Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شوکای فیکس شب

ولی بخوام براتون بگم،

انترنی داره هیجان انگیز میشه..

کشیکای شیفت شب که باید فیکس باشی یه جور دیگه ای کیف می ده. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز از فیکس شب پنج شنبه که سنگین ترین شیفت هفته است برگردم و بگم: درسته از در و دیوار و اسمون برامون مریض بارید، ولی انصافا خوش گذشت! حالا جالب اینجاست فقط من مریضای این بخش رو دوست داشتم بقیه خیلی اینترست نیستند و از زیر کار در می رن ولی من از جون و دل مایه گذاشتم. ولی شاید خیلی از کسایی که توی این حرفه و کادر درمان هستند هم معتاد همین خوش گذشتن های لحظه ای اش باشن. جور دیگه ای نمی شه دوام اورد.

چهار صبح بود که به وضعیت پایدار و استیبل رسیدیم و دیگه بالاخره برای چند دقیقه مریض جدید نیومد، رفتیم نشستیم توی اتاق معاینه. دو نفر رو صندلی سه نفر رو تخت. چشما همه مست و پاتیل و قرمز. دو نفرمون می تونستند برند، تا شش صبح با هم دعوا کردیم که کی بره (یه همچین موجودات فداکاری هستیم ما) و بعدش که به توافق نرسیدیم نشستیم به خاطره تعریف کردن و نهایتا صرف شیرینی و شام و اسم فامیل بازی کردن. بیمارستانمون هم وسط جنگل و طبیعته همراه با نم نم بارون  و بوی خاک نصفه شبی در حالی که  از سرما در حال یخیدن بودیم و پتو های بیمارستان رو دور خودمون پیچیده بودیم و چای ساز با قل قلش کنار من بود!

و البته که من همه شون رو شکست دادم در اسم فامیل. *_*

تازه یه راند عقب بودم، از سر مریض بعد از تعبیه ی چست تیوب در حالی که خون مثل ابشار نیاگارا فواره زد بهشون پیوستم. 

یکی از بچه ها بهم گفت، دکتر کیلگ اینا چیه می نویسی انگار دارم با یکی از شخصیت های شاهنامه اسم فامیل بازی می کنم!! :))))))

چون حیوان با "ش" رو نوشته بودم "شوکا" که خب اسم یک نوع آهو در سلسله جبال زاگرسه و فقط هم تو ایران پیدا می شه.

و اشیا با "خ" رو نوشته بودم خیش که خب یعنی گاو آهن. و کلا خیلی از نحوه ی اسم فامیل بازی کردن بنده استقبال شد. جان. خب حال بقیه گرفته شد چون چیزایی که من می گفتم رو توی اینترنت سرچ می کردن و بعد باورشون می شد وجود داره و حال نمی داد بهشون که اینقدر راحت لوله بشن.

یعنی وقتی بهتون می گم از چهار صبح به بعد مغز همه مون رد می داد، واقعا به طرز غریبی رد می داد. یهو همه می افتادن رو مود شوخی و خنده و قه قه! نا خود اگاه. حتی منم که احتمالا جدی ترینشون بودم، خیلی نرم تر از همیشه برخورد می کردم. هیچ کدوم اون ادمای صبح نبودیم.

یکی از بچه ها اون وسط دست کش جراحی رو پر اب کرده بود و سرش رو گره داده بود و این دست کش به نظر من یکی شبیه پستان گاو شده بود و خدا شاهده چه قدر این بشر مسخره بازی در اورد با این دست کش! و ما یک ساعت تباهانه به این دست کش می خندیدیم! فرض کن چهار نصفه شب که خرپر نمی زنه. پنج نفر بودن که داشتن از ته دل به دست کش پر از اب می خندیدن و نخورده مست بودن!!! :)))) تباه. واقعا تباه. یاد دبیرستان به خیر.


