الان رفتم توی بالکن، مدتی جولان دادم داخل همون فضای کوچکش،
اسمون سیاه بود،
ماه نبود،
چراغای برج رو به رو تک و توک روشن و طلایی بودن،
دیگه گرمای هوا حس نمی شد،
یک خنکی عجیبی بود از ماه آخر تابستون که صاف می خورد تو صورتت،
تنهایی عجیبی بود که نمی شد وصفش رو کنی،
چشمات هم حتی درست نمی دید،
یه طور که فقط دوست داشتی توی تاریکی ای که چشمات سوسو می زنه تنها باشی،
و خودت رو بغل کنی
و فکر کنی،
فکر.
خیلی فکر.
یه اعترافی کنم؟
دلم کتاب خواست،
سیگار خواست،
ایست زمان خواست (که در شب تا مدتی نامعلوم ادامه داشته باشم)،
لاحاف رخت خواب توی بالکن خواست (با وجودی که هیچ وقت تجربه شو نداشتم)،
پوزیشن جفت دست زیر سر (این نهایت رهایی من رو توی یه محیط می رسونه)،
کله ی بی مو و سبک،
و یکم اشک.
دل بی صاحاب بنده ترکیب همه ی اینا رو با هم خواست که شاید زیاد هم سخت نباشه اجرا کردنش،
ولی همون قدر در لحظه برام دست نیافتنی بود.
انگاری دلم بخواد ولی حالشو نداشته باشم حتی حال دل خودمو خوب کنم.
می فهمی چی می گم کیلگ؟ شک دارم بفهمی.
پرت شدم به یکی از مسافرت های قدیمی شمال، احتمالا شونزده هفده سالم بود،
دوازده شب بود و روی تخت یک کلبه دراز کشیده بودم و دستام زیر سرم بود، هوا عجیب سرد بود و لحاف دو لایه هم جواب نمی داد،
طبق معمول که جای خوابم عوض می شه حس می کردم الانه که کلی ساس از دست و پام بالا برند و تهش هم گالی چیزی بگیرم،
با گوشی قدیمی ترم، یه لحظه انتن وصل شد، یه آهنگ از رضا صادقی ساعت یک نصفه شب از رادیو پخش شد،
و بعدش سکوت بود و صدای جیرجیرک جنگلی.
اون شبو یادمه خیلی بیش از حد با خودم خلوت کردم،
حقیقت زندگی مثل یه ترکه ی لخت به صورتم می خورد و عجیب درد داشت،
تا صبح گریه کردم. چهار پنج اینا...
کلی هم آدم کنارم دراز به دراز افتاده بودند،
نگاهشون می کردم و از سختی زندگی گریه می کردم.
حس می کردم در توانم نیست...
گرمی اشکام روی گونه هام و بعدش اون حس گرفتگی بینی و چشم درد بعدش که مست و پاتیلت می کنه رو حس می کردم،
از طرفی نا امنی جنگل و طبیعتش خیلی جو داده بود،
از اینکه کسی گریه ام رو نمی دید و در عین حال ازاد بودم هم زمان با زوزه ی سگ و جیرجیر جیرجیرک منم به روش خودم وا بدم و بشکنم
عجیب راضی بودم.
اون شب خیلی دلخور بودم،
خیلی پر بودم،
زندگی همون موقعش هم از نظر من چیز خیلی سختی بود که واقعا مونده بودم چی کارش باید کنم.
بچه تر بودم، ولی اون زمانم فشارای خودشو داشت، فکر قبولی المپیاد بود، فکر اذیتهای مدرسه بود، بچه هایی که با حرفاشون رو مخم بودن صبح تا شب، معلم ها، و استرس تموم کردن دبیرستان، و حتی مسائل بسی والاتر!
چه قدر شب مزخرفی بود. هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونمه.
الان که توی بالکن بودم و بوی شهریور بازم به مشامم خورد،
احساس کردم باید برای دوباره سرپا وایستادن، خودمو به اون فاز فرو کنم
تا دوباره قوی تر و انرژی بخش تر بتونم برگردم به عرصه ی زندگی الآنم.
اخوان می گه:
# نی نغمه ی نی خواهم و نی طرف چمن
نه یار جوان نه باده ی صاف کهن
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم و من...
و تو این لحظه، خیلی مورد علاقه مه.
فکر می کنم دوباره وارد اون فاز های "هیشکی نیاد جلو خودم خوب می شم" خودم شدم.
هر وقت بتونم این بعد از شخصیتم رو حداقل برای خودم رمزگشایی کنم، اون روز عید منه.
روزی که بفهمم، این تمایل ناگهانی به سکوت کردن و یهو کنده شدن از دنیا، از کجا ریشه می زنه و یعنی باید به چی توجه کنم که احتمالا نمی کنم.
پ.ن. من هر سال یک بار فرصت دیدن اون لامصب های نورانی رو داشتم، و الان می ره که بشه دو سال. یعنی خواستم بگم، امسال به خاطر کرونا حتی از چیزی که حس می کنم تو های ترین وضعیت روانی قرارم می ده و ارگاسمم می کنه هم رسما هم خودداری کردم! اگه بود، امشب دوربین گوشی ام تا خرخره از عکس شمع بود و تا صبح ادیتشون می کردم. من واقعا عاشق نورم، نور توی تاریکی. اکسپکتوپاترونوم وار. نور شمع های شام غریبان که ملت روشن می کنند. و امسال ندیدمش. ناراحت نیستم البته. از کندن از روتین ها که امسال به مناسبت کرونا رفت به پاچه ام بسی خرسندم حتی. حس انسان بودن بهم می ده. این جنگی که با خودم می کنم لذت بخشه. که حتی ماشینو روشن نکردم برم شمع ها رو ببینم از نزدیک با وجودی که می دونستم فرصتم اگه بره تا دو سال رفته. همین که نور ها رو ولش کردم بره... بی نهایت بود.
امروز داشتم با خودم فکر می کردم که عجیب نیست؟
تخلصت رو بگذاری "امید"،
ولی نهییلیستی و پوچ گرایانه ترین شعر نو های ادبیات زبان رو، بزنی به اسم خودت.
همیشه دوست داشتم یکی ازم بپرسه از بین این همه شاعر، چرا دیگه هیچ وقت اخوان رو نخواندی؟
و اون قدر نزدیک باشیم که دلم بخواد بهش بگم چرا و نپیچونمش.