خب دیگه واقعا وقتش شده یه فکری به حال خودم و زبون لامصبی که نمی چرخه بکنم. همین چند ساعت پیش در یه فضای کاملا شلوغ توی دانشگاه از مراقب امتحان فحش خوردم! فحش متوسط.
سر چی؟ هیچی! واقعا هیچی. فقط اینکه یکم داشتم سعی می کردم دیر تر برگه م رو تحویل بدم. چرا؟ چون وسط امتحان ایستگاهی خودکارم تموم شد. (یه دسته از امتحان هامون اینجوریه که باید ایستگاه ایستگاه بچرخی و درهر ایستگاه به یک سوال جواب بدی و حدود سی ثانیه وقت داری واسه این کار ها)
بله، همه می چرخیدن و به سوال ها جواب می دادن و من بدون خودکار یه لنگ در هوا مونده بودم. خلاصه باز به نظر خودم خیلی منطقی مدیریت کردم و ایستگاه که عوض می شد همه ی جواب ها رو حفظ می کردم تا به محض اینکه کسی خودکار بهم می رسونه بنویسمشون. و تهش که داشتم واردش می کردم این یارو اومد بهم فحش داد.
کی گفته مراقب جلسه ی امتحان، مجازه به دانشجو جلوی همه ی هم پایه ای هاش فحش بده؟ اونم بی دلیل منطقی؟ اونم مراقبی که نهایتا پنج یا شش سال با دانشجو اختلاف سنّی داره.
خلاصه وقتی فحش خوردم، یکم خیره خیره نگاهش کردم، فحش رو تحلیل کردم تو ذهنم که ببینم واقعا فحش بوده یا اشتباه شنیدم، بعدش فقط به پهنای صورتم خندیدم و رد شدم. شاید اگه خیلی حرکتی زده باشم نهایتا یکم قیافه م رو کج و معوج کرده باشم واسش.
شما ها که از بیرون نگاه می کنین شاید حس کنید چه بزرگوارانه. چه قلب بزرگی. چه روح بزرگی. چه آرامشی! شایدم اصلا ازین فکرا نکنین چه می دونم. ولی الآن تو گلوم مونده. خیلی غریبانه تو گلوم مونده. جوابی که ندادم تو گلوم مونده. موندههههه!
اینو می دونم که انصافا بلد نبودم جوابش رو بدم. اگر اراده می کردم هم بلد نبودم واکنشی در مقابل توهین بی دلیلی که بهم شد نشون بدم و این خیلی منزجر کننده س، نه؟ خندیدن تنها واکنشی هست که از بچگی نسبت به اتفاق های غیر عادی زندگی م دادم. امتحانم خراب می شه می خندم. عموم می میره قهقهه می زنم. بهم فحش می دن لبخند می زنم. عصبانی می شم و می خوام جدی صحبت کنم، نیشم باز می مونه هیشکی حرفم رو نمی خونه. استرس می گیرم به جای دو رگه شدن صدام، لحن خندیدنم یه جوری می شه.
آره دیگه، یه آدم لال پپه که هر کی رد می شه مثل یه گونی سیب زمینی بهش لقد می زنه لذت می بره!
چرا شما آدما قدر سر قاشق مربا خوری آدم نیستین؟ یا چرا من اینقدر آدم فضایی ام؟
همه تونم مثل هم هستین، حتّی حس می کنم آدمایی که اینجا تو محیط مجازی باهاشون برخورد داشتم و حس کردم آره آدما می تونن ایده آل باشن مثل اینا، به محض اینکه بیان نزدیک و از نزدیک لمسشون کنم همین پوسته ی تو خالی رو دارن تا بهم ثابت کنن که نژاد بشر اوّل آخرش همینه.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم...
و به سمتی بروم،
که درختان حماسی پیداست...
مادرم خواب است،
و منو چهر و پروانه،
و شاید همه ی مردم شهر...
من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه
به زمین خیره نبود...
کسی از دیدن یک باغچه
مجذوب نشد...
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه
جدی نگرفت...
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!!!
بوی هجرت می آید...
کفش
هایم
کو؟...
# و چقد خوبه که همه تون دارین بزرگ می شین و دیگه کم کم از تو سهراب می کشین بیرون و می رین سمت شاعر هایی که رو بورس ترن بین بزرگ تر ها و بیشتر می تونید باهاشون پز بیایید و ادای روشن فکر ها رو در بیارید.
ما رم ول کنین به حال خودمون با سهراب بمیریم.
سپهری بیا بمیریم. سپهری سپهری سپهری...