Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خون چرا در رگ من زنجیر است

امشب شب گریه است.

از کشیک اومدم و به نظرم ژ زیاد حالش خوش نیست. چشماش رو نیمه باز می گیره. حالمو گرفت.

کل بعد از ظهر داشتم باهاش ور می رفتم تیمارش می کردم و بعدم از شدت استرس خواب بودم کنارش که مغزم خاموش باشه و بهش فکر نکنم.

و الان دارم فکر می کنم ای خدا

ای خدا

اخه چرا واقعا زندگی اینقدر سخته؟

خب دیگه من واقعا از زندگی مزخرفم خسته ام، بدم خسته ام، 

اصلا جای ادامه دادنی برای شخص خودم نمی بینم،

نمی فهمم بقیه واسه چی و دقیقا با امید چی زندگی می کنند،

حاضرم هرچی دارم و ندارم و هرچی شناختم و نشناختم و همه چی رو کلا دیگه بدم،

و در عوض دیگه هیچی یادم نیاد و بر گردم به زمانی که سه چهار سالم بود و زندگی سخت نبود یا اگر هم بود به چشم من نمی اومد.

همون سه چهار سالگی رو هم نمی خوام حتی دیگه.

زندگی... امشب بدجور اضافه می زنه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد