در اون حد که اگه بفهمم کسی از هم سن و سال هام اینا رو از قبل می شناسه و اثارشون رو خوانده، محاله برق و شوق تو چشمامو نبینی.
اون قدری به وجد می آیم گویی یک همبند قدیمی از زندان را دوباره پیدا کردم. می روم مخشو می جوعم رسما. :دی
یعنی کاملا مخم رو می خواهی بزنی، بیا دو سه تا گلسرخی و سعید سلطان پور و چندتایی هم دیالوگ از الدوز کلاغ ها و ماهی سیا بغل گوشم زمزمه کن، مخ من تا ابد خورده ست واست!
اینجور خلاصه.
ولی من هیچ وقت نفهمیدم توده دقیقا چی بود فداییان دقیقا چی بود و اخه چی کردند داخل حزب هاشون که این قدررررر استعداد پرورش دادند! که از هر شاخه یه یل دارند برای خودشون... یعنی شعرهاشون رو ببین.. متن هاشون. فک منو می ندازه.
در عوض جمهوری اسلامی مبارک... می زنه می کشه همه چی رو می سوزونه! که فقط همه ی خنگ و خلا بمونند. اونقدری که حتی خود طرف دار هاش هم عاجزند از دفاع و طرفداری.
کاش می شد من یه نظر اینا رو می دیدم فقط. اقا فقط یه نظر خسرو گل سرخی رو بغل می کردم! :)))) جدی می گم. یه لحظه می گذاشتند من با صمد بهرنگی دست می دادم فقط. بتی ساختم ازشون در ذهنم که هیچ قابل وصف نیست...
ایشالا وقتی من افتادم مردم ده تا کفن پوسوندم، دوستای الانم تازه می ایند تو فاز دوست داشتن شاعر هایی که الان دوستشون دارم. اینو همیشه تجربه اش می کنم. به واقع هیشکی نیست که با هم حرف بزنیم درباره ی شعر های مورد علاقه. تو راهنمایی من خودمو پاره می کردم با شاملو سهراب و فروغ و مخلفات، بازم هیشکی نبود. مسخره کردناشون بود بیشتر. حالا الان که همه طرف دار شاملو و فروغ شدن، حالا الان که همه اومدن تو فاز ادب عاشقانه، من دیگه به چشمم کمترین رنگی نداره!
حال ندارم دیگه کیلگ می دونی. الان تو این برهه ی کارزار از زندگیم، بیشتر دنبال چند تا ادم می گردم تو بچگی با الدوز گریه کرده باشن، و حرف همو بفهمیم. می فهمی کیلگ؟ نچ عمرا نمی فهمی کیلگ.
# یه روزم، همه ی اینایی که الان حکم اعدام دوبار دوبار می خورند، می شن قهرمان یه بچه ی دیگه.
"فهمیدم دنبال یه گردن واسه طنابشون می گردند."
اره. منم خیلی وقته فهمیدم نوید.
کاش می شد من یک تنه برای غربت این زندانی های سیاسی بمیرم.
ای در وطن خویش غریب ها...
فریاد به کجا بریم که جایی نمانده است،
و سرزمین مادری دیگر مترادفی ست تمام عیار، برای واژه ی به خون تشنگان!
شما خون اشام های بی شرف،
سیری نمی پذیرید.
و نیش هاتان تا روز اخر در گوشت و پوست و استخوان ماست.
زهرتان شود.
این خون ها...
قطره قطره،
زهرتان شود.
به حق این شب های عزیز، براتون آرزو می کنم (ابراز امید می کنم!)
یا کلا دلتون نخواهد و نیازی نداشته باشید اسم کارلوس کیروشو برای کسی تایپ کنید،
یا اگه هم مجبور شدید و تایپ کردید، هیچ وقت واو فامیلی اش رو جا نندازید موقع تایپ،
اون هم موقع تایپ برای کسایی که با هم راحت نیستید!
خودم بار هزارمه این فول رو مرتکب می شم،
و هنوز به اندازه ی روز اول دلم می خواهد درجا گور بکنم صاف برم توی هسته ی خمیری زمین با آهن و نیکل اون تو ذوب بشم.
چی بهش می گن. چی دست؟ همان. سندرم دست قهوه ای. سندروم دست بی قرار.
لعنت به کیبورد ها.
فرض کن می خواهی به یکی بگی من کیروشو دوست دارم /دوست داشتم.. کیروش خیلی خوب بود! چشمای کیروش خوشگل بود! کیروش به تیم امید می داد! کیروش تنها امید بود!
خودت تا تهشو بخون دیگه. بسی هم عالی.
این فتوحات بر من مبارک باد.
والا من فکر می کنم مغز لعنتی ام می دونه من از این اشتباه خیلی فوبیا دارم، از قصد هر بار این اشتباه رو مرتکب می شه که به چشم تلخ نشه و بهم ثابت کنه :"هه دیدی چیزی نبود؟!!"
الان رفتم توی بالکن، مدتی جولان دادم داخل همون فضای کوچکش،
اسمون سیاه بود،
ماه نبود،
چراغای برج رو به رو تک و توک روشن و طلایی بودن،
دیگه گرمای هوا حس نمی شد،
یک خنکی عجیبی بود از ماه آخر تابستون که صاف می خورد تو صورتت،
تنهایی عجیبی بود که نمی شد وصفش رو کنی،
چشمات هم حتی درست نمی دید،
یه طور که فقط دوست داشتی توی تاریکی ای که چشمات سوسو می زنه تنها باشی،
و خودت رو بغل کنی
و فکر کنی،
فکر.
خیلی فکر.
یه اعترافی کنم؟
دلم کتاب خواست،
سیگار خواست،
ایست زمان خواست (که در شب تا مدتی نامعلوم ادامه داشته باشم)،
لاحاف رخت خواب توی بالکن خواست (با وجودی که هیچ وقت تجربه شو نداشتم)،
پوزیشن جفت دست زیر سر (این نهایت رهایی من رو توی یه محیط می رسونه)،
کله ی بی مو و سبک،
و یکم اشک.
دل بی صاحاب بنده ترکیب همه ی اینا رو با هم خواست که شاید زیاد هم سخت نباشه اجرا کردنش،
ولی همون قدر در لحظه برام دست نیافتنی بود.
انگاری دلم بخواد ولی حالشو نداشته باشم حتی حال دل خودمو خوب کنم.
می فهمی چی می گم کیلگ؟ شک دارم بفهمی.
پرت شدم به یکی از مسافرت های قدیمی شمال، احتمالا شونزده هفده سالم بود،
دوازده شب بود و روی تخت یک کلبه دراز کشیده بودم و دستام زیر سرم بود، هوا عجیب سرد بود و لحاف دو لایه هم جواب نمی داد،
طبق معمول که جای خوابم عوض می شه حس می کردم الانه که کلی ساس از دست و پام بالا برند و تهش هم گالی چیزی بگیرم،
با گوشی قدیمی ترم، یه لحظه انتن وصل شد، یه آهنگ از رضا صادقی ساعت یک نصفه شب از رادیو پخش شد،
و بعدش سکوت بود و صدای جیرجیرک جنگلی.
اون شبو یادمه خیلی بیش از حد با خودم خلوت کردم،
حقیقت زندگی مثل یه ترکه ی لخت به صورتم می خورد و عجیب درد داشت،
تا صبح گریه کردم. چهار پنج اینا...
کلی هم آدم کنارم دراز به دراز افتاده بودند،
نگاهشون می کردم و از سختی زندگی گریه می کردم.
حس می کردم در توانم نیست...
گرمی اشکام روی گونه هام و بعدش اون حس گرفتگی بینی و چشم درد بعدش که مست و پاتیلت می کنه رو حس می کردم،
از طرفی نا امنی جنگل و طبیعتش خیلی جو داده بود،
از اینکه کسی گریه ام رو نمی دید و در عین حال ازاد بودم هم زمان با زوزه ی سگ و جیرجیر جیرجیرک منم به روش خودم وا بدم و بشکنم
عجیب راضی بودم.
اون شب خیلی دلخور بودم،
خیلی پر بودم،
زندگی همون موقعش هم از نظر من چیز خیلی سختی بود که واقعا مونده بودم چی کارش باید کنم.
بچه تر بودم، ولی اون زمانم فشارای خودشو داشت، فکر قبولی المپیاد بود، فکر اذیتهای مدرسه بود، بچه هایی که با حرفاشون رو مخم بودن صبح تا شب، معلم ها، و استرس تموم کردن دبیرستان، و حتی مسائل بسی والاتر!