و اینگونه با اخرین کشیک بیمارستان بسیار دور ولی محبوبم خداحافظی کردم. 

یادمه که استاجر که بودم نزدیک بود تو تقسیم بندی بیفتم این بیمارستان، چه قدر اومدم نق زدم به جون همه تون که من عمرا برم نمی تونم نمی کشم فلان. مخصوصا به شایان خیلی نق زدم که من نمی رم. محال ممکنه برم.

ولی الان که تجربه اش کردم،

درسته که روزی دو ساعت رفت دو ساعت برگشت کم کم تو راه بودم،

درسته که دو هفته بود ولی دو ماه گذشت،

درسته که روز و شبم با هم امیخته شد و وقتی می خواستم برم شام به بچه ها می گفتم من رفتم ناهار،

درسته که کلاس ها خصوصی بود و خودم و استاد ها بودیم،

درسته که کم کم سه بار نزدیک بود تصادف وحشت ناک کنم،

درسته که مریضا می خواستند بهمون حمله کنند خیلی وقتا،

درسته که از ترس صدای اهنگ رادیو رو زیاد می کردم و در خواب باهاش می خوندم که چشمام باز بمونه،

درسته که هر لحظه زنگ خطر رو می زدن،

درسته که بیخوابی کشیدیم و گشنگی،

درسته که بیگاری کشیدند از ما،

درسته که به دوپینگ قرص رسیده بودم این اخریا،

درسته که تو خون دست و پا زدیم،

ولی واقعااااااا دوستش داشتم. (که البته همه بهم می گن تو خلی این روتیشن دوست داشتنی نیست!) و باهاش خداحافظی نکردم! نتونستم. اون لحظه ای که همه داشتند زورم می کردند که زود تر برم خونه چون روز های دیگه اصلا زود تر نرفتم، تو دلم به این فکر می کردم که اخه امروز روز اخر این بیمارستانه و  شما هیچ کدومتون نمی دونید من چه قدر تو خداحافظی ها ضعیفم.

لحظه ای که بالاخره من و یکی از بچه ها به زور اف شدیم و دیگه وقت رفتن بود،یکی از بچه ها گفت، تموم شد دیگه نمی اییم این بیمارستان مگه اینکه تصادف کنیم! طعم تلخی داشت این حرف. بعد یکی دیگه از بچه ها گفت، همین تویی که می گی دیگه بر نمی گردم، زنگ می زنیم شش ماه بعد بهت می گیم ممد رضا کجایی می گی هیچی نوروسرجری قبول شدم برگشتم بیمارستان دارم شورت اتند رو می شورم. :)))))) هیچ وقت زود قضاوت نکن.

ولی من بازم با بیمارستان خداحافظی نکردم. از اون نگاه های خداحافظی که سعی می کنم همه چیزش رو تو ذهنم نگه دارم تا نشکنه نکردم بهش. ته دلم به خودم گفتم من بر می گردم هر وقت دلم تنگ شد. دوباره می شینم تو همون اتاق معاینه. دوباره گچ می گیرم. دوباره نخ سیلک بر می دارم... دوباره نصفه شب پچ پچ می خورم، دوباره یه انترن کله خر امبو بگ زن می شم و شوک می دم.


تا الان اگه بهم بگن به کدوم ماه های انترنی حاضری برگردی می گم،

ماه سوم،

ده روز اول ماژور ماه چهارم (مگوریوم!)

و ماه هفتم! قطعا ماه هفتم. دفنتیلی بدون لحظه ای از شک، 

ماه هفتم.

آهو و گوزن

مقدمه: نوشته بود هر وقت هضم کردین :"گوزن شوهر آهو نیست"، ....


و بنده از یک ساعت پیش تا حالا دارم سعی می کنم هضمش کنم تا بتونم ادامه ی جمله رو بخوانم!

لامصب! این شوخی چی بود با ما سر پیری؟



بادی: .:. سشوار رو پیدا نمی کردم. رفتم در کمد دیدم بح بح این که اینجاست! زدم به برق روشن نشد. ور رفتم ور رفتم ور رفتم. روشن نشد. بعد دو ساعت فهمیدم سشوار قدیمی خراب رو زدم به برق. نکته اش اینه که تمام اون دو ساعت اصلا حتی حس نکردم شکل و شمایلش با سشوار همیشگی فرقی می کنه و مال دو سال پیشه. اینقدر حافظه ام ضعیف شده! اینقدر به شکل و شمایل هیچی حواسم نیست و ظاهر در ذهنم تثبیت نمی شود که نمی شود.


موخره: .:. جالبه زیاد پیش می آد از ما جوجه دانشجوها، رشته ی مورد علاقه ی تخصص رو می پرسند و اگه لوکس نگی می خوره تو پرشون. حالا نیست که خیلی بداره و بباره و ایران برقراره و تازه هرچی من بگم همون را یه ضرب سال اول قبولم از ان لحاظ! خلاصه خوبه خدمت همه شان عرض کنم ببخشید که برای خودم جایی لا به لای پوست و چشم و رادیو نمی بینم و دوستشون ندارم و انتظاراتشان براورده نمی شه. ما مشکل مغزی داریم، شما جدی نگیرید! 

طرف متخصص پوست امروز نشسته جلوی من، مخم رو به این نحو تلیت فرمودند:"بیا پوست بیا پوست بیا پوست بیا پوست بیا پوست بیاااااا پوست!" روم نشد بهش بگم ببخشید من اصلا حس می کنم پوست ها (دیگه خیلی وقته)  پزشک نیستند. گفتم به نظرم ژنتیک و  روان و بیهوشی و جراحی باحاله. یک طوری مشمئز کننده نگاه کرد به مجموعه کارتایی که حکم کرده بودم، انگار به یک تکه تاپاله ی گه نگاه می کنه. که جراحی؟ جراح عمومی؟ روان؟ واقعا؟

که در لحظه هنگ کردم من گذراندم این ها رو یا نه؟ اقا بالاخره نظر منو می خوای یا نه فقط پوست پوست پوست؟

چهارشنبه، یکم ژانویه بیست بیست

را با پیامی آغاز می کنم، که نوشته:

"کیلگ! سال نوی میلادی ات مبارک."

و به قلب های انتهای پیغام می اندیشم. قلب ها خطرناک اند. همیشه خطرناک بودند. اینکه چرا بعد از هفت هشت سال باید برای هم قلب بگذاریم. و اینکه اصلا چرا یکهو امسال بند کردیم به قلب گذاشتن. که حالم را به هم می زند این ننر بازی ها. مایی که هیچ وقت قلب نگذاشتیم، ولی قلبمان کف دست های یکدیگر بود. 


و سه شنبه، سی و یکم دسامبر بیست نوزده را با پیامی خاتمه دادم که می گفت:

"کیلگ من باورم نمی شه که نیل مرد."

و برایش نوشتم:

"من هم هنوز باورم نشده"

میبینی؟ نیل کفن ها پاره کرده و تاد هنوز فلامینگو وار بر روی میز به یاد کیتینگ قیام می کند.

-----------


این ها لحظه ی پایان و شروع سال میلادی ام بودند. 

یکی شان ها است. اگر من چندلر بینگ باشم، او جویی تریبیانی ای ست که شب کریسمس خیلی ساده بی هیچ چون و چرا از من لب می گیرد تا دق نکنم.

دیگری شوکاست. اگر من تاد باشم، او نیلی ست که در دفاع از من رو به جمع می گوید:"تاد اندرسن بنا به خواسته ی خود شعری نخواهد خواند."

قشنگ است. دوستشان دارم. زندگی بدون رفیق بازی، برای من یک نفر خیلی پوچ بود. و خوشحالم که پیام تبلیغاتی نبود. پیام این ها بود.