Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فلش بک به سی سی یو

امروز از جلوی سی سی یو رد می شدم، یاد دوران تلخی  افتادم بچه ها... دوران خیلی خیلی تلخ واسه خودم.

یاد اولین روزی که اومدم تو این بیمارستان افتادم. فیزیوپاتو بودیم دانشجوی سال سه به چهار. اورده بودنمون تور بیمارستان گردی و اشنایی با بیمارستان.

اولین جایی از بیمارستان که من پام رو گذاشتم و شناختمش داخل این سی سی یو بود! چون توی چینش برنامه ی کلاسی مواجهه ی بالینی کورس قلب به من افتاده بود. با یه سری بچه ها که هیچ کدومشون رو نمی شناختم. اره... من واقعا خیلی از همکلاسی هام رو نمی شناختم. هنوزم حتی بالای نصفشون رو نمی شناسم. 

و یادمه با یکی ازین بچه مذهبی ها دوست شده بودم اون روز چون اون رو یکم بیشتر می شناختم، صرفا به خاطر اینکه تنها نباشم توی تور بیمارستان گردی. 

و تمام مدت عصبی بودم. تمام مدتش. حس اضافه بودن شدید... حس اینکه وصله ی ناجورم. حس فرار. تو سقف و زمین بودم! عاجز از برقراری هر گونه ارتباط چشمی با هر کسی.

یادمه این دوست مذهبی دست ما رو گرفت و برد وسط این سی سی یو، گفت کیلگ ما باید الان پرونده بخونیم و آشنا بشیم! وقتی رفتیم تو سی سی یو به نظرم یه محیط خیلی بزرگ می اومد... پر آدم های نا شناس. حس می کردم وای من الان اینجا چی کار می کنم. هیشکی ما رو تحویل نمی گرفت. از طرفی حس می کردم الانه که یک حرکت اشتباهی بکنم و گند بزنم. حس می کردم کل پرستار ها و انترن ها و رزیدنت های سی سی یو خیره شدند به من و منتظرند که گند بالا بیاد و هجوم بیارند. گرمای شدیدی بدنم رو گرفته بود و مطمینم قرمز شده بودم و شدیدا عرق کرده بودم و حس می کردم نیاز شدیدی دارم که برم بالا بیارم. (حالا جالبه من قبل این ده بار تو قسمت های مختلف بیمارستان بودم به خصوص اتاق عمل ها به واسطه ی شغل خانوادگی و احتمالا بیشتر از هر کدوم از بچه ها روز هام رو تا اون لحظه در بیمارستان سپری کرده بودم ولی این تنهاییه داشت دیوانه ام می کرد چون اکثرا با مادرم بودیم.)

خلاصه این دوستم من رو برد وسط استیشن، یه پرونده رو جلوی چشمم باز کرد که من از ترس داشتم سکته می کردم ( واقعا گرخیده بودم که الان چه جور جرئت می کنه داره دست می زنه به پرونده ای که مال ما نیست  و این کار ممکنه اختلال ایجاد کنه در روند بیمارستان و شاید مال کسی باشه و ما مزاحمیم و از اینجور افکار سایکوتیک)، بعد پرونده ی باز شده رو زورکی نگاهی انداختم، دقیقا یادمه چشمام ذره ذره سیاهی می رفت چون حتی یک کلمه نمی فهمیدم چی نوشته داخلش! اصلا حتی دست خطش رو هم نمی تونستم بخونم.

دوستم هی می پرسید خوبی؟ خوبی؟

نه خوب نبودم.

دیگه تا همون جا برام کافی بود. پیچوندم و خلاص...

یادمه شبش اومدم کلی روی وبلاگ چرت و پرت نوشتم چون اساسی ناراحت بودم که چرا نتونستم کنار بیام، و شما مثل همیشه خیلی دلگرمی بهم دادید بدون اینکه حتی بدونید چی شده ولی کلی حرف امیدوار کننده گرفتم اون روز.


بعد از این فلش بک به گذشته امروز به این فکر کردم، که الان این سی سی یو شبیه خونه م هست اینقدر که توش راحتم. انگار که صاحب این بیمارستان باشم. انگار که پادشاه باشم الان. انگار که همه چی کف مشتم باشه.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم روزی می آد که بتونم با ارامش بیام و برم تو سی سی یو. واقعا فکر نمی کردم به اینجا برسم. غریبگی نکنم. حس نکنم ده جفت چشم زیر نظرم دارند.  

خجالتی بودن و عدم توانایی در برقراری روابط اجتماعی... خیلی حس گند و مزخرفیه. باید دقیقا تجربه اش کرده باشید تا بفهمید چی می گم. هنوزم که بهش فکر می کنم حالم رو خراب می کنه.

من هنوزم همینم، 

با درجات کمتر،

ولی هستم کماکان.

خیلی کار ها رو نکردم از شدت خجالت،

خیلی جا ها رو نرفتم چون صرفا حس وحشت ناک غریبگی و اینکه حس می کردم همه قراره بیان بخورنم یا مسخره ام کنند داشتم،

خیلی رویداد ها رو شرکت نکردم چون حس می کردم افراد نا اشنا طردم می کنند.

شاید باورتون نشه، کتابخونه... جایی که احتمالا فقط یک کیلگ می تونه درست حق مطلب رو درباره اش ادا کنه و با تمام وجود بهش عشق بورزه رو من تا مدت ها جرئت نمی کردم برم چون حس اینسکیوریتی وحشتناااااکی بهم می داد و همیشه شلوغ بود و حس می کردم الان هر کی اون تو نشسته داره درباره ی من صحبت می کنه یا به من خیره شده یا منو قضاوت می کنه.

خجالت و غریبگی... یه چیزی نیست که مستقیم دست خود ادمیزاد باشه. باورم کنید. اونایی که ذاتا خجالتی اند و مشکل در برقراری روابط اجتماعی دارند،  واقعا دارند با هیولای بی شاخ و دمی دست و پنجه نرم می کنند. به قول اون متنه، مثل حیا و عفت و این کوفتی ها نیست که ادمیزاد عمدا خودش رو مهار کنه. که بتونه ولی نخواد. وقتی تو مشکل برقراری روابط اجتماعی داشته باشی، می خواهی ولی نمی تونی. 


خب هیچی. خواستم بگم، در لحظه خوشحالم که الان حداقل جرئت می کنم پام رو توی سی سی یو و کتابخونه بگذارم.

من از اون وضعیت اسف بار، خودم رو رسوندم به وضع الان که با استادا می پرم و به کمترش عمرا قانع نیستم. :)))) امروز داشتم به استاژرا اموزش می دادم. هووووف. اونا هم محو محو نگام می کردند. هرچند هنوز هم خیلی مشکل در برقراری ارتباط دارم خصوصا با هم دوره ای هام. ولی واقعا می تونم خودم رو در آغوش بگیرم. 

من خیلی خفن شدم و خودم حواسم نیست!

خودم بیا بغلم. 


CCU