چه قدر شب مزخرفی بود. هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونمه.
الان که توی بالکن بودم و بوی شهریور بازم به مشامم خورد،
احساس کردم باید برای دوباره سرپا وایستادن، خودمو به اون فاز فرو کنم
تا دوباره قوی تر و انرژی بخش تر بتونم برگردم به عرصه ی زندگی الآنم.
اخوان می گه:
# نی نغمه ی نی خواهم و نی طرف چمن
نه یار جوان نه باده ی صاف کهن
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم و من...
و تو این لحظه، خیلی مورد علاقه مه.
فکر می کنم دوباره وارد اون فاز های "هیشکی نیاد جلو خودم خوب می شم" خودم شدم.
هر وقت بتونم این بعد از شخصیتم رو حداقل برای خودم رمزگشایی کنم، اون روز عید منه.
روزی که بفهمم، این تمایل ناگهانی به سکوت کردن و یهو کنده شدن از دنیا، از کجا ریشه می زنه و یعنی باید به چی توجه کنم که احتمالا نمی کنم.
پ.ن. من هر سال یک بار فرصت دیدن اون لامصب های نورانی رو داشتم، و الان می ره که بشه دو سال. یعنی خواستم بگم، امسال به خاطر کرونا حتی از چیزی که حس می کنم تو های ترین وضعیت روانی قرارم می ده و ارگاسمم می کنه هم رسما هم خودداری کردم! اگه بود، امشب دوربین گوشی ام تا خرخره از عکس شمع بود و تا صبح ادیتشون می کردم. من واقعا عاشق نورم، نور توی تاریکی. اکسپکتوپاترونوم وار. نور شمع های شام غریبان که ملت روشن می کنند. و امسال ندیدمش. ناراحت نیستم البته. از کندن از روتین ها که امسال به مناسبت کرونا رفت به پاچه ام بسی خرسندم حتی. حس انسان بودن بهم می ده. این جنگی که با خودم می کنم لذت بخشه. که حتی ماشینو روشن نکردم برم شمع ها رو ببینم از نزدیک با وجودی که می دونستم فرصتم اگه بره تا دو سال رفته. همین که نور ها رو ولش کردم بره... بی نهایت بود.
شعت،
اینو یادم رفت بهتون بگما!
کرک و پر ریزنده ترین خبری بود که این روز ها شنیدم و یادم رفت بازتابش بدم اینور.
خواهر دوستم رو ریختن گرفتن بردن اوین!!! سه سال اجرای حکم. به جرم شعار ضد نظام در تجمع.
جا داره رو نمایی کنم از ترکیب رویایی سه واژه ی زیر:
نازنیییییین؟
+
اسیییییید؟
+
ملولم.
گفت دارن سعی می کنن خونه ای که توش زندگی می کنند رو بفروشند خرج وکیل کنند که بتونه مدت حبس رو کمتر کنه اقلا.
من از همین تریبون بگم ها، اگه یه درصد منو کسی بیاد بگیره ببره زندان، درجا خودمو خلاص می کنم. تعلقات معلقات هم ندارم، هدف زندگی هم تا اینجا یافت نشد، برای همین خیلی راحت و رله و روال.
و از همین تریبون هم بگم، با تک تک سلول هام می تونم تنفر ساطع کنم به فرق سرشان.
ای خدا ای خدا شکرت هرچی نکردی همین یه ارزوی فانتزی مو براورده کردی! :))))
اینجا واقعا دنیای هری پاتره،
ما واقعنی گیر کردیم تو حکومت دار و دسته ی مرگ خوارا.
فضا همونه واقعا! دارک و گزنده و ترسناک. به همون تباهی و سیاهی و با همان درجه از نا امیدی.
شنوندگان عزییییز
صدای منو می شنوید از
کالیفرنیا آمریکا،
سلامتی فابریکا،
سلامتی این رلا،
مخلص همه سینگلا.
هفتادیا شصتیا،
سلامتی مشتیا.
سلامتی فیمسا،
عاااااشقتونم افتضا،
سلامتی اونا که بالان
سلامتی چش قرمزاااا.................