هیجان زده ام.
نه زیاد، ولی خیلی وقت هم می شه که ذرّه ای هیجان زده نبودم برای همین در نوع خودش قابل قبوله.
قضیه اینه که چند وقت پیش توی یه پیج اینستاگرامی یه اعلانیه دیدم از یکی از اپلیکیشن نویس های معروف جهان. اعلام کرده بود که به درجه ای رسیده که احساس می کنه باید به ده نفر تجربیاتش رو منتقل کنه. منم در همون لحظه احساس کردم که باید فرم پر کنم براش بفرستم و با خودم فکر کردم فرض محال کن شانست بزنه انتخاب شی!
و خب الآن برام یه ایمیل اومده و توش یه سری سوال پرسیده که جواب من به اون سوال ها مشخص می کنه من جزو اون ده نفر باشم یا نه. حدودا پانصد نفری باید ثبت نام کرده باشن.
هیجان زده ام چون همیشه دلم می خواست یه منتور و راهنمای این شکلی در زمینه ی برنامه نویسی داشته باشم که فقط به صورت اینترنتی باهاش در ارتباط باشم و بهم کمک کنه و ازش تجربه بگیرم. خیلی اصرار دارم بر این اینترنتی بودن ارتباط چون هر جا حضوری رفتم طی برخورد هام گند خورده شده تو همه ی روابطم. چون خوب نمی تونم عین آدم چیزی که تو دلم هست رو بیان کنم و یا چپه بیان می کنم. ولی نوشتن مثل یه جور جادو می مونه، خیلی راحت تر می تونی منظورت رو منتقل کنی...
یا حتّی ساده تر بار ها آرزو کردم یه دوست داشته باشم که بتونیم با هم اپ بسازیم ساعت ها اینترنتی درباره برنامه نویسی و ایده هامون حرف بزنیم و تهش یه اپلیکیشن بدیم بیرون که دنیا رو دیوونه کنه. به دور از استرس برای نمره ی تحویل پروژه. به دور از استرس برای نظر کارفرما یا استاد. به دور از دغدغه ی مالی داشتن. دلی کار کنیم. خودمون باشیم و خودمون و سعی کنیم شاخ بشیم. معروف بشیم. دقیقا مثال بارز کاری که استیو جابز کرده یا خود همین مارک زاکربرگ فیسبوک.
متاسّفانه یا خوشبختانه من دیوونه ی پول نیستم ولی جونم برای مشهور شدن در می ره. و علی رغم اینکه اینایی که دارم می نویسم اکثرا رویاهای بچّه های تین و نوجوون هست من هنوزم مثل روز اوّل خوابشون رو می بینم. اگه بتونم تا این حد مشهور شم، بعدش با خیال راحت دیگه می تونم بیفتم بمیرم و بدونم که یه چیزی به دنیا عرضه کردم که ثابت می کنه زندگی م خواب و خیال نبوده. ولی به هر حال تا الآن این ایده م هیچ وقت عملی نشد. سوم دبیرستان که بودم دوستای زیادی داشتم در زمینه کامپیوتر ولی بعدش همه شون رفتن دانشگاه و من رو یادشون رفت. دوستای جدید پیدا کردن، باهاشون پروژه ورداشتن، منم که رشته م دیگه هیچ ربطی به کامپیوتر نداشت خودم موندم و درد خودم.
البته قضیه اینه که طرف خودش یه سال از من کوچیک تره. خخخ. :))) ولی خوب جدای از شوخی دانش سن و سال نمی شناسه. نمی دونم کجایی ه، یعنی چکش کردم ولی الآن یادم نمی آد که براتون بنویسم.حالا امکانش هم هست که کلا بفهمه من ایرانیم دمبش رو بذاره رو کولش فرار کنه از ترس بمب های انتحاری م. امکانش هست اصلا طرف اینی که می گه نباشه و فقط کرم داشته باشه بخواد یه مدّت رو اعصاب چند نفر اسکی کنه یا بزنه هک کنه یا هرچی.( عجیبه ولی کامپیوتری ها پتانسیل بالایی برای روانی بودن دارن.) امکانش هست بهم بگه تو خیلی دوری از من، رشته ت هم که هیچ ربطی به کامپیوتر نداره دانشی نداری و پایه ات ضعیفه؛ وقت من حروم می شه برو خدا روزی ت رو جای دیگه ای بده...
به هر حال الآن دارم فکر می کنم که واسش چی بنویسم که خدا رو خوش بیاد انتخابم کنه. ازم پرسیده تو چرا دوست داری من منتورت باشم؟ بعدش پرسیده امیدواری با راهنمایی های من چه چیزی رو به دست بیاری؟ فکر می کنی چقد طول می کشه به دستش بیاری؟ و اینکه تا حالا خودت سعی کردی اپ بسازی؟ موفّق بوده اپی که ساختی یا نه؟
ولی فرای از جواب سوال های بالا من الآن دارم فکر می کنم که اوّل نامه م چه جوری خطابش کنم؟ دقیقا مثل حالت بیمار گونه ی همیشگی م که تو جامعه همیشه دارم به این فکر می کنم با مردم چه جوری ارتباط بگیرم... مثلا بیام اوّل نامه م بنویسم:
Dear James...
نیاد با خودش بگه یارو پرو پرو چه زود پسرخاله شد با من؟
یا مثلا بنویسم:
Hello Mr.James...
خوب تو این لحن رو باید در مقابل یه کارفرما که فوق العاده رسمی هست انتخاب کنی، طرف اون قدر ها هم که رسمی نیست من این قدر اتوکشیده باهاش برخورد کنم.
خلاصه هیچی دیگه الآن توی همون سلام اوّل موندم، به جواب سوال ها هم نرسیدم.
یعنی من این همه مردم و مدرک زبان گرفتم و انواع اقسام نامه ها رو ده دور به عنوان تکلیف کلاسی نوشتم، نامه به رئیس جمهور، نامه به دوست، نامه به معلّم نامه به مهمان دار هتل، نامه به کوفت، نامه به زهر مار!!! بعد الآن موندم یه لحن یه سلام ساده رو انتخاب کنم مثل گیج و منگ ها هی نگاه می کنم نمی تونم تصمیم بگیرم...
ولی یعنی می شه حتّی اگه الکی و سر کاری ه من انتخاب شم؟ حس می کنم مثل یه چسب رازی می تونه واسه چند ماه منو به زندگی م متصّل نگه داره، به دور از فکرای اسیدی م که این اواخر دیگه واقعا نمی تونم کنترلشون کنم.
پ.ن: احتمالا امروز تا پنج صبح اینا بیدارم. تصمیم گرفتم بنویسمش بره سریع تر. اگه تا اون موقع اینو خوندین و چیزی به ذهنتون رسید که می تونه کمکم کنه استقبال می کنم.
# به روز رسانی: خوب زود تر از چیزی که فکر می کردم تموم شد. ساعت سه و چهل و یک بامداد است. می خواهیم از جلوسمان در جلوی میز کامپیوتر دست بکشیم. خیلی مرسی از کامنت هاتون. استفاده کردم ازشون. تهش نامه م رو این جوری شروع کردم:
Hello to my new friend James...
(جدی تهش نتونستم با لفظ dear کنار بیام! احساس می کردم صمیمیتی بیشتر از این رو می طلبه و برای برخورد اوّل یه جوری بود دیگه.)
و اینکه این قدر از بد بختیام و بد شانسی هام براش نوشتم، امشب خودکشی نکنه صلوات. یعنی هیچ دستاورد دیگه ای به ذهنم نمی اومد دیگه... :))
فقط الآن یه ترسی افتاده تو جونم که این یارو بزنه ایمیلم رو عمومی کنه، تو توییتری جایی پخشش کنه، بعد برسه دست یه ایرانی دیگه، بعد اون ایرانی غیور بیاد پخشش کنه تو کانال تلگرامی خودش. و از اون روز به بعد هی همه بخوان انواع و اقسام تیکه هاش رو بزنن تو سرم و مسخره بشم. دیگه فوقش اگه اینجوری شد وبلاگم رو می بندم. چون هویتم هم لو رفته س در اون صورت. از ایرانم شوتم می کنن بیرون این قدر که از شرایط بد کشور گلایه کردم تو ایمیلم. شاید تبعیدم کنن یه داعش حتّی